مضطرب بود خیلی زیاد. نمیدونست چی قراره پیش بیاد و چقدر زمان میبره تا جونگکوک بتونه از این ماجرا بگذره یک بیشتر از یک هفته بود که ندیده بودش و هر موقع به دیدنش رفته بود درخواستش رو رد کرده بود .
به سمت اتاق کوک رفت چند دقیقه دیگه تایم ملاقات بود و به مادر کوک هم خبر داده بود که به کوک سر میزنه . پرستار اومد دوباره کوک گفته بود که نمیخواد کسی رو ببینه ولی تهیونگ باید میدیش تا همین الان هم مدت زیادی رو تحمل کرده بودن . از پرستار خواست که اجازه بده ببینتش و به اون اطمینان داد که اتفاقی نمی افته ولی خودش هم این حرف رو قبول نداشت . در زد و آروم وارد اتاق شد . پسری که روی تخت بود خیلی آروم تر از چیزی بود که براش تعریف کرده بود . به پهلو روی تخت رو به در خوابیده بود. مشخص بود بیداره ولی چشماشو به زور بسته بود .
"گفتم نمیخوام کسی رو ببینم ."
"چرا نمیخوای ؟"
چشماشو باز کرد و کمی روی تخت خودش رو بالا کشید و نشست. خوبه که دوباره اومده بود.
"نمیدونم. شاید تحمل اینکه ببینم بیشتری با دیدن شرایطم از زندگیم میرن رو ندارم . پس بهتره نه من اونا رو ببینم نه اونا من رو . "
" شایدم بعضیا ارزش اینکه تو زندگیت بمونن رو ندارن ."
" شایدم ارزشی ندارم که نمونده ."
" شایدم رفت تا ارزشت رو به خودت یادآوری کنه ."
به دستش که دوباره زخمی شده بود نگاه کرد.
"لازم بود که به خودت آسیب بزنی؟ "
"نتونستم خودمو کنترل کنم . نمیخواستم به خودم آسیب بزنم ."
به پسر توضیح داد نمیدونست چرا ولی نیمخواست فکر کنه که اون میخواد به خودش آسیب بزنه .
"مینجونگ چند روز پیش وسایلشو از دفتر جمع کرده بود . همون روز فکر کردم که اتفاقی افتاده میخواستم بیام ببینمت اما نتونستم باید مادرم رو میبردم دکتر ."
" مشکلی پیش اومده برای مادرت ؟"
" دکتر گفت چیز جدی نیست ."
" امیدوارم همینطور باشه ."
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از دست باندپیچی شده اش به تهیونگ داد .
"نیاز نیست زیاد بیای به ملاقتم من انتظاری ندارم ."
" لازمه ..... برای خودم."
برای چند ثانیه به هم نگاه کردن. حرفای هیچکدومشون خوندنی نبود . تماس چشمیشونو تهیونگ قطع کرد چونکه نگاه کردن به اون چشمها کار آسونی نبود ممکن بود کنترلشو از دست بده اونهارو ببوسه و غم چشماش رو به وجود خودش بکشه.
"الان چطوری ؟ بهتری؟"
سرش و به دیوار تکیه داد و نفسش رو بیرون داد.
"تهیونگ خسته شدم دیگه ، دلم میخواد برگردم خونه ."
" برمیگردی خونه خودتون دیگه اره ؟"
" نمیدونم میخوام چیکار کنم فقط میخوام یه جا باشم که یذره آرامش داشته باشم فقط بتونم یه نفس راحت بکشم و خودمو جمع و جور کنم . "
" نمیتونی بری طبقه بالای خونتون اونجا بمونی؟ خودت میگفتی اون واحد خالیه "
" شاید بشه ...بد بنظر نمیاد ."
" نظرت چیه یکم بریم بیرون تو محوطه قدم بزنیم ؟"
" خوبه بریم این اتاق خیلی کسل کنندست"
" لازم نیست به کسی اطلاع بدیم که میخوای بری بیرون؟"
پسر سرشو به نشونه منفی تکون داد ، پتوی نازکی که روش بود رو کنار انداخت و از تخت پایین اومد .
پاییز برای پسر خیلی وقت پیش شروع شده بود . اما الان هوا هم رنگ پاییز رو به خودش گرفته بود و کم کم داشت به سردی میرفت . زیپ کاپشنش رو بست و دستاشو توی جیبش گذاشت .
"خدای من داره شبیه دو روز قبل پیش میره "
" چی ؟ "
" اون روز گفت بریم قدم بزنیم و بعدشم کلا رفت...
میدونی خودم احساس کرده بودم که میخواد بره منم فقط گذاشتم که بره ، نتونستم جلوشو بگیرم دفاعی نداشتم درمورد خودم ... چرا یکی باید بخواد با من بمونه ؛ ولی من هر رفتاری هم که کردم قسم میخورم دست خودم نبود ...از نظر تو هم من ترسناکم؟"
" همه آدما یه وجه ترسناک دارن که اما این بقیه وجه هاشون رو از بین نمیبره ، تو هم همینطور . در هر صورت برای من همیشه یه پسر قوی هستی که تا به حال ازپس همه چیز براومده ، فقط الان تو شرایط بدی قرار داره که انتظارش رو نداشته اما از اونم رد میشه ..."
زیر چشمی به پسری که کنارش قدم میزد نگاه کرد .
"تازه پسر جذابی هم هستی ..."
"اگ اینو وقتی که تو لباسای بیمارستانم بهم بگی احساس میکنم داری مسخرم میکنی ... لطفا یادت باشه بعدا بهم بگی "
" باشه یادم بیار بگم "
" یعنی حتما خودم باید بهت بگم تا تو بگی ؟ همینجوری وقتی منو میبینی نمیاد تو ذهنت ؟ "
تهیونگ به آرومی خندید و لبخندی جای قیافه جدی روی صورت کوک نشست . همین مدت کوتاهی هم که کنار هم بودن حالش رو بهتر کرده بود و ذهنش رو از افکارش پرت کرده بود .
گوشی تهیونگ در جیبش به لرزش در اومد موبایلش رو از جیبش خارج کرد و جواب داد .
"سلام "
"چطوری پسر ؟ باید خیلی هیجان زده باشی درسته ؟ "
" واسه چی باید هیجان زده باشم؟ "
" تو امروز با من قرار داری دیگه چی میتونه بهتر از این باشه ؟ "
" انقدر فوقالعادست که کلا فراموشش کرده بودم ."
" چطوری میتونی فراموشش کنی ؟ "
" به خاطر علاقه زیاده آقای پارک . "
" پشیمون شدم دیگه نمیخوام ببینمت سوپرایزم کنسله."
" منظورت چیه؟حالا بدون دیدن سوپرایزت چطوری به زندگی ادامه بدم . "
" لازم نیست ادامه بدی ، تا همینجا هم زیادیه."
جونگکوک اصولا آدم فضولی نبود فقط گاهی حس کنجکاوی سراغش میومد برای الان دلش میخواست همه چیزو درمورد فرد پشت خط بدونه چون درطول مکالمشون لبخند از روی لبای پسر کنار نمیرفت و لحن شیطنت آمیزش رو حفظ میکرد .
"قرارو بزار برای یه روز دیگ قول میدم فراموش نکنم میخوای اصلا شب بیای خونه من ؟ "
" نه نمیشه سورپرایزم شب کار داره ، برای قرار بعد ازظهرمون وقتشو خالی کرده بود "
" خب پس بزار برای یه روز دیگه "
" باشه ولی یادم نمیره این حرکتتو "
" معذرت میخوام جدا خیلی درگیرم "
بعد از خداحافظی گوشی قطع کرد وتوی جیبش گذاشت .
"ببخشید باید جوابشو میدادم وگرنه بیخیال نمیشد "
" درواقع من معذرت میخوام فکر کنم باعث شدم برنامه هات بهم بریزه ..."
" برنامم این بود که هر جور شده امروز شما رو ببینم ازاونجایی یه هفته است نمیخواید منو ببینید. "
" معذرت میخوام واقعا حالم خوب نبود "
" الان چی ؟ "
" الان خوبم ... مخصوصا قدم زدن حالمو خیلی بهتر کرد . ممنون که اومدی ..."
" اینو بدون که هروقت لازم باشه کنارتم .... رفیقیم دیگه..."
با لبخند ملایمی به پسر نگاه کرد.
" درسته ... ممنونم ازت ....هیونگ تو همراهت ادکلن داری ؟ "
" برای چی میپرسی؟"
" خب تو همیشه بوی خوبی میدی گفتم شاید همراهت باشه ... میدونی راستش من از بوی بیمارستان خسته شدم دیگه ، ببین همه این لباسا هم که این بو رومیده "
تهیونگ سخت تلاش کرد تا لبخندش رو به خاطر تعریفی که شنیده بود جمع کنه ، از حرکت ایستاد و به پارکینگ که نزدیک محوطه بیمارستان بود نگاه کرد.
"تو ماشین یه شیشه ادکلن دارم تو برو داخل برات میارم . "
" نه تا ماشین همراهت میام تو هم بعدش برو دیگه فکر کنم چند دقیقه ای باشه که وقت ملاقات تموم شده"
با هم به سمت ماشین حرکت کردن و کنار ماشین ایستادن.
کمی از ادکلن رو به لباسش زد و کمی روی نبض مچش . مچشو به بینیش نزدیک کرد و عطرو توی ریه هاش کشید رایحه خنکش تو سرش می پیچید و سرحالش میکرد.
"فکر کنم باید یه دونه ازش بخرم بوی خیلی خوبی داره."
" این پیشت باشه من یه دونه دیگشو دارم . "
چشماش گرد شد و ادکلن رو به سمت پسر گرفت .
"هی ... نه نمیخواد بگیرش ، منظورم این نبود . "
" پیشت بمونه شاید چند روز دیگ اینجا باشی لازمت میشه . "
" پس بعدا جبران میکنم . "
تهیونگ لبخندی زد و سرشو تکون داد بعد از خداحافظی سوار ماشین شد و با فاصله گرفتن از پسر کم کم تصویرش تو آینه محو شد . دلش میخواست بیشتر بمونه زمان کنار اون سریع میگذشتش .کنارش همیشه احساس آرامش میکرد اما میترسید ، میترسید که رفتاری از خودش نشون بده و اون متوجه چیزی بشه ؛ میترسید چون نمی دونست اگه یه روز بخواد بهش حرفاشو بزنه چه اتفاقی قراره بیوفته دیگه، پسر اینطوری با محبت بهش نگاه میکنه یا نه .

YOU ARE READING
Astron
Fanfictionدوباره شروع کردی اره ؟ نه نه ببین به من گوش بده ... یقشو گرفت و از روی صندلی بلندش کرد ... ژانر : روزمره ، انگست ، درام، رومنس کاپل: تهکوک