سرش رو تکون داد و با لبخندی تلخ، از جا بلند شد.
بعد از خداحافظیکردن از نینا، همراه جیمین از خونه بیرون رفتن و جیمین بعد از پرکردن دوبارهی اون سبد چوبی، بهطرف جایی که میدونست درِ زندانه حرکت کرد.
چند ساعت بعد، اونها جلوی اون ساختمان بلند و ترسناک بودن که سیاهی تمامش رو پوشونده بود.
کلاغها اطرافش پرواز میکردن و این که اون قلعهی ترسناک و مخوف همچین جایی بود، زیادی غیرقابلباور بود!جیمین توی راه نقشهاش رو گفته بود؛ پس یونگی همونطور که میدونست پشت دیوارها مخفی شد و با داخلرفتن جیمین و بازموندن در، بهآرومی وارد شد.
گفته بود هیچکس جرئت واردشدن رو نداره، برای همین، بیاهمیت در رو باز میذارن!
راه زندان رو هم جیمین بهش گفته بود؛ پس با کمی تلاش پیداش کرد و وارد سلولها شد.
اونجا بزرگ بود و تقریباً تاریک؛ اما پیداکردنش با وجود درهای باز اونجا سخت نبود! چون تنها یک در بود که بسته بود و اون آخرین سلول توی اون راهرو بود.
با قدمهای سریع به اون سمت رفت و دستش رو روی قفلی که بسته نبود گذاشت.
احتمالاً همسرش رو با زنجیر بستهبودن که این در قفل نبود!
در رو هول داد و با استرس پاش رو داخل گذاشت.
وقتی نور مهتاب رو روی صورت زخمی و خونی و بدن بهزنجیرکشیدهشدهی همسرش دید، نفسکشیدن رو فراموش کرد.
- جونگکـوک.
لرزون صداش زد و بهسرعت در رو بست و مقابلش زانو زد.
دستهاش رو قاب صورتش کرد و با دلتنگی نقطهبهنقطهی صورت الههاش رو از نظر گذروند.
- ت... توهمه؟
صدای آرامشش رو که شنید، اشکهاش صورتش رو پوشوند و سرش رو به چپوراست تکون داد.
بیطاقت جلو رفت و لبهاش رو بیحرکت روی لبهای خشک و خونی همسرش گذاشت.
صدای هقزدنهای جونگکوک توی گوشش پیچید و اشکهاش رو بیشتر کرد.
عقب کشید و پیشونیش رو، روی پیشونی مرد گذاشت.
با نوک انگشتهاش، اشکهای جونگکوک رو که با خونِ خشکشده، قاطی شده بود پاک کرد و نفس لرزونش رو روی صورت مرد خالی کرد.
- برو... برو یونگی... برو عمرِ من. اینجا جایی نیست که راحت و بیدرسر توش باشی. قَسَمت میدم، قبل از اینکه دیر بشه برو. یونگی...
- کوک... جونگکوک... تازه پیدات کردم!
- یونگی... بهم بگو آرامش. من رو آرامش خودت بخون. برای آخرینبار!
صداش خسته بود و بغض توی گلوش آزارش میداد؛ اما سعی میکرد نشکنه تا مردش رو متقاعد کنه برای رفتن.
اما یونگی شوکه و دلخور بود. برای آخرینبار؟ چطور میتونست حتی برای یک ثانیه بهش فکر کنه؟
جونگکوک نمیدونست زندگیِ یونگی، به زندگیِ خودش بستهست؟
- نمیگم. نمیگم، نه تا وقتی که اینجایی و توی آغوشم نیستی! بیرحم نباش عزیزکم.
جونگکوک ملتمس و ناتوان دستهاش رو تکون داد.
- لعنت به تمام این زنجیرهایی که من رو اسیر اینجا کردن. لعنت به اون حرومیهایی که تو رو به اینجا کشوندن. لعنت بهشون یونگی. لعنت بهشون.
هرجملهای که میگفت، بیشتر میشکست و در آخر، اشک تمام صورتش رو پوشوند.
یونگی با بغض خم شد و انگشتهای زخمی و خاکی و مچ دستهاش رو که اسیر زنجیر بود، بوسید و بعد تن خسته و لرزونش رو در آغوش کشید.
لالهی گوشش رو مرتب میبوسید و پشتش رو نوازش میکرد.
- برو قلبِ من. نذار قلبم رو مقابل چشمهام بشکنن و بهت آسیب بزنن. تو رو به روحِ خودم قسمت میدم یونگی، به روحی که بازتاب توئه. تو با تمام وجودم پیوند خوردی، نذار آسیبی بهت برسه.
- روحی که قراره ازت بگیرنش؟ که ازم بگیرنت؟
تو رو چطور ترکت کنم آرامش؟ چطور ترکت کنم وجودم؟
- تو... میدونی؟
- میدونم آرامشم، میدونم! میدونم میخوان چه بلایی سرت بیارن عزیزکم.
قرار بود نگه، قرار بود این کلمه رو نگه؛ اما چطور میتونست تحمل کنه و به اون اسم صداش نزنه؟
چطور میتونست آرامشش رو، آرامش صدا نزنه؟
- پس برو، برو و بذار آرامشت بدون ترس از آسیبدیدنِ تو، جونش رو، روحش رو از دست بده!
- خفه شو. چطور میتونی حتی به ترککردنم فکر کنی؟
جونگکوک تلخ خندید و پیشونی یونگی رو طولانی بوسید.
- مجبورم که اینطور فکر کنم معجزه. مجبورم!
- معجزه؟
- اگه نمیدیدمت، زودتر از موعد میمردم ته. میمردم از دلتنگیت. معجزه کردی با قلبم. توان ادامهدادن رو توی وجودم پرورش دادی.
با لبخندی تلخ زمزمه کرد و گونهاش رو به گونهی یونگی مالید.
با برخورد لبهاش به لبهای مرد، نفس عمیقی کشید و قلبش با بیطاقتی توی سینهاش کوبید.
به لبهاش چشم دوخت و آب دهنش رو قورت داد.
- میخوام ببوسمت... شاید برای آخرین...
یونگی با بغض و بوسیدن لبهاش، حرفش رو قطع کرد و مکی به لب پایینش زد.
ضربان قلب هردو بلند و تند شده بود و تنشون دوباره به آرامش رسیده بود.
صورت جونگکوک رو قاب گرفته بود و هردو بهنوبت به لبهای هم بوسه میزدن و دلتنگ، لبهاشون رو روی هم میلغزوندند.
YOU ARE READING
Soul Vein |Yoonkook-kookgi
FantasyCouple: Vers, Yoonkook-kookgi همسر و دختر شیرینش توی تصادف از بین رفتند و حالا بین تمام اون رازها و نشانههای عجیب گیر افتاده بود. تمام نشانهها بهش میفهموندن که مرگی رخ نداده؛ اما اگر رخ نداده بود، چرا آثاری از اونها توی دنیای واقعی دیده نمیشد؟ ...