ep 2

945 24 0
                                    

تهیونگ چند ثانیه فقط به چشمای اون پسر زل زده بود صدای کوک که هر لحظه بلندتر میشد اون رو به خودش آورد و به حرف اومد
"صبر کن ، صبر کن آروم باش کل روز پدر مادرت دارن دنبالت می‌گردن اگه می‌دونستن کجایی که از من کمک نمیخواستن ..."
دستای جونگکوک رو گرفت پایین آورد و یقشو مرتب کرد ، کوک چند قدم عقب رفت و به دیوار تکیه داد
"خیلی نگرانتن حداقل جواب تلفنشون رو بده..."
جونگکوک چند لحظه بعد متوجه شرایط شد به سمت میز چهارنفره گوشه اتاق رفت
وسایلی که روی میز بود و پودر سفید رنگ و قرص هایی که روی میز پخش شده بود حقیقتی که تهیونگ نمیخواست باور کنه رو واضح تر می‌کرد اما سعی کرد واکنشی از خودش نشون نده . کوک با هول محتویات میز رو توی کیسه سفید رنگی خالی کرد و روی مبل بهم ریخته وسط اتاق نشست .
"صبحانه خوردی؟ من خیلی گرسنمه"
کوک سرشو بلند کرد انگار آروم تر شده بود ، با  چشمای پشیمون و مضطرب به تهیونگ نگاه کرد
"نه ..."
"پس بلند شو بریم بیرون با هم یه چیز بخوریم "
"من گرسنه نیستم"
"ولی من هستم تو هم به نظر نمیاد چیزی داشته باشی تو خونت ... بلند شو برو یه آب به دست‌ و صورتت بزن و بریم "
کوک که به خاطر رفتارش پشیمون بود چاره ای ندید جز اینکه همراهش بره از جاش بلند شد و سمت سرویس رفت .
تهیونگ توی سکوت خونه رو از نگاهش میگذروند به نظر میومد که مدت طولانی نیست که پسر اینجا میمونه
بعد از چند دقیقه کوک با ظاهری که یکم مرتب تر
و سر حال تر شده بود بیرون اومد
نگاه کوتاهی بخش انداخت و سمت در رفت
"من میرم پایین ... منتظرتم "
تهیونگ به ماشین تکیه داده بود و منتظر
بود چند دقیقه میشد که منتظر بود اما خبری از کوک نشده بود . کم کم داشت تصمیم می‌گرفت که دوباره بره بالا اما جونگکوک بالاخره از پله ها پایین اومد و با چشمای گیج دنبالش میگشت .
"هی من اینجام ، بیا با ماشین من میریم "
کوک مخالفت نکرد و سوییچ رو تو جیبش گذاشت .
روبه رو هم بدون حرفی نشسته بودند . تهیونگ  غذا می‌خورد و رفتار و حرکات پسر رو زیر نظر گرفته بود همه چیز نشون دهنده آشفتگی اون بود.
"چرا غذاتو رو نمی خوری؟خوشت نیومد؟"
کوک بلاخره به تهیونگ نگاه کرد
"میل ندارم‌."
تهیونگ اصرار نکرد چون میشد حتی از نگاه جونگکوک هم فهمید که چقدر تحت فشاره .با دستش به گارسون اشاره کرد.
"میشه حساب ما رو با یه ظرف غذا بیارید ؟"
گارسون سری تکون داد و از اونها فاصله گرفت .
"نمیخوای به پدر مادرت زنگ بزنی ؟"
"بعداً ... بعداً میزنم."
"خب الان نگرانتن حداقل بهشون خبر بده که حالت خوبه ...لطفا ، تا من حساب میکنم تو برو بیرون بهشون زنگ بزن . "
کوک سوئیچ رو از دستش گرفت ، بدون حرف دیگه ای از جاش بلند شد و بیرون رفت .
چند لحظه بعد تهیونگ با مشمای توی دستش داخل ماشین نشست .
"میخوای بریم قدم بزنیم ؟جلوتر یه پارکی هست که فضای خوبی داره."  
"تهیونگ من واقعا متاسفم وقتی تو رو پشت در دیدم حس کردم تو رو بابام فرستاده واسه‌ی همین عصبی شدم و نتونستم خودم رو کنترل کنم... معذرت میخوام "
تهیونگ متعجب بهش نگاه کرد این طولانی ترین جمله ای بود که کوک بلاخره گفته بود
"وای پسر، بلاخره حرف زدی . مشگلی نیست درک میکنم ."
"ممنونم."
"حالا میخوای بریم یا نه؟"
خوبه بریم .
کنار ورودی پارک منتظر ایستاده بود تا ماشین رو پارک کنه و بیاد و سویچ ماشینش رو تو دستش گرفته و با اون بازی می‌کرد . با اومدن تهیونگ هر دو وارد پارک شدن تهیونگ با صدای افتادن چیزی نگاهش رو به زمین انداخت و متوجه کلید جانگکوک شد که روی زمین افتاده بود اما اون پسر بدون اینکه اصلا متوجه چیزی شده باشه  به راهش ادامه می‌داد و اصلا حواسش نبود .کلید رو برداشت و خودش رو به کوک رسوند .
"چند وقته نمیای شرکت، شرکت  خیلی بهم ریختست مینجونگ هم خیلی نگرانت بود ."
"یه چند روزه که حوصله نداشتم بیام "
"آقای لی خبر داره که نمیای؟ چون عجیب بود که  زیاد نیومد دفترمون سراغتو بگیره."
"اره باهاش صحبت کردم .... پروژه شرکت اسپیگن تموم شد ؟"
"اره مدت زمانی که بهمون داده بودن رو تمدید نکردن یه طوری با مینجونگ جمعش کردیم . "
جونگکوک دستش رو توی جیبش گذاشت و سرشو تکون داد . با متوجه شدن چیزی یکدفعه وسط راه ایستاد و شروع به گشتن جیباش کرد گوشی و کیف پولش با استرس از جیبش درآورد و روی نیمکت کنارش گذاشت
"چیزی شده ؟"
"سوییچم... سوییچم نیستش صبر کن شاید تو ماشین تو افتاده باشه میرم دنبالش بگردم "
تا اومد حرکت بکنه تهیونگ مچش رو گرفت .
"سوییچت جلوی ورودی پارک افتاده بود فکر کنم باید از جیبت افتاده باشه  . "
و مچش رو بالا آورد و سوییچ رو تو دستش گذاشت .
"چرا به من نگفتی...ممنون."
گوشی و کیف پولش رو از روی نمیکت برداشت ، دستش داد ک به راهشون ادامه دادن بعد از چند دقیقه سکوت عذاب آور کوک به حرف اومد
"میشه یه پاکت سیگار بگیریم و برگردیم خونه"
"باشه از این طرف بریم . "
سمت مغازه کوچکی که کنار پارک بود رفت و یک پاکت سیگار همراه فندک خرید .
سیگار را روی لبش گذاشت و دودش رو توی ریه هاش کشید . روی یکی از نمیکتا کنار ته نشست و پاکت رو جلوش گرفت
"یدونه میکشی ؟"
"نه اهلش نیستم  .تا اونجایی که یادمه تو هم نمی‌کشیدی"
"تا اونجایی که یادته من موادم نمی‌کشیدم... دیگه تا الان باید فهمیده باشی "
ته از اینکه خودش به این موضوع اشاره کرده راضی بود و سعی کرد نگاه سرزنش گرش رو پنهان کنه و بهش خیره شد .
"چرا با خودت اینکار و میکنی ؟"
"چرا اونا با من اینکارو میکنن؟ "
" چه کسایی؟ "
"پدرم‌ ، پدرم و هر کسی که اطرافمه ."
"میتونستی درمورد مشکلاتت با من حرف بزنی من فکر میکردم ما دیگه باهم رفیق شده باشیم ."
"حرف زدن فایده ای نداشت ."
"احمقانست. با حرف زدن آدم احساسات و مشکلاتش رو با یک نفر دیگه تقسیم میکنه و شاید اون فرد بتونه یه جورایی باعث تسکینش بشه حداقل مجبور نیست به تنهایی دردش رو به دوش بکشه .... تا کجا میخوای این راه و ادامه بدی؟ میدونی که تهش خیلی تاریکه؟ "
"من انقدر توی این تاریکی فرو رفتم که الان دیگه جزوی از اونم. "
سیگارشو روی زمین خاموش کرد و از جاش بلند شد
"اینم تموم شد بریم دیگه ."
تهیونگ دلش می‌خواست که بیشتر باهم صحبت کنن اما انگار کوک خیلی کم حرف شده بود این شرایط خیلی اذیت کننده بود اونا قبلا درمورد هر مسئله پیش پا افتاده ای حرف میزدن  میخندیدن و زمانشون رو میگذروندن ... . درطول مسیر برگشت حرفی بینشون رد و بدل نشد و دوباره همون سکوت مسخره . جلوی خونه کوک متوقف شد و نگاهشو از مسیر گرفت
"نمیای شرکت ؟ "
"فکر نکنم تا چند روز دیگه بیام "
"به مینجونگ زنگ بزن نگرانته"
نگاهشو از دستش گرفت و هول کرده به تهیونگ نگاه کرد
"اون میدونه شرایط منو ؟ "
"نه فقط من میدونم "
"بهش نمیگی مگه نه ؟ "
"نمیگم ولی اگر نمیخوای چیزی بفهمه باید مراحل درمانت رو شروع کنی "
کوک چند ثانیه بدون اینکه چیزی بگی بهش خیره شد و بعد با خداحافظی از ماشین پیاده شد . تهیونگ نگاهش رو از مسیر رفتن کوک برداشت و در حالی ماشین رو روشن می‌کرد شماره خانم جئون رو گرفت تا وضعیت رو بهش توضیح بده
"سلام خانم جئون "
"اوه سلام پسرم "
"جونگکوگ باهاتون تماس گرفت ؟"
"اره زنگ زد گفت که با تو اومده بیرون حالش چطوری بود ؟ مشکلی که برات به وجود نیاورد ؟ اگر چیزی شده لطفا ناراحت نشو اون الان زیاد روی  حرکاتش کنترل نداره ..."
"نه نه مشکلی پیش نیومد ولی دقیقا همونجوری بود که گفتید  تمرکز نداشت مضطرب بود و حواسش اصلا به اطرافش نبود ..."
"چی بگم ... چطور جایی میمونه؟ "
"یه خونه دو طبقه قدیمی هست قبلا درمورد اینکه یه خونه اجاره کرده صحبت کرده بودیم همینه احتمالا ... آدرسشو براتون میفرستم ولی میترسم اگ برید اونجا دیگ به من اعتماد نکنه"
"نه نمیریم فقط آدرسشو داشته باشم خیالم راحت میشه یکم...بازم میگم خیلی ممنونم ازت پسرم"
"کاری نکردم اون پسر رفیق منه ... ببخشید میپرسم ولی شما برنامتون چیه؟ میخوایید بستریش کنید ؟"
"اره باید هر چه زودتر اینکارو بکنیم اما نمی دونم چطوری دفعه قبلی خیلی بهش سخت گذشت... اما یه جوری حلش میکنیم بهتره صبر کنیم تا بیاد خونه بعد ببینیم چی میشه."

Astron Where stories live. Discover now