کاپیتانِ گمشده مکثی کرد، دستی میون موهاش کشید و به پسر کوچولوی کنجکاوی که گوشهی قلبش نشسته بود و تا به اون لحظه برای بیشتر دونستن تمنا میکرد، اجازهی پیشروی داد.
"قبوله! اما اگر موقعِ رفتن مقابلم ایستادی، اون پولکهای طلایی و کوچیکت رو دونهدونه میکَنم."
شاهزاده دوباره لبهاش رو به خنده باز کرد و گفت:
"قبوله شکارچیِ ظالم! و اگر آتلانتیس رو برای ابدیتت خواستی، من یه بوسه از لبهات میچینم و نام خودم رو روی تنت حک میکنم."
جونگکوک دستهاش رو توی هم قفل، و اون دو تکه گوشتِ گلگون، که به بزرگترین رویای شاهزاده تبدیل شده بود رو میهمان پوزخندی ساده کرد.
"موفق باشی ناجیِ موطلاییِ من!"
مرد بزرگتر مثل پسر بچهای که سانتا آرزوی کریسمسش رو برآورده کرده، دور کاپیتانِ غرقشده چرخی زد، دستش رو گرفت و بعد از چند دقیقه درحالی که اون رو بهسمت قلمروش در عمیقترین قسمتِ اقیانوس میکشید گفت:
"برام از بهشتی که اون بالاهاست بگو غریبهی آشنا."
کاپیتان نگاهی به اطرافش انداخت و درحالی که چشمهاش رو میمالید گفت:
"میخوای از چی برات بگم...؟ من یه دریانوردم! درست مثل تو تمام مدت آبیِ محض میبینم."
تهیونگ لبهاش رو به دندون کشید و نگاهش رو به پرتو نقرهایرنگِ ماه که سطح آب رو به دشت مروارید بدل کرده بود دوخت و زمزمه کرد:
"از دشت خردلی، از مردمی که با ظهور سپیدهدم به هیاهو و جنبوجوش میافتن. میخوام از سنگفرشِ سبزرنگِ جنگلها و نسیمِ خنک بهاری که میون درختها زوزه میکشه بدونم. یا از برخورد قطرات بارون با-"
جونگکوک دم عمیقی گرفت و درحالی که به عمقِ تیرهرنگِ دریا خیره شده بود لب زد:
"این بهشتی که ازش حرف میزنی سالهاست که تو آتیش جهنم به نیستی محکوم شده!"
قطعشدنِ جملهاش توسط کلماتی که با بیتفاوتی و بیرحمی از دهانِ کاپیتان جئون خارج میشد، باعث شد به لکنت بیوفته و حرفهایی که برای زدن و سوالاتی که برای پرسیدن داشت رو قورت بده.
"م...منظورت چیه؟!"
جونگکوک درحالی که با انگشتهای بلندش ماهی کوچولو و زردی رو نوازش میکرد ادامه داد:
"دشت خردلی مدتهاست که میزبان سیاهیه، مردم سالهاست که از زیر سایههای پنجرههاشون سر بیرون نمیارن و پردهها رو به رویِ نور خورشید میبندن، از سنگفرشِ سبز جنگلها جز پرندههای بیآشیانه چیزی باقی نیست و باد بهاری میلی به وزیدن میون اینهمه درد نداره. زندگی بیرحمتر از اون چیزیه که فکر میکنی شاهزاده کوچولو! یا حداقل، آدماش بیرحمن. اونا حتی به خودشونم رحم نمیکنن و طمعشون رو بهانهای برای تصرف آسایش بقیه قرار میدن و وانمود میکنن که صلاحت رو میدونن و میخوان به راه درست راهنماییات کنن؛ اما اگر مجبور باشن، برای دفاع از عقاید و افکار پوسیدهشون جونت رو هم وحشیانه ازت میدزدن."
تهیونگ که تا اون لحظه توی عمیقترین بخش دردهای کاپیتان غوطهور بود، گفت:
"اما... اما اون کنت و کنتسهایی که توی کتابچهی قدیمی دیدم اینطور نبودن! اونا مهربون بودن و لبخند میزدن و به بقیه عشق میدادن!"
مرد کوچکتر دستی روی موهای زرین پسرک کشید و درحالی که گوشهی دلش به افکار و تصوراتش میخندید لب زد:
"آدمهایی که دیدی مدتهاست که به دست خاطرات سپرده شدن. خیلیهاشون سعی میکنن با لبخند فریبت بدن، خیلیهای دیگه لبخند میزنن تا علیرغم ذات پلیدشون خود و میراثشون رو دلسوز و فداکار جلوه بدن و گروهی دیگه هم برای فروش لبخندهاشون اونها رو روی لبهاشون حک میکنن. -لبخند- این روزا واژهی بیارزشیه که جز خاطره چیزی ازش باقی نمونده."
شاهزادهی ریزجثه مکثی کرد و پرسید:
"تو چطور کاپیتان جئون؟ لبخندهای تو از کدوم دستهان؟"
جونگکوک به حرکتش سرعت بخشید و به موجهای ریزودرشت اجازه داد تا لابهلایِ موهاش شیطونی کنن.
"من لبخندفروشم اعلیحضرت!"
لبهای تهیونگ بلافاصله به خنده باز شد.
"تو فقط یکم خودشیفتهای لبخندفروش."
مرد مقابلش چرخی زد و راضی از بذر خندهای که روی لبهای کبودِ پسر مقابل کاشته بود گفت:
"میون موجهای وحشیِ دریای تیرهای که به زندگیمون هجوم آورده، لبخندفروشها حق دارن خودشیفته باشن شاهزادهی من؛اینطور فکر نمیکنی؟"
-شاهزادهی من- ترکیب دلنشینی که نشان مالکیت نهچندان طولانیِ کاپیتان روی شاهزادهی سایرنها بود و بیشک گواه اون ضربان سریع قلبش و لبخندهایی که میهمان سرزدهی لبهاش میشدن بودن.
شاهزاده محو بود؛ محو نگاهی که به طعم قهوه آغشته بود، هرچند که تا به حال گرمای قهوه رو زیر زبونش حس نکرده بود؛ محو خندههایی که آفتاب رو به زندگی تاریک و سردش میبخشیدن؛ حتی محو گودال کوچک و تیرهای که با طلوع آفتابِ لبخندهاش کنار لبهای سرخش کمین میکرد تا هوش از سرِ پسرک ببره.
شاهزاده نفهمید؛ اما خیلی زود دل باخت به جزئیترین اجزایی که وجود کاپیتان غرقشدهاش رو تشکیل میداد.
حتی نفهمید که دقیقا کی به مرکز شهر رسیدن، فقط وقتی قلب بیقرارش به تنش برگشت، مقابل هوسوک و دروازههای نقرهفامِ کاخ ایستاده بود.
بلافاصله نفسش رو حبس کرد، زودتر از جونگکوک پیش رفت و زمزمهوار گفت:
"به قلعهی تنهاییِ من خوش اومدی کاپیتان جئون! اینجا قبرستون آرزوهاست؛ جایی که ستون به ستونش با خونی که از قلبِ تکهپارهام بیرون ریخته، نقاشی شده."

VOUS LISEZ
The Golden Siren | KOOKV
Fanfiction៸៸ پریِ طلایی ៸៸ ៹ ژانر: فانتزی، کلاسیک، سوپرنچرال ៹ کاپل: کوکوی ៹ خلاصه: جئون جونگکوک، مردی ۲۳ساله و کاپیتان کشتی اکتشافی فینکسه؛ کسی که به «تنها بازماندهی فاجعهی تایتانیک» معروفه... چه اتفاقی میفته؛ اگه سرنوشت دوباره راهش رو به قلمرو سایر...