Part 2

136 26 6
                                    


بدنش رو محکم‌تر به‌خودش فشرد و لب‌هاش رو روی سرش گذاشت.
از خیسی خون روی موهاش، صورت خودش هم خونی شد؛ اما بیشتر و بیشتر بهش چسبید.
سرش رو عقب برد و لب‌های لرزونش رو روی پیشونیش گذاشت.
اسمش، قفل زبونش شده بود و زمزمه‌های بی‌جونش، کوک رو فریاد می‌زد.
تمام صورتش رو غرق بوسه کرده بود و ازش می‌خواست تا چشم باز کنه؛ اما حتی بدنش هم بی‌حال‌تر و سردتر از چیزی بود که بخواد فکر کنه زنده‌ست!
با رسیدن آمبولانس، چند نفر به‌سمتش دویدن و به‌زحمت کوک رو ازش جداکردن و تازه تونست بفهمه نینا رو فراموش کرده.
با کمک‌گرفتن از ماشین، بلند شد و بی‌جون به‌سمت برانکاردی رفت که بدن خونی دخترش رو حمل می‌کرد.
مقابلش ایستاد، پرستارها رو کنار زد و اجازه نداد تا جلوتر ببرنش.
زود رسوندنشون به بیمارستان اهمیتی نداشت وقتی که هیچکدوم نبضی نداشتند و زندگی‌ای درون رگ‌هاشون جریان نداشت...
صورت دخترش رو قاب گرفت و با وحشت به زخم‌های صورتش نگاه کرد.
شیشه‌ی بزرگی که توی گونه‌اش فرو رفته بود رو بیرون کشید و نگاهی به بدنش انداخت.
گردنش به‌طرز وحشتناکی زخمی بود و حتی نمی‌تونست نبضش رو بگیره.
انگار تمامِ شیشه‌ها روی گردنش فرود اومده‌ بودند.
دست چپش رو با تردید بالا آورد و انگشت‌های خونیش رو روی مچش گذاشت.
نبض نداشت!
مثل دیوانه‌ها بلند اسم هردوشون رو صدا زد و دور خودش چرخید.
دوباره به نینا نگاه کرد و تن دخترکش رو میون دست‌هاش بلند کرد.
اون رو به‌خودش فشرد و خونی که روی چشم‌هاش رو پوشونده بود رو، سعی کرد تا پاک کنه.
نفس‌کشیدن براش سخت بود.
نمی‌تونست بیشتر از این روی پاهاش بایسته.
چشم‌هاش تار می‌دید و پلکش رو به سختی باز نگه داشته بود.
نینا رو روی تخت گذاشت و موهای نرم و فِرش رو که حالا به‌خاطر خون، خشک و به‌هم‌ چسبیده‌بودن رو کنار زد و دستش رو بین دست‌های خودش فشرد؛ اما کم‌کم، تاری دیدش بیشتر شد و چند لحظه بعد، بی‌حال کف خیابان افتاد و پیشونیش با برخورد به خرده‌شیشه‌ها و تکه‌های ماشین، خراش عمیقی برداشت.

نگاهش لحظه‌به‌لحظه، بیشتر تار می‌شد و لب‌زدنِ اسم دو نفری که تمامِ قلب و زندگیش برای اون‌ها بود بی‌جون و بی‌صداتر می‌شد تا جایی که دیگه از اطرافش هیچی نفهمید و حتی متوجه نشد که پرستارها بدن خودش رو هم داخل آمبولانس گذاشتن و به بیمارستان منتقل‌کردن.
دو روز روی تخت بیمارستان، بی‌هوش افتاده بود و از اطرافش چیزی نمی‌فهمید.
شوک بدی که بهش وارد شده بود، به‌حدی سنگین بود که هرچند ساعت یک‌بار، وقتی با کابوس و گریه از جا می‌پرید، اسم کوک رو فریاد می‌زد و سرم رو از دستش جدا می‌کرد و می‌خواست بی‌توجه به باریکه‌ی خون روی دستش از اتاق بیرون بره؛ اما با آرام‌بخش باز هم به عالم بی‌خبری فرو می‌رفت.
تمام این دو روز، کابوس می‌دید و خیال و رویای دخترک شیرین و جونگ‌کوکش، یک‌لحظه هم تنهاش نمی‌گذاشت.
لاوندرِ زیباش، صاحب قلبش، تنهاش گذاشته بود و هربار که به‌هوش می‌اومد، آرزو می‌کرد بمیره؛ اما وقتی بعد از دو روز، بالأخره بدون کابوس بیدار شد و با بی‌حسی به سقف سفید بالای سرش زل زد، فهمید که خدا به خواسته‌ی دلش گوش نداده.
چطور توی این زندگی، بدون دو فرشته‌ی قلبش دووم می‌آورد؟

Soul Vein |Yoonkook-kookgiWhere stories live. Discover now