Pt.2

690 112 4
                                        

"ک... کارل؟ از چی حرف می‌زنی؟! تو دیگه چه موجودی هستی؟!"
پسر جوان‌تر لب زد و با تعجب به چشم‌های مملوء از هیجان موطلایی خیره شد.
حرف‌زدن و نفس‌کشیدن زیر اون حجم از آب، هنوز هم براش عجیب بود؛ چون باعث می‌شد لب‌هاش به شکل بامزه‌ای باز و بسته بشن و هر از گاهی به سرفه بیفته.
تهیونگ چرخی دور کاپیتانِ غرق‌شده‌اش زد و درحالی‌که موهای مواجش رو لمس می‌کرد، گفت:
"درست مثل یازده سال پیشی؛ همون موهای دیوونه‌کننده و همون نگاه سرکش رو داری! می‌گن گذر زمان آدم‌ها رو خیلی عوض می‌کنه؛ می‌دونستم همه‌اش دروغه‌. گذر زمان برای عشق بی‌معناست؛ چون تو برای من هنوز هم شبیه به همون پسربچه‌ی بی‌پناه با عطر شکوفه‌های گیلاسی."
لبخند غم‌داری زد، پیشونی‌اش رو به پیشونیِ پسرش تکیه داد و زمزمه کرد:
"به یاد بیار ماه‌زادم."
نیمه‌قلب‌های طلایی‌رنگِ گردنبند‌هاشون، انگار که منتظر اشاره‌ای کوتاه بودن تا به‌هم بپیوندن و دلتنگیِ یازده‌ساله‌شون رو از بین ببرن، بلافاصله به‌هم چسبیدن و نقطه‌ی آغازی شدن برای مرور خاطراتی تلخ که مثل نمک به روی زخم‌های کهنه‌سالشون می‌نشست.
--- ۱۶ام آپریل۱۹۱۲؛ اقیانوس اطلس ---
چند روزی از برتخت‌نشستنِ شاهزاده‌ی اولِ آتلانتیس کبیر به‌عنوان جانشین پدر عزیزش، رائوس، می‌گذشت و حالا شاهزاده بیش از پیش با مشکلاتی که قلمروش رو تهدید می‌کرد، درگیر بود.
ترمیم محافظ حبابی‌شکلِ جزیره، تصحیح قانون مقابله با جرائم، تغییر شکلِ نشان‌های قدرتِ هر قبیله و بیست‌وشش مورد دیگه که روی برگه‌های کهنه‌ای که درست مقابلش توی هوا تاب می‌خوردن، لیست شده بود؛ اما حالا هیچ‌یک از اون مشکلات اهمیتی نداشت، چون آتلانتیس، اون جزیره‌ی مخفی و اسرارآمیز، با بزرگ‌ترین خطر عمر هزاران‌ساله‌اش مواجه شده بود!
کابوسی که شب‌های سال‌خورده‌ها رو تیره می‌کرد و افسانه‌ای که لب‌های نوجوان‌ها رو به خنده وامی‌داشت، حالا به حقیقت گره‌ خورده و نفس در سینه‌ی سایرن‌ها می‌کشت.
پیر و جوان زیر سایه‌ی اقامتگاه‌هاشون پنهان شده بودن و به درگاه نپتون بزرگ، پروردگار هفت‌دریا التماس می‌کردن تا از شر انسان‌های شیاد در امان باقی بمونن و به زندگی‌ِ روزمره‌شون برگردن‌.
خطر دو شب قبل تقریباً رفع و کشتی‌ بزرگی که متجاوز شناخته شده بود، با اصابت ضربه‌ی عظیم آذرخشی که از عصای رائوس ساطح می‌شد، به گل نشسته بود؛ اما هنوز هم دلهره به زندگی اجازه‌ی جاری‌شدن نمی‌داد و حالا، این وظیفه‌ی جانشینِ تازه‌مقدرشده بود تا برای بررسی‌های نهایی به‌همراه تیم جست‌وجو به صحنه‌ی حادثه بره و امنیت مردمش رو تضمین کنه.
"پرنس آلبرت؛ وقت رفتنه!"
جمله‌ای بود که وزیر ارشدِ شاهزاده با قاطعیت گفت و باعث ایجاد آذرخشی نسبتاً بزرگ اطراف تن تهیونگ شد.
"جاشوآ؟ چند بار باید بهت بگم منو نترسون؟!"
وزیر ارشد که از قضا دوست دوران کودکیِ شاهزاده بود، لبخند بر لب به شونه‌ی تهیونگ ضربه‌ای زد و گفت:
"فقط می‌خواستم مطمئن شم گارد پرنس بزرگ، کیم آلبرت تهیونگ، بالاست! ناسلامتی دارم بهترین دوستم رو توی دهان شیر می‌فرستم."
شاهزاده‌ی موطلایی به تلخی خندید و درحالی‌که به دم درخشانش تکون نسبتاً ریزی می‌داد، گفت:
"نمی‌دونم... مطمئن نیستم مرد! می‌دونم این وظیفه‌ی منه که امنیت مردمم رو تضمین کنم و خطر رو دفع کنم؛ اما هنوز براش آماده نیستم! اگه یکی از اون‌ها هنوز زنده باشه، چی...؟ پدر می‌گفت که اون‌ها با نگاه‌شون سایرن‌ها رو هیپنوتیزم می‌کنن و به دام می‌اندازن؛ اگه افرادم رو دیوونه کنن و به جون هم بندازن، چی؟!"
جیمین با تأسف سری تکون داد و درحالی‌که تهیونگ رو به سمت در خروجیِ سالن اصلی هل می‌داد، گفت:
"بسه تهیونگ! خوب می‌دونی که این‌ها چیزی جز یه سری افسانه و شایعه‌ی بی‌اساس نیستن. برو اونجا و همون‌طور که ازت انتظار دارن، از مردمت محافظت کن. تو پسر رائوس بزرگی مرد! قدرت آذرخش رو داری! می‌تونی با یه اشاره همه‌شون رو به سنگ تبدیل کنی؛ پس دست از این بهونه‌های بچگونه بردار و کاری که براش متولد شدی رو انجام بده."
تهیونگ با تردید به دستگیره‌ی زرین در خیره شد و نفسش رو توی سینه‌اش حبس کرد.
جیمین که دیگه تحمل شنیدن حرف‌های شاهزاده‌اش رو نداشت، زیر لب «لعنتی» به پدرِ تهیونگ فرستاد، در سالن رو باز کرد و تهیونگ رو به‌سمت خروجیِ قلعه هل داد.
"امیدوارم یکی‌شون هیپنوتیزمت کنه و بهت دستور بده تا دیگه هیچ‌وقت رمان علمی‌-تخیلی نخونی!"
وزیر ارشد گفت و در سالن اصلی رو محکم بست.
گروهبان نیروهای ویژه که از جدال بین شاهزاده‌ی جانشین و وزیر ریزجثه به خنده افتاده بود، به‌محض قرارگرفتن تهیونگ در قاب دروازه‌ی اصلی، کمر صاف کرد و گفت:
"پرنس آلبرت؛ سربازان گروه اکتشاف آماده‌ و منتظر دستور شمان!"
تهیونگ دستش ظریفش رو روی شونه‌ی گروهبان گذاشت و با لبخند دل‌نشینی زمزمه کرد:
"بالأخره وقتش رسید هوسوک..."
نگاه مرددش رو به هوسوک دوخت و ادامه داد:
"امیدوارم این‌ بار بتونم پدرم رو سرافراز کنم."
مرد بزرگ‌تر سری به نشانه‌ی تأیید تکون داد، درحالی‌که با دست به سربازها دستور حرکت می‌داد، گفت:
"مطمئنم که همین‌طوره اعلی‌حضرت."
و به‌سمت مختصات کشتیِ غرق‌شده به راه افتاد.
تهیونگ مطیعانه پشت سر گروهبان و مقابل سه سربازِ دیگه، حرکت می‌کرد و با سپری‌شدن هر ثانیه و بعد دقیقه، از ته قلبش نپتون رو شکرگزار بود که محل غرق‌شدن کشتی مهاجم به سکونتگاهِ مردمش نزدیک نیست و هیچ موجودِ ناشناخته‌ای، جان اون‌ها رو تهدید نمی‌کنه.
نور آفتاب اعماق اقیانوس رو، روشن می‌کرد و گواهِ فرارسیدنِ نیم‌روز می‌شد. سطح آب پایین‌تر رفته بود و مطمئناً اگر کشتی‌ای درحال عبور از اطلس بود، درخشش دم طلایی‌رنگِ تهیونگ که با هر حرکت نور آفتاب رو بازتاب می‌کرد رو می‌دید و رائوس برای محافظت از پسر بازیگوشش و البته بزرگ‌ترین راز سایرن‌ها، مجبور بود اون کشتی‌ رو هم درست مثل کشتی قبلی، از بین ببره و آبیِ دریا رو به گناهی سرخ‌رنگ آغشته کنه.
از روز تاج‌گذاریِ رائوس به‌عنوان فرمانروای آتلانتیس؛ اقیانوس اطلس، افق طلایی‌رنگی که پیش از اون قاصد زندگی برای مردمِ نیویورک و بوستون بود و به انگشت‌های کوچک بچه‌هایی که روی شن نام‌هاشون رو حک می‌کردن، بوسه می‌زد؛ به فرشته‌ی مرگی تبدیل شده بود که جان تک‌تکِ رهگذرانش رو می‌گرفت و نام اون‌ها رو توی خاطرات عزیزانشون خونین می‌نوشت.
تایتانیک و سرنشینانش هم از این قضیه مستثنی نبودن؛ اون‌ها به‌نام تازه‌ترین شکارِ رائوس شناخته شده بودن که به دست فرشته‌ی مرگ بالای دار کشیده شدن.
شاهزاده‌ی موطلایی، پسر ارشد رائوس که به پادشاه بی‌رحم، خالی از شباهت بود و درست مثل مادرش، چهره‌ای پری‌وار و قلبی از طلا داشت؛ اما ناجیِ مردمش و تنها امید اون‌ها برای محوشدن گناه از روی تن‌هاشون بود! درسته! تهیونگ حاضر بود جانش رو هم برای مردمش فدا کنه؛ اما جان کسی رو نگیره!
بی‌شک با به‌تخت‌نشستنِ تهیونگ، آتلانتیس از دردوگناه خالی و مملوء از روشنایی و شادی می‌شد؛ اما حالا که اون مقصر مرگ هزاران هزار انسانِ بی‌گناه بود، آیا مردمش مثل قبل به چشم کلید رستگاری‌شون به اون نگاه می‌کردن؟ سؤالی بود که در ذهن تهیونگ تاب می‌خورد و تنها یک جواب داشت: "نه!"
"اعلی‌حضرت!!! صدای من رو می‌شنوید؟!"
با تشری که هوسوک بهش زد، از تله‌ی افکارش زنده بیرون پرید و به منظره‌‌ی غم‌انگیزِ مقابلش چشم دوخت؛ منظره‌ای دل‌گیر، از زندگی‌هایی که تنها دو شب قبل به نیستی محکوم شدند و عطر خون رو به مشام شاهزاده و افرادش می‌رسوند.
اخم‌هاش رو درهم کشید و بی‌توجه به صدای معترض هوسوک که بهش خطرِ مأموریت رو گوش‌زد می‌کرد، درحالی‌که پوست لب‌های سرخش رو از عصبانیت می‌کَند، با سرعت به‌سمت کشتی رفت.
بعد از بررسی اطراف کشتی برای دومین‌بار، نگاه سرسری‌اش رو داخل کشید و سعی کرد هوشیارانه از امنیت خودش و همراهانش مطمئن بشه؛ اما به‌محض اتصال نگاهش با جسمی کوچیک که از درون تاریکی درست قلبش رو هدف می‌گرفت، انگشت‌هاش رو روی سینه‌ی مملوء از خونش کشید و به مروارید‌های پشت پلکش، اجازه‌ی روییدن داد.

The Golden Siren | KOOKVDonde viven las historias. Descúbrelo ahora