خداحافظی، توی اون لحظه از هر چیزی سختتر بود...
اینکه با همسرش، آرامشش و همهی وجودش خداحافظی کنه، باعث شده بود که چشمهاش خیس از اشک بشه و برای واضحدیدن، تندتند پلک بزنه.
تا میخواست قدمی عقب بره، دوباره برمیگشت و تن یونگی رو در آغوش میگرفت.
امکان داشت که این بار، برای همیشه از دستش بده...
امکان داشت که این مکان، آخرین دیدارشون رو رقم بزنه...
ممکن بود که برای همیشه نابود بشن و دیگه نتونن هیچوقت همدیگه رو ببین.
حتی نمیتونست حرف بزنه و چیزی بگه؛ از شدت بغض نمیتونست چیزی بگه و با حرفهاش، همسرش رو بپرسته...
فقط سرش رو توی گردن مرد گذاشته بود و با هر نفسش، بوسهای طولانی روی پوستش میکاشت.
یونگی بوسهای روی لالهی گوش جونگکوک کاشت و انگشتهاش رو روی کمرش کشید.
برای چند دقیقه، حلقهی دستهاش دور کتف و کمر جونگکوک رو تنگتر کرد و محکمتر از همیشه اون رو به خودش چسبوند.
این بار اون بود که چشمهاش رو به شونهی همسرش فشار داد تا اشکهاش پاک بشه و نفس عمیقی کشید.- آرامشم... بیا بهدوبارهدیدن همدیگه اعتقاد داشته باشیم...
- میخوام؛ اما اگه نشه چی؟ اگه نتونیم چی؟ اگه بفهمن و نذارم چی؟ آخرش میمیریم، همه میمیرن؛ اما نمیخواستم حداقل آخرین لحظاتم ازت دور باشم... نمیخواستم اینجا بمیرم...
صدای لرزونش باعث شد که یونگی چشمهاش رو محکم روی هم فشار بده و کمی خودش رو عقب بکشه.
بعد از اینکه ازش فاصله گرفت، دستهاش جونگکوک رو گرفت و بالا آورد.
بوسهای روی زخمهاش کاشت و نگاهش رو بالا آورد.- حتی اگه خودم بمیرم، شماها رو نجات میدم. تا آخرین لحظهای که زنده هستم، برای نجاتتون هرکاری میکنم! بیا امیدوار باشیم که موفق میشم و توی سئول همدیگه رو میبینیم!
جونگکوک سرش رو به چپوراست تکون داد.
نمیتونست خودش رو وادار به رفتن کنه...
نمیتونست بیخیال همسرش بشه و ازش فاصله بگیره...
میدونست ندیدنش توی این چند ساعت باقیمونده، درست مثل مرگه!- اصلاً بیخیالش خب؟ بیا همینجا کنار هم باشیم. همینجا کنار هم میمیریم. به زندگیِ دوباره اعتقاد داری؟ اونجا هم میتونیم با هم ملاقات کنیم. بیا تا آخرین لحظه کنار هم باشیم!
ملتمس گفت و نگاهش رو بین چشمهای یونگی گردوند.
تا اینجا راه اومده بودن و حالا که شب شده بود، باید ازش جدا میشد و برمیگشت تا حواس نگهبانها پرت بشه.
دقیقاً یک روز مونده بود و میترسید.
برای همسرش و برای پایانیافتن زندگیشون میترسید.- به زندگیِ دوباره نه؛ اما بهدوبارهدیدنت اعتقاد دارم.
آرامشم، وقتی راهی هست، وقتی هنوز امیدی هست چرا باید نادیدهاش بگیریم و کاری نکنیم؟ چرا باید اون رو کنار بذاریم؟ اگه این راه، راه نجاتمون باشه، میتونیم توی همین دنیا با هم باشیم!
YOU ARE READING
Soul Vein |Yoonkook-kookgi
FantasyCouple: Vers, Yoonkook-kookgi همسر و دختر شیرینش توی تصادف از بین رفتند و حالا بین تمام اون رازها و نشانههای عجیب گیر افتاده بود. تمام نشانهها بهش میفهموندن که مرگی رخ نداده؛ اما اگر رخ نداده بود، چرا آثاری از اونها توی دنیای واقعی دیده نمیشد؟ ...