مینجونگ انگار که بالاخره فرصتی برای بیرون رفتن از اتاق پیدا کرده بود ، دست پسر رو به آرومی رها کرد و از روی صندلی بلند شد اما کوک قبل از اینکه دختر ازش فاصله بگیره دستش رو دوباره گرفت و متعجب بهش خیره شد .
"کجا میری ؟"
"تا شما صحبت میکنید من میرم برای خوردن یه چیزی بگیرم ."
" باشه عزیزم."
نگاه ناخوانایی به پسر انداخت و دوباره دستش رو از دست اون بیرون کشید ، با بوسه ای روی گونه اش اتاق رو ترک کرد .
هیچوقت صحنه های عاشقانه این دو نفر براش عادی نمیشد چطور میتونست ابراز علاقه کسی که دوسش داشت رو به یک نفر دیگه ببینه و براش عادی بشه هربار که این اتفاق می افتاد حس میکرد قلبش برای لحظه ای از کار می افته و ناچاراً مدتی بعد آروم آروم با حالت دردناکی نبض میزنه . تا قبل از اینکه اون دختر وارد زندگی کوک بشه میتونست احساساتش رو مهار و پنهان کنه ولی با ورود اون بار روی قلبش بیشتر و سنگین تر شد .
"خیلی خسته شدی این دو هفته نه؟من متاسفم که برات اینهمه دردسر به وجود میارم ."
" مهم نیست از الان سعی کن که خودتو آماده کنی چون من میخوام از همه مرخصی هام استفاده کنم. "
و بالاخره بعد از مدت ها تونست لبخند زیبای پسر رو ببینه .
"باشه مشکلی نداره هر کاری بخوای میکنم."
" الان حالت بهتره؟مادرت گفت که داروها رو کمتر کردن!"
" اره از قبل بهترم ولی اینجا حوصلم خیلی سر میره آدمای زیادی رو نمیبینم فقط مشاور و میبینم که بازم سرگرمم نمیکنه تو هم باید به جای اینکه همش از مادرم بپرسی به دیدنم به دیدنم میومدی . "
" ببینم تو منو به عنوان سرگرمی میخوای ؟"
" هی نه ... ولی خب حالا همچینم بدرد سرگرمی نمیخوری"
" فک کنم کم کم داری به تنظیمات کارخونه برمیگردی ."
" منظورت چیه ؟"
" هیچی مهم نیس."
" نه بگو نکنه میخوای بگی زیاد حرف میزنم ؟"
" خوبه که زیاد حرف میزنی. من میتونم به همه حرفات گوش کنم ."
کوک دوباره لبخند بی دلیلی روی لب هاش نشست . بعد از چند روز که تهیونگ نیومده بود به دیدنش با خودش فکر کرده بود که شاید پسر دیگه نمی خواد مثل سابق کنارش باشه و خب بهش حق میداد ولی الان خوشحال بود که اون با دیدن وضعیتش ازش ناامید تر نشده و هنوز مثل سابق باهاش صحبت میکنه و این باعث میشد که نتونه خوشحالیش رو انکار کنه .
مادر کوک وارد اتاق شد و در حالی که تهیونگ رو مخاطب قرار میداد با لبخند به سمت اون دو پسر رفت .
"پسرم خوشحالم که اینجا میبینمت . "
"ممنون خانم جئون . "
"جونگکوک ، مینجونگ کجاست پسرم ؟"
" رفت برای تهیونگ یچیزی بیاره بخوره ... اوه خودش اومد . "
در به آرومی باز شد و دختر با سینی کوچکی که داخلش دوتا لیوان قهوه بود رو روی میز کنار صندلی گذاشت .
"اوه شما هم اینجایید برم واسه ی شما هم قهوه بیارم ؟"
"نه مرسی دخترم من چیزی نمیخوام ."
نگاه تهیونگ بین دیوار و صورت جونگکوک .
"چند روز دیگه اینجایی ؟ "
"راحت باش میخوای بگی دوری من سخت بوده واست ؟"
" نه فقط میخوام بدونم چند روز دیگه باید دست تنها باشم ."
" با اینکه ناراحت شدم ولی چیزی نمونده. "
مادر کوک با صورت خندانش نگاهش رو به مینجونگ که سکوت کرده بود داد.
"دخترم تو دیگه برو خونه استراحت کن من هستم ."
"نه من مشکلی ندارم ."
" تو خیلی خسته شدی برو دیگه ."
" میخوای برات تاکسی بگیرم خودمم میتونم برسونمت"
" نه مرسی خودم میرم ."
" مینجونگ اگه بخوای من میتونم ببرمت به هر حال دیگه کم کم دارم میرم . "
" اما راهت دور میشه !"
با نگاه کوتاه دیگه ای به پسر زمزمه کرد .
" نه مشکلی نیس ."
" زود داری میری آقای کیم !"
" بازم بهت سر میزنم جئون سعی کن تا اون موقع دلتنگیت رو کنترل کنی ."
با لبخند خودش رو بالاتر کشید تا راحت تر روی تخت دراز بکشه .
"باشه ."
با خداحافظی از جونگکوک و مادرش به همراه مینجونگ از اتاق خارج شد.
داخل ماشین نشسته بودن . در مسیر طولانی و خیابان هایی که توی این ساعت روز شلوغ بودند. میتونست حس کنه دختری که کنارش نشسته مضطربه و انگار موضوعی تحت فشار گذاشتتش.
"مینجونگ اتفاقی افتاده ؟حالت خوبه؟!"
"مینجونگ!"
دستش رو جلوی دختر تکون داد تا اونو متوجه خودش کنه .
"بله ؟"
"حالت خوبه ؟چیزی شده؟"
"راستش میخواستم یچزی بگم ولی نمیدونم چجوری شروع کنم."
" خب اگر کمکی میتونم بکنم بهم بگو."
" من میخوام از کوک جدا شدم ."
" چی؟!! "
" از اون دختر عاشق انتظار هرچی رو داشت جز این حرف ."
" چی داری میگی نمیفهمم واقعا !"
" میخوام از کوک جدا شم . خودمم میدونم شاید الان زمان مناسبی نباشه ولی من واقعا دیگه نمیتونم تحمل کنم . دیگه کشش رفتارهایی که ازش میبینم رو ندارم . انگار اصلا نتونستم بشناسمش این مدت . یه رفتار هایی توی این چند روز نشون داد که باورت نمیشه اون آدم به ظاهر آروم همچین شخصیتی داشته باشه ."
" مینجونگ کوک الان حالش خوب نیست و هممون میدونیم که خود واقعیش همچین کسی نیست . اگر شناخته باشیش میدونی هرکاری که الان میکنه صدوهشتاد درجه با خودش فرق داره و فقط تحت تاثیر چیزایی که تا الان مصرف کرده یا دارویی هایی که بهش میدن . اصلا میدونی الان تو چه شرایط سختیه؟"
" اره میدونم ولی من دیگه نمیتونم من ازش میترسم تهیونگ باورت میشه میترسم.!"
بذار حداقل از بیمارستان مرخص بشه بعد بهش بگو الان اگ یذره هم روحیش بهتر شده به خاطر این بوده که تو کنارش بودی .میدونی اصلا چقدر زمان هایی که تو میومدی آروم میشد و به حرف دکتر کوش میداد؟! لطفا اینکارو نکن حداقل الان."
" یعنی داری میگی اینطوری تازه آروم تر بوده ؟! مگه دیگه چطوری میخواد باشه . میدونی فقط چند دفعه کل بیمارستان ؟ تهیونگ من دیگه نمیتونن تحمل کنم برام مهم نیست دیگه هر اتفاقی میخواد بیوفته ."
" مینجونگ داری اشتباه میکنی ... انقدر خودخواه نباش یه خورده بیشتر زمان بده به خودتون ."
" اصلا تو چرا انقدر سنگ اونو به سینه میزنی ؟ به خودم مربوطه فقط چون پرسیدی و رفیقشی بهت توضیح دادم."
" پس تصمیمتو خیلی وقته گرفتی ."
تهیونگ باورش نمیشد اون دختری که انقدر ادعا داشت که جونگکوک رو دوست داره و نگرانشه دقیقا تو این شرایط میخواد تنهاش بزاره . اگه به خودش بود میخواست اصلا این دختر وارد زندگی جونگکوک نشده باشه ولی الان حاضر بود هر کار کنه که حال جونگکوک بد تر نشه حتی اگر لازم بود این دختر رو توی زندگیش نگه میداشت میتونست ترس دختر رو درک کنه ولی اینکه بخواد تو این شرایط بره زیادی ناامید کننده بود.

YOU ARE READING
Astron
Fanfictionدوباره شروع کردی اره ؟ نه نه ببین به من گوش بده ... یقشو گرفت و از روی صندلی بلندش کرد ... ژانر : روزمره ، انگست ، درام، رومنس کاپل: تهکوک