ep 4

458 16 0
                                    


"کجا رفت ؟ "
"بهش گفتم بره پیش پدر مادرش ...اگه راضی نشه باهاتون بیاد چی ؟ "
" من با اون درمانگاهی که دفعه قبل رفته بوده صحبت کردم الانم میبرمیش همونجا اگ مقاومت کرد اونا خودشون میدونن چیکار کنن ‌."
" زحمت کشیدی تا اینجا اومدی دیگ برو به کارت برس ...
جونگکوک ...رفیق منه هر کار لازم باشه براش انجام میدم."
اگر این دفعه جونگکوک راضی نمیشد همه چیز رو برای خودش و بقیه سخت تر از اینی که هست می‌کرد .
هرچه قدر نزدیک و نزدیکتر میشدن صدای بلند درگیری بین کوک و پدرش بیشتر به گوششون می‌رسید از در پاسگاه خارج شدن و به سمت اون دو نفر رفتن
"تو یه مریض روانی که بودی این بس نبود حالا داری موادم میکشی ."
به سمت پدرش هجوم برد یقه پیرهنشو در دستش گرفت .
"دهنتو ببند ... هممونو تو دیوونه کردی تو همه این سالا میفهمی ؟ یه دفعه هم سعی کردی حرفای مارو بفهمی ؟حالا من میشم دیوونه و اونی که طلبکاره تو...اره حرومز‌..."
سیلی که خورده بود فقط یک طرف صورتش که نه بلکه کل وجودش رو می‌سوزند اونم هیچ وقت دلش نمیخواست که با پدرش به اینجا برسه ...نگاه توخالیش رو از صورت وحشت زده تهیونگ که بهشون نزدیک تر میشد گرفت و دوباره سرشو به سمت پدرش برگردوند
"چطور جرعت میکنی با من اینطوری صحبت کنی من پدرتم ..."
" تو الان چیکار کردی هان؟ "
یقه پدرشو گرفت و به کاپوت ماشین فشارش می‌داد که یک دفعه به عقب کشیده شد .
"آروم... آروم باش کوک"
از پشت بازوی کوک رو گرفت و پایین اورد و دیگرش رو دور کمرش حلقه کرد تا بتونه اون رو عقب نگه داره .
چند ثانیه از حرکت تهیونگ شوکه شد و دوباره به خودش اومد و سعی کرد خودشو از بغلش بیرون بکشه .
"ولم کن ...دارم میگم ولم کن ... دستتو بکش "
با تقلا کردن کوک حلقه دستشو باز کرد و اونو به سمت خودش برگردوند .
"جونگکوک کاری نکن که بعدا ازش پشیمون بشی ...آروم باش برو تو ماشین من بشین "
چند ثانیه به چشمای تهیونگ خیره شد ، دستشو به صورتش کشید سمت ماشین رفت و با عصبانیت در ماشینو باز کرد و نشست .
چند دقیقه بعد تهیونگ بعد از گرفتن آدرس درمانگاه داخل ماشین نشست و به جونگکوکی که سرشو به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشماشو بسته بود خیره شد .
"کجا برم ؟ "
بدون اینکه چشماش رو باز کنه فقط صدای گرفتش که ناشی از داد و بیداد چند دقیقه پیش بود به گوش رسید و گفتگوی اونها فقط توی چند کلمه ی کوتاه خلاصه شد.
"همون جایی که بهت گفتن "
"چی ؟ "
"برو بیمارستان ..."
" مطمئنی ؟ "
"اره."
پشتی صندلی رو خوابوند و بازوش رو روی چشماش گذاشت .
مراحل بستری کردن جونگکوک یک ساعت طول کشید و طی این مدت نه تنها پسر تقلا و سر وصدا نمی کرد بلکه در طول معاینه پس از تلاشهای مکرر دکتر برای گرفتن جواب فقط چند کلمه صحبت کرد.
بعد از گرفتن چند آزمایش مربوطه به اتاقش برگشت. دکتر به همراه پرستار بعد از تزریق آرامبخش از اتاق خارج شدند . مادر کوک به سمت دکتر رفت و کنارش به آرامی قدم برمیداشت .
"تا کی مراحل درمانش طول میکشه؟"
"باید اول جواب آزمایشش بیاد و بعد بستگی به دوز مصرف و ماده ای که استفاده کرده داره . گفتید که اطلاع ندارید ایندفعه چی مصرف میکنه؟درسته؟ "
زن با ناراحتی و تاسف سرش رو تکون داد .
.
.
.
.

در طول ده روز گذشته بود و پرخاشگر شده بود و یکبار تشنج کرد . مینجونگ بعد از اینکه از جواب گرفتن از طرف تهیونگ ناامید شده بود با مادر کوک صحبت کرده بود به دیدنش رفته بود و این میتونست شرایط روحی پسر رو بهتر بکنه . تهیونگ در طول روزهای اول به دیدن کوک می رفت و کنارش بود حتی زمانی که اون تشنج کرد هم اونجا بود اما از بعدش کوک گوشه گیر شده بود و با کسی صحبت نمیکرد دیدم همه‌ی اینها واقعا براش سخت و دیگه کِشِش اینکه پسر رو توی اون حال ببینه نداشت برای همین روزهای دیگه به دیدنش نرفت تا حالش بهتر شه اما با مادر کوک در ارتباط بود و حالش و می‌پرسید و تقریبا هر روز اون رو چک می کرد .امروز شاید روزی مناسب به نظر می‌رسید. باید خودش رو جمع و جور می‌کرد .
از ماشینش پیاده شد و با قدم های آرام و خونسردِ ظاهری وارد بیمارستان شد. به سمت اتاق کوک رفت . باضربه ای در رو باز کرد .
نگاه دو فرد داخل اتاق به سمتش چرخید .
"سلام تهیونگا . "
جواب دختر رو داد و در اتاق رو بست و کنار تخت ایستاد.
"بلاخره اومدی داشتی ناامیدم میکردی کیم تهیونگ. "
تهیونگ خوب نبود اما خوشحال بود که پسر از آخرین روزی که دیده بودش بهتر به نظر می‌رسید آب دهانش رو فرو داد .
"شرکت خیلی بهم ریخته بود شما دو تا هم که نبودید همچی سر من خراب شد ولی از مادرت گهگاهی حالت و می پرسیدم . "
"منم ... یعنی منم زیاد از مادرم می‌پرسیدم که چرا نیستی . "
با جواب کوک لبخند احمقانه ای زد نمی دونست اینقدر توجه ینفر به نبودش میتونه خوشحالش کنه اما اگر اون فرد جونگکوک بود این کاملا منطقی به نظر می‌رسید ؛ توجه این آدم همیشه براش لذت بخش بود .
مینجونگ بلاخره دست کوک را رها کرد و از روی صندلیش بلند شد . طوری که انگار منتظر بود تا یجوری از اونجا دور بشه .

Astron Where stories live. Discover now