دو روز بی خبربودن از حال کوک با اینکه میدونست تو چه وضعیتی قرار دارد خیلی سخت گذشت . خودشو توی کار غرق کرده بود تا کمتر افکار مختلف به سراغش اما در نهایت هیچ تمرکزی روی کاری که انجام میداد نداشت .
"برات قهوه بیارم؟"
صدای مینجونگ اون رو از فکر بیرون آورد و سرش را بالا گرفت.
"اگر خودت میخوری برای منم درست کنم . "
"پس من توی اتاقم درست میکنم تو هم بیا اونجا یکم استراحت کن ."
" باشه من یه زنگ میزنم میام ."
مینجونگ تکیه اش را از چارچوب در گرفت و سری تکون داد و رفت .
تماس اولش با خانم جئون بی پاسخ موند و این بیشتر نگرانش کرد. بار دیگه شماره گیری کرد. صدای خسته و ضعیفی توی گوشی پیچید .
"سلام ...من نمیخواستم مزاحمتون بشم برای همین این دو روز تماس نگرفتم ولی یکم نگران شده بودم میخواستم بپرسم اوضاع چطور پیش میره ؟جونگکوک کجاست ازش خبر دارین دیگه درسته ؟"
" یکم همه چیز پیچیده شده ."
" یعنی چی ؟ چیشده؟ "
" جونگکوک رو بازداشت کردن . "
خون تو رگهایش یخ بست . متعجب سرجایش ایستاد و دستشو توی موهاش کشید .
"چرا بازداشتش کردن؟ الان کجایید بگید من بیام . "
خانم جئون توان مخالفت کردن نداشت و بعد از اینکه آدرس رو بهش داد تلفن رو قطع کرد.
با عجله کتش رو برداشت و از اتاقش خارج شد .چند قدم که از اتاق مینجونگ گذشت ،برگشت و عجله ای در اتاق اون رو باز کرد .
"من یه کاری برام پیش اومده باید سریع برم اگه آقای لی متوجه شد و چیزی ازت پرسید بگو عجله داشت رفت ولی زود برمیگرده ."
در رو جلوی چشمان متعجب دختر بست و سریع به سمت خروجی شرکت رفت .
...
چهره عاجز زن رو بین شلوغی تشخیص داد و سمت اون رفت و تعظیم کوتاهی کرد .
"چیشده چرا آوردنش اینجا؟ "
"بشین پسرم ."
با استرس روی صندلی نشست و منتظر به زن خیره شد.
"جانگکوک امروز صبح اومد خونه تا ظهر خوابیده بود ظهر که پدرش اومد با هم دعوا کردن ، دعواشون یکم شدت گرفت... کنترلش رو از دست داد چند تا از وسایل خونه رو هم شکست..."
با سکوت زن به حرف اومد.
" حالش خوبه الان ؟چرا اینجاست؟"
" بعد از دعواشون پدرش به پلیس زنگ زد و ازش شکایت کرد الانم آوردنش اینجا الآنم حالشو نمیدونم.."
آب دهنش رو فرو برد وبا چشمهای گرد شده از تعجب به روبروش زل زد و سکوت کرد . عصبانیت رو با تموم وجودش حس میکرد . توی عقلش نمیگنجید چطور یک پدر میتونه با بچش این کارو و انجام بده اونم وقتی که وضعیتش رو میدونه .درسته اون میدونست که کوک همیشه با پدرش مشکل داشت و حتی الان بیشترم شده بوده و خونه ای که اخیرا اجاره کرده بود برای این بود که بتونه یذره از اون خونه و خانوادش دور باشه ولی نمی تونست باور کنه تا این حد میتونه پیش بره .
"کی آزادش میکنن؟ "
"عموش اومده داره با پدرش صحبت میکنه تا راضیش کنه من دیگه واقعا نمیدونم باید چیکار کنم . "
" یعنی چی که داره راضیش میکنه؟ یعنی واقعا میخواد بزاره جونگکوک اینجا بمونه؟ "
با پاهاش رو زمین ضرب گرفته بود و عصبی و متعجب به زن روبه روش که سکوتش پر از حرف و احساس خستگی و سرافکندگی بود خیره شده بود .
نگاهش به پشت سر زن افتاد پدر کوک همراه با فردی که احتمال میداد عموش باشه به سمت اونها اومدن . برای لحظه ای نتونست خشمش رو کنترل کنه از جاش بلند شد و به سمت پدر کوک رفت . و یقه اش رو توی مشتش گرفت .
"تو میفهمی داری چیکار میکنی پسرت حالش خوب نیست و تو اونو انداختی بازداشتگاه تو دیگه چطور آدمی هستی چقدر دیگه میخوای بهش صدمه بزنی ؟خسته نشدی از اینکه تو همیشه عامل حال بدش بودی؟هان؟ جواب منو بده.! "
مرد با چشمای عصبی و شوکه بهش خیره شد و سعی کرد دستش رو از یقه اش جدا کنه .
"دستتو بکش... من پدرشم خودم بهتر می دونم چه کاری باید انجام بدم. "
مادر کوک به سمت تهیونگ اومد و بازوش رو عقب کشید.
"آروم باش پسرم اینجا دعوا درست نکنید ...خواهش میکنم . "
دستش رو پایین آورد و مشت کرد .
مرد عصبی به همسرش نزدیک شد .
"اصلا این پسره اینجا چیکار میکنه تو آدرسو بهش دادی که حالا بیاد اینجا پاچه من و بگیره ؟"
عموی پسر مرد و عقب کشید و سعی کرد آرومش کنه
در حالی که بازوش هنوز توی دست مادر کوک بودی یک قدم جلو اومد و سعی کرد آروم باشه .
"به من گوش بده چرا نمیفهمی حال جونگکوک خوب نیست ؟ اون الان جاش اینجا نیست برو رضایت بده بعدش مستقیم ببرش بیمارستان بستریش کن ممکنه اینجا حالش بد بشه میدونی اگ چیزی بفهمن و ازش تست اعتیاد بگیرن تو چه دردسری میوفته؟ ..."
" اره جونگین بیا بریم تمومش کنیم بعدش باهاش حرف میزنم راضیش میکنیم درمان بشه اگر خودشم راضی نشد دیگه چاره ای نیست خودمون میبریمش..."
مرد بعد از چند لحظه سکوت به حرف اومد
" خودم باهاش حرف میزنم ..."
دوساعت به کندی گذشت و جانگکوک بالاخره با امضا کردن تعهد نامه از اتاق بازپرس بیرون اومد و اولین چیزی که به چشمش اومد چهره آشنایی بود که این چند روز بیشتر از همه جلوش احساس شرمساری میکرد ... با قدم های اروم جلو اومد و روبهروی پسر ایستاد و سرشو پایین انداخت .
"خوبی ؟ ببینم دستتو زخمی کردی ..."
چیزی نیست یکم خراش خورده ...کی بهت گفت من اینجام ؟ "
نگاهش رو از دست باند پیچی شده پسر به صورتش داد
"نگرانت شده بودم با مادرت تماس گرفتم "
سرشو بلند کرد و نگاه خستش رو به چشمای پسر داد
"الان باید شرکت باشی ...نمیخوام به خاطر من تو دردسر بیوفتی ..."
" الان به اون فکر نکن نیم ساعت دیگه هم تایم کاری تمومه "
با لبخند کم جونی ضربه آرومی روی شونه پسر زد
"پدر مادرت بیرون تو ماشین نشستن زودتر برو پیششون خیلی نگرانت بودن "
سرشو به آرومی تکون داد و بدون حرف دیگه ای از کنارش گذشت .

YOU ARE READING
Astron
Fanfictionدوباره شروع کردی اره ؟ نه نه ببین به من گوش بده ... یقشو گرفت و از روی صندلی بلندش کرد ... ژانر : روزمره ، انگست ، درام، رومنس کاپل: تهکوک