پلک نمیزد و حتی نفس هم نمیکشید.
آرامشش قرار بود... قرار بود چه بلایی سرش بیاد؟
روحش؟ دنیای یونگی توی جونگکوک خلاصه میشد، حالا میخواستن تمام دنیاش رو ازش بگیرن؟
و دخترش... دختر شیرینش چشمهاش رو از دست داده بود؟
برای یک لحظه آرزو کرد کاش واقعاً اونها مرده بودن... تحمل این درد کمرشکن، حتی از مرگشون هم سختتر بود.
چشمهاش دوباره خیس و پر از اشک شده بود و لبهاش میلرزید.- نینا... گفتی وقتی اعضای بدن گرفته بشه... گفتی مشخص نیست. پس چطور دخترم کور شده؟
- چشم یکی از اعضای حیاتیه و انرژی بیشتری برای گرفتنش نیازه.
دخترت هنوز بهطور کامل کور نشده؛ فقط نور و جادو بیناییاش رو کم کرده و آسیب شدیدی به عصبهای بینایی و قسمتهایی که تصویر رو منعکس میکنن زده. اگه چشمهاش رو باز کنه، برای همیشه بیناییاش رو از دست میده.نفسش هر لحظه سختتر میشد و درد قلبش بیشتر.
سد مقاومتش شکسته بود و اشک صورتش رو خیس کرده بود.
دخترکش چه دردی رو تحمل کرده بود...- میدونه؟ این رو میدونه؟
- بهش گفتم!
شوکه و بهسرعت سرش رو بالا گرفت و بهش نگاه کرد.
- نینا توی زندان نیست؟
- هیچکس از اون افرادی که تابهحال اینجا اومدن توی زندان نیستن، هرکدوم خونهای دارن. بهجزء همسر تو!
کمی امیدوار شد. میتونست دخترش رو ببینه؟
میتونست باز هم اون رو به آغوش بکشه؟
انگار که مرد حرف نگاهش رو خوند.- از جنگل میترسید؛ چون تنها بود. میخواستم بیارمش تا کنار خودم زندگی کنه؛ اما نیومد. براش یه خونه درست کردم، همین نزدیکیهاست.
لبخندی روی لبهای لرزونش نشست و چشمهاش رو لحظهای بست.
- خودت رو کنترل کن و ضعیف نباش! اگه تا الان تو رو نبردن، پس به دردشون نمیخوری!
اخمی از گیجی روی صورتش نشست و بلندشدن مرد رو نگاه کرد.
- اسمم جیمینه، پارک جیمین. همینجا منتظر بمون و بیرون نرو. دختر رو میارم پیشت؛ و اسمت رو بگو. برای اطمینان دخترت!
- ممنونم. واقعاً ممنونم. مین یونگیه، اسمم اینه.
سرش رو مقابلش خم کرد و لبخندی به چهرهی آرومش زد.
نمیدونست چرا اینجاست و همونطور که اون مرد «جیمین» میگفت سالمه، و حتی نمیدونست که جیمین به اون جادوگرها میگه که بیان ببرنش یا نه؛ اما تصمیم گرفته بود فعلاً آروم بشینه و منتظر دخترش باشه.
چقدر دلش براش تنگ شده بود و چقدر احتیاج داشت تا بغلش کنه و بوسههای نرمش رو روی صورتش احساس کنه.
نمیدونست چند دقیقه گذشته؛ اما با صدای بازشدن در و بعد شنیدن صدای نینا، قلبش لحظهای دست از تپش برداشت و بعد شادی به تمام وجودش تزریق شد.
YOU ARE READING
Soul Vein |Yoonkook-kookgi
FantasyCouple: Vers, Yoonkook-kookgi همسر و دختر شیرینش توی تصادف از بین رفتند و حالا بین تمام اون رازها و نشانههای عجیب گیر افتاده بود. تمام نشانهها بهش میفهموندن که مرگی رخ نداده؛ اما اگر رخ نداده بود، چرا آثاری از اونها توی دنیای واقعی دیده نمیشد؟ ...