ep 9

472 17 4
                                    

ساعت هفت و نیم صبح با بی میلی از خواب پاشده بود و کم کم باید به روال سابقش بر می‌گشت. شب قبل حمام کرده بود و دیگه لازم به دوش گرفتن نداشت. سوار ماشینش شده بود . چند وقت بود از لذت رانندگی کردن دور شده بود در واقع کاملا از لذت زندگی کردن. 
تعداد ماشین های توی پارکینگ زیاد بود و همونطور که انتظار می رفت تهیونگ‌ زود تر از اون اومده بود . از همین اول صبح همه مشغول کارشون بودن و سر و صدای زیاد تو کل شرکت پیچیده بود . نمی تونست بفهمه اونا این مقدار انرژی رو این ساعت صبح از کجا میارن .البته حدس میزد بخاطر انواع قهوه هایی باشه که تک تکشون استفاده کردن و عطر مختلف قهوه هاشون همه جا پیچیده .
دلش نمیخواست آقای لی رو ببینه یجورایی جلوی اون  احساس شرمساری داشت. مدتی میشد که سر کار نيومده  بود ، و اون مرد جز چند دفعه که باهاش تماس گرفته بود و پیگیر حالش شده بود حرفی بهش نزده بود این میتونست به این خاطر باشه که آقای لی با پدرش رفیقای قدیمی بودن و تنها سودی که پدرش بهش رسونده بود این بود که بخاطر آشنایی که با مرد داشت اینجا استخدام شده بود . در هر صورت کوک اعتقاد داشت که آقای لی مرد خوب و جاافتاده ای هست و احتمال اینکه برخورد بدی از خودش نشون بده کلا وجود نداره . اما نمی تونست استرسش رو کنترل کنه . کتش رو مرتب کرد ، چند ضربه به در زد و با اجازه مرد وارد اتاق شد . مرد سرش رو بالا آورد و نگاهی بهش کرد . لبخندی زد و به آرومی از جاش بلند شد.

"پسر بلاخره اومدی !. بهتری؟"

سلام کرد و به نشانه احترام تعظیم کوتاهی کرد.

"آقای لی من واقعا متاسفم به خاطر این چند وقت. الان بهترم و قول میدم روی پروژه ها تمام تلاشم رو بکنم."

"جونگکوک شی زمینه ای که تو توش فعالیت میکنی به‌دقت و تمرکز بالایی نیاز داره، پس قطعا این مدتی که نبودی به شرکت ضرری نرسوندی و همینطور الان اومدنت هم که به نفع همه ماست ."

جانگکوک لبخندی زد و سکوت کرد.

"جونگین چطوره ؟"

"پدرم درگیر کارهای خودشه ... البته الان یکی از درگیری هاش کم شده ."

و با دستش به خودش اشاره کرد.

"خب پس الان سرحاله و شاید بتونم طلب شامم رو ازش بگیرم ."

"متأسفانه فکر نمیکنم هیچوقت در این مورد موفق بشید."

آقای لی بلند خندید و بینش زمزمه کرد .

"درسته اون همیشه از خرج کردن پول هاش فرار میکنه."

کوک هم لبخندی زد و سرش رو به نشونه تایید و  تاسف تکون داد.
چند دقیقه بعد با تعظیمی دوباره از اتاق بیرون اومد و نفس عمیقی کشید دیدارش خوب پیشرفته بود و استرسش بی دلیل بود و احساس رضایت می کرد . 
وارد اتاق خودش شد؛ در واقع اتاق خودش و مینجونگ. نگاهی به میز مینجونگ که خالی از وسایلش بود انداخت .توی چند لحظه همه احساس خوب و انرژی که داشت از بین رفته بود و احساس می کرد قلبش داره سنگین و سنگین تر میشه . بازدمش رو محکم بیرون داد ، کیفش رو روی میز گذاشت روی صندلیش نشست و دست های گره کرده اش رو روی میز گذاشت توی فکر و خیال خودش مشغول بود که با چند بشکن به خودش اومد . متعجب به مرد روبه روش خیره شد .

Astron Where stories live. Discover now