چند روزی میشد که کوک از بیمارستان مرخص شده بود با پیشنهاد تهیونگ وسایلشو به طبقه بالای خونشون منتقل کرده بود و اونجا میموند . این مدت سعی میکرد کمترین برخورد رو با پدرش داشته باشه تا بحثی به وجود نیاد . نبود مینجونگ اذیت کننده بود براش هنوزم باورش نمیشد که دختر چطوری به راحتی رابطشون رو تموم کرد و رفت . هیچ وقت پایان این رابطه رو به این شکل تصور نمیکرد .
.....
( فلش بک )دست دختر رو گرفته بود و با هم قدم میزدن مینجونگ به این قصد اینجا اومده بود که باهم حرف بزنن اما تا الان سکوت کرده بود و سعی میکرد کلماتو تو ذهنش مرتب کنه .
" چرا امروز انقدر ساکتی ؟ "
"جونگکوک ... میدونی زمانی که این رابطه شروع شده بود من احساس فوق العاده ای داشتم تو دقیقا همون کسی بودی که میخواستم همه ویژگی های خوبو تو خودت جمع کرده بودی با هر رفتارت منو بیشتر شگفت زده میکردی بابت همه لحظات خوبی که برام ساختی ازت ممنونم ."
جونگکوک از طرفی به خاطر شنیدن این حرفا احساس خوشحالی و رضایت میکرد و از طرفی می ترسوندش چون مینجونگ هیچ وقت با این لحن عجیب باهاش صحبت نمیکرد آرزو می کرد اون چیزی که احتمالشو میداد اتفاق نیوفته ... بوسه ای روی موهای دختر گذاشت .
"منم ازت ممنونم که وارد زندگیم شدی ... ولی چرا
الان داری این حرفارو میزنی ؟ "دختر همه تلاشش رو کرده بود که حرفاشو از قبل آماده کنه نمیخواست یه دفعه ای بهش بگه که میخواد ترکش کنه ولی الان کلمات رو گم کرده بود. ازحرکت ایستاد و دستشو از دست جونگکوک بیرون کشید و موهاشو پشت گوشش داد .
" جونگکوکا تو فرق کردی اون چهره ای که ازت تو ذهنم داشتم ازبین رفته ... این روزا احساس میکنم نمیشناسمت ، تو قبلا آدم امن من بودی ولی الان دیگ برام اینطوری نیست ... بیشتر اوقات رفتاری میکنی که ازت میترسم هر لحظه فکر میکنم ممکنه به خودت ، بقیه یا حتی من آسیب بزنی ... من نمیخوام بیشتر از این چهره ی بدی ازت تو ذهنم شکل بگیره ، فکر میکنم بهتره راهمونو جدا کنیم ... این برای هر دوتامون بهتره "
جونگکوک بزاق دهنشو به سختی فرو برد و نفسشو حبس کرد این حرفا قلبشو سنگین میکرد یعنی این مدت انقدر دختر رو اذیت کرده که دیگه حتی کنارش احساس امنیت هم نمیکنه ...
" مینجونگ من میفهمم چی میگی ولی قسم میخورم درست میشه همه چیز ، یه لحظه منو نگاه کن من از قبل خیلی بهتر شدم ، خیلی حالم بهتره هرکاری که پزشک گفته رو انجام میدم همه داروهام رو مصرف میکنم فقط یکم دیگ صبر کن یکم ... بعدش من همون آدمی میشم که قبلا بودم
"تو حتی با من روراست نبودی به من نگفته بودی که مواد مصرف میکنی ، نگفته بودی که حتی قبلا هم اینجا بستری شدی من درست نشناختمت جونگکوک "
YOU ARE READING
Astron
Fanficدوباره شروع کردی اره ؟ نه نه ببین به من گوش بده ... یقشو گرفت و از روی صندلی بلندش کرد ... ژانر : روزمره ، انگست ، درام، رومنس کاپل: تهکوک