Pt.8

327 65 3
                                        

درخشش کورکننده‌ای که از پشت سرش ساطع می‌شد و صورتِ پری‌وارِ پسرِ تو آغوشش رو روشن می‌کرد، توجهش رو جلب کرد و باعث شد تا بخواد نگاهش رو به منشأ نور بده؛ اما چونه‌اش توسط انگشت‌های کشیده‌ی تهیونگ به دام افتاده و نگاهش توی مردمک‌های لرزون شاهزاده به حبسِ ابد محکوم شد.

"برنگرد کارل."

تن ورزیده‌ی کاپیتان، انگار که میون زنجیری فولادین قفل شده باشه، از حرکت ایستاد و نگاه خشک‌شده‌اش به رو به رو، جایی که تجلیِ آفتاب دیگه نمی‌تابید، خیره شد.

تهیونگ درست چند ثانیه قبل، نیمه‌ی دیگرِ جانش رو برای آخرین بار به آغوش کشیده و بعد از دزدیدنِ بوسه‌ی خداخافظی از گلِ پژمرده‌ی لب‌هاش، دل از گرمای تنش کنده بود.

می‌گن عشق مثل کرم شب‌تاب می‌مونه؛ روشنایی و نور رو به قلبت می‌بخشه و بعد از مدتی، فقط پژمرده می‌شه و از بین می‌ره؛ اما این‌طور نیست! عشق هیچ‌وقت نمرده! هیچ‌وقت نمی‌میره! این خود آدم‌هان که از بین می‌رن و می‌میرن.

عشق مثل دریاست؛ تو رو غرق خودش می‌کنه و بعد، تا ابد جاودانه باقی می‌مونه... با جنازه‌ای از قلبِ خونینت که قراره ابدیتش رو در اعماقِ دریا سپری کنه.
شاهزاده‌ی آفتاب هم درست به همین درد دچار و ازش مملو بود... نه از نبودن‌هایی که تک‌تکِ این سال‌ها جانش رو گرفتن؛ بلکه از بودنِ کوتاهی که معشوقِ پنهانیش بهش هدیه کرد و وجودِ درخشانی که به زندگیِ بی‌ابدش امید و آرزو بخشید.

بی‌ابد؛ جایی بود که شاید روزی می‌تونست خالی از ذره‌ای هراس، لب‌های کاپیتانش رو به دام بندازه و کام‌های عمیقش رو ازشون بگیره.

یعنی اون روز می‌رسید...؟ خودش هم نمی‌دونست! اما مطمئن بود که به امیدِ همون روز زندگی خواهد کرد.
کمرش رو صاف کرد و مقابل پدرش، درست پشت به نیمه‌ی دیگرِ قلبش قرار گرفت. نگاهِ وحشی‌اش رو توی مردمک‌های مملو از خشمِ پدرش حل کرد و درحالی‌که به آذرخش‌های ضعیفِ اطرافش اجازه‌ی رشدکردن می‌داد، غرید:

"مگه اینکه از روی جنازه‌ی من رد بشی..."

"پس این همون انسان‌زاده‌ایه که به‌خاطرش از فرمانروایی گذشتی و موهبتی که بهت داده شده بود رو به وجودِ ناچیزش ارزونی کردی!"

رائوس با نیشخند گفت و موطلایی دستش رو بالا برد تا آذرخشش رو به سینه‌اش بکوبه؛ اما تنها در یک چشم به‌هم‌زدن، گردنِ ظریفش توسط امپراطور شکار و راهِ تنفسش بسته شد.

دست‌هاش رو روی انگشت‌های عظیم‌الجثه‌ی مرد گذاشت و درحالی‌که برای ذره‌ای هوا تقلا می‌کرد، لب زد:

"ب... بذار... بر... ه! ا... اون..."

لب‌های کبودش از هم باز شدن و در تلاش برای رسوندن قطره‌ای آب به ریه‌های خشکیده‌ش تقلا کردن.

The Golden Siren | KOOKVWhere stories live. Discover now