بعد از رسوندن دختر وارد خونه اش شد . خسته بود، خیلی زیاد، میخواست بخوابه ولی باید اول حمام میکرد. لباسهاش رو درآورد و وارد حمام شد . دوش ۲۰ دقیقه ای گرفت و روی تختش دراز کشیده بود. امیدوار بود همچی اونطوری که فکر میکرد پیش نره ، به همون اندازه افتضاح و داغون .
روز شلوغ و خسته کننده ای رو گذرونده بود پروژه های جدیدی رو بهشون تحویل داده بودن . هیچ رو به رویی با مینجونگ نداشت اون دختر عملا ازش فاصله میگرفت تا یک دفعه تهیونگ دوباره باهاش در این مورد صحبت نکنه و جواب تماس هاش رو هم نمیداد .تو این دو روز مطمئن بود که حداقل کل تایم کاری رو تو شرکت بوده و به جونگکوک سر نزده و اینکه، هنوز شرایط آروم بود نشون میداد که چیزی بهش نگفته و امیدوار بود که برای یه مدت کوتاهم که شده پشیمون شدهباشه .
تماس کوتاهی با مادر کوک گرفت تا از آروم بودن اوضاع مطلع باشه و به سمت خونه پدر مادرش حرکت کرد چند روزی میشد که به خاطر درگیری هاش نتونسته بود بهشون سر بزنه .
"ببین کی اینجاست! تهیونگا خوش اومد"
"سلام خانم کیم "
با شنیدن لحن دلخور مادرش لبخند خجالتی زد و پشت سرش وارد شد ، دستشو دور شانه مادرش حلقه کرد و بوسه ای روی گونه اش گذاشت .
" من فقط سه روزه که بهتون سر نزدم "
"خب سه روزم سه روزه واسه خودشا نمیگی دلمون برات تنگ میشه ؟!"
کیفش رو کنار مبل گذاشت و در حالی که سمت سرویس بهداشتی میرفت صداشو بلند کرد تا به گوش مادرش برسه
"این دفعه به قیمت اخراج شدنم هم باشه ، میام خدمتتون"
بعد از شستن دستاش خارج شد و با وارد شدن آشپز خونه روی صندلی نشست .
"اگه اخراج بشی، دو روز تو خونه بمونی سریع عادت میکنی دوباره اون رگ تنبلت میزنه بالا اون موقع خونت هم من باید بیام جمع کنم مثل قبل که اتاقتو جمع میکردم ..."
" مثل اینکه خیلی خوشحالی که خونه مستقل دارما ... تا همین چند وقت پیش شاکی بودی که چرا ازتون جدا شدم ..."
" یااا قیافتو این شکلی نکن ، تو هنوزم پسرکوچولوی منی که حتی سرکارم همراه خودم میبردمت ... "
صورت پسرو بین دستاش گرفت و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت.
"خوبه بوسم کن ..."
"چه خبره چرا انقد بلند صحبت میکنی؟ کی اومده ؟"
" اوه کیم کوچیک اینجاست ... چطوری پسر ؟ "
" فکر کنم همه چیز خوبه کپتن کیم ... ولی چرا هر دوتون جوری رفتار میکنید انگار چند ماهه ندیدید منو فقط سه روزه نیومدم ... "
" خب بد عادتمون کردی پسر ..."
" پدرش کنار تهیونگ پشت میز داخل آشپز خونه نشست
یعنی همیشه وقتی میای اینجا اولین جایی که میری سراغش آشپز خونست ..."
" فقط هم به این امید میام که شانس آورده باشمو اون روز جاجانگمیون داشته باشید "
" که متاسفانه شانس امروز باهات همراه نیست ..."
" میدونستم ... خودمم یه حسی داشتم که امروز روز من نیست "
" خب اشکال نداره پسرم واست درست میکنم "
" نه مامان بیا بشین اینجا ... با یه عصرونه جذابم کنار میام "
مادرش لبخندی زد و سینی کوچیکی رو روی میز گذاشت و کنارشون نشست .
"مامان هنوزم معدت درد میکنه؟ حالت تهوع داری؟"
" چند روزه که کلافم کرده ولی امروز بهترم ، برادرت فردا برام وقت گرفته میرم بیمارستان "
تهیونگ در حالی که با نگرانی به مادرش خیره شده بود مقداری از نوشیدنی گرمش رو نوشید و سرشو تکون داد.
"پس من میام میرسونمت "
"نه پسرم با پدرت میریم تو معلومه سرت حسابی شلوغه"
" کارامو جور میکنم میام دیگه "
" باشه اول ببین فردا برنامه هات چجوری پیش میره تا بعدش ..."
تا شب اونجا موند و با پدرشو مادرش در مورد مسائل مختلف صحبت کردند و با صرف شام به سمت خانه اش حرکت کرد.
زیر چشماش گود افتاده بود . شب رو تا دیر وقت بیدار مونده بود و ذهنش درگیر بود سعی میکرد با انجام دادن کارهاش ذهنش رو متمرکز کند اما باز هم وقتی به خودش می اومد که ساعت ها مشغول فکر کردن بود.
قبل از وارد شدن به دفتر کارش به اتاق مینجونگ رفت و متوجه سه کارتن کوچیک که روی میزش قرار داشتند شد . پس اون دختر روی تصمیمش مصمم بود و حتی میخواست کارش رو هم ترک کنه ، چقدر جونگکوکش قراره درد بکشه . از اتاق بیرون آمد و به سمت اتاق خودش رفت امروز باید به جونگکوک سر میزد .
بعد از تحویل یکی از پروژه ها به مدیر بخششون به اتاقش برگشت تا استراحت کوتاهی بکنه. صدای زنگ موبایلش بلند شد . بعد از صحبت با مادرش قرار شد به دنبال اون بره تا پیش پزشک بروند .
....

YOU ARE READING
Astron
Fanfictionدوباره شروع کردی اره ؟ نه نه ببین به من گوش بده ... یقشو گرفت و از روی صندلی بلندش کرد ... ژانر : روزمره ، انگست ، درام، رومنس کاپل: تهکوک