بدنش رو محکمتر بهخودش فشرد و لبهاش رو روی سرش گذاشت.
از خیسی خون روی موهاش، صورت خودش هم خونی شد؛ اما بیشتر و بیشتر بهش چسبید.
سرش رو عقب برد و لبهای لرزونش رو روی پیشونیش گذاشت.
اسمش، قفل زبونش شده بود و زمزمههای بیجونش، کوک رو فریاد میزد.
تمام صورتش رو غرق بوسه کرده بود و ازش میخواست تا چشم باز کنه؛ اما حتی بدنش هم بیحالتر و سردتر از چیزی بود که بخواد فکر کنه زندهست!
با رسیدن آمبولانس، چند نفر بهسمتش دویدن و بهزحمت کوک رو ازش جداکردن و تازه تونست بفهمه نینا رو فراموش کرده.
با کمکگرفتن از ماشین، بلند شد و بیجون بهسمت برانکاردی رفت که بدن خونی دخترش رو حمل میکرد.
مقابلش ایستاد، پرستارها رو کنار زد و اجازه نداد تا جلوتر ببرنش.
زود رسوندنشون به بیمارستان اهمیتی نداشت وقتی که هیچکدوم نبضی نداشتند و زندگیای درون رگهاشون جریان نداشت...
صورت دخترش رو قاب گرفت و با وحشت به زخمهای صورتش نگاه کرد.
شیشهی بزرگی که توی گونهاش فرو رفته بود رو بیرون کشید و نگاهی به بدنش انداخت.
گردنش بهطرز وحشتناکی زخمی بود و حتی نمیتونست نبضش رو بگیره.
انگار تمامِ شیشهها روی گردنش فرود اومده بودند.
دست چپش رو با تردید بالا آورد و انگشتهای خونیش رو روی مچش گذاشت.
نبض نداشت!
مثل دیوانهها بلند اسم هردوشون رو صدا زد و دور خودش چرخید.
دوباره به نینا نگاه کرد و تن دخترکش رو میون دستهاش بلند کرد.
اون رو بهخودش فشرد و خونی که روی چشمهاش رو پوشونده بود رو، سعی کرد تا پاک کنه.
نفسکشیدن براش سخت بود.
نمیتونست بیشتر از این روی پاهاش بایسته.
چشمهاش تار میدید و پلکش رو به سختی باز نگه داشته بود.
نینا رو روی تخت گذاشت و موهای نرم و فِرش رو که حالا بهخاطر خون، خشک و بههم چسبیدهبودن رو کنار زد و دستش رو بین دستهای خودش فشرد؛ اما کمکم، تاری دیدش بیشتر شد و چند لحظه بعد، بیحال کف خیابان افتاد و پیشونیش با برخورد به خردهشیشهها و تکههای ماشین، خراش عمیقی برداشت.نگاهش لحظهبهلحظه، بیشتر تار میشد و لبزدنِ اسم دو نفری که تمامِ قلب و زندگیش برای اونها بود بیجون و بیصداتر میشد تا جایی که دیگه از اطرافش هیچی نفهمید و حتی متوجه نشد که پرستارها بدن خودش رو هم داخل آمبولانس گذاشتن و به بیمارستان منتقلکردن.
دو روز روی تخت بیمارستان، بیهوش افتاده بود و از اطرافش چیزی نمیفهمید.
شوک بدی که بهش وارد شده بود، بهحدی سنگین بود که هرچند ساعت یکبار، وقتی با کابوس و گریه از جا میپرید، اسم کوک رو فریاد میزد و سرم رو از دستش جدا میکرد و میخواست بیتوجه به باریکهی خون روی دستش از اتاق بیرون بره؛ اما با آرامبخش باز هم به عالم بیخبری فرو میرفت.
تمام این دو روز، کابوس میدید و خیال و رویای دخترک شیرین و جونگکوکش، یکلحظه هم تنهاش نمیگذاشت.
لاوندرِ زیباش، صاحب قلبش، تنهاش گذاشته بود و هربار که بههوش میاومد، آرزو میکرد بمیره؛ اما وقتی بعد از دو روز، بالأخره بدون کابوس بیدار شد و با بیحسی به سقف سفید بالای سرش زل زد، فهمید که خدا به خواستهی دلش گوش نداده.
چطور توی این زندگی، بدون دو فرشتهی قلبش دووم میآورد؟
YOU ARE READING
Soul Vein |Yoonkook-kookgi
FantasyCouple: Vers, Yoonkook-kookgi همسر و دختر شیرینش توی تصادف از بین رفتند و حالا بین تمام اون رازها و نشانههای عجیب گیر افتاده بود. تمام نشانهها بهش میفهموندن که مرگی رخ نداده؛ اما اگر رخ نداده بود، چرا آثاری از اونها توی دنیای واقعی دیده نمیشد؟ ...