Pt.4

300 71 0
                                    

--- ۱۶ام آپریل ۱۹۲۳(حال)؛ اعماقِ اطلس ---
نگاهِ آسمون‌گونش رو به دشت‌ِ سوخته‌ی چشم‌های کاپیتان دوخت و لب زد:
"فکر می‌کردم قراره تو انتظار برگشتنت بسوزم و از بین برم کارل..."
مرد جوان‌تر سردرگم بود!
غرق‌شدنِ تایتانیک، وجود خبیثِ سایرن‌ها، پسری که "کارل" خطابش می‌کرد و پاهاش که جاشون رو به دُمی بلند و خاکستری‌رنگ داده بودن، همه و همه برای ذهن آشفته‌اش زیادی سنگین بودن و ایمان و منطقش رو به بازی می‌گرفتن.
شاهزاده‌ی مو‌طلایی‌ای که یازده سال انتظار برگشتنش رو کشید و امنیت قلمرو و مقامش رو به‌خاطر اون به خطر انداخت؛ و از همه مهم‌تر، نام عجیبی که با اون خطابش می‌کرد؛ تپش‌های قلب مبهوت و ساکتش رو به شماره می‌انداخت.
باید اسم نور گرمی که به قلب یخ‌زده‌اش می‌تابید و ستاره‌های خاموشِ نگاهش رو نورانی می‌کرد رو چی می‌گذاشت؟ "عشق در نگاهِ اول"؟ نه!! قطعاً عشق در نگاهِ اول نبود...! نمی‌تونست انقدر ساده باشه! اون چشم‌ها؛ حرف از عشق در آخرین نگاه می‌زد؛ اون جفت موجِ خروشانِ آبی‌رنگ، درست مثل همون شبِ شوم، ناجی‌اش شده بود و برای دومین‌بار دست یاری‌اش رو به روی موهای مواجِ کاپیتان می‌کشید تا بلکه بتونه از وجود ارزشمندش محافظت کنه.
"ت... تو... چرا نجاتم دادی؟ من می‌خوام برگردم! می‌خوام برگردم پیش خانوادم! چطور از شر این دُم لعنتی-"
سرش رو بلند کرد که ادامه بده‌... که گلایه کنه و پسرک موطلایی رو به مقصر تموم دردسرهاش تبدیل کنه و از دردی که قلبش رو می‌فشرد کم کنه؛ اما دشت آتشین نگاهش، به محض تلاقی با دریای پرتلاطمِ چشم‌های پسرک خاموش و به قتلگاهِ دردهاش بدل شد.
"خالقِ دمِ خاکستری‌رنگی که جای پاهات رو گرفته و نفسی که توی ریه‌هات می‌دوه، قلب منه!"
گفت، دست‌های کشیده‌اش رو روی سینه‌ی کاپیتان جئون گذاشت و با انگشت اشاره‌اش زنجیرِ نیم‌قلبِ طلایی‌رنگی که دور گردنش خودنمایی می‌کرد رو به بازی گرفت.
"تو قدرت منو با خودت داری کارل؛ اگه توی دردسر بیوفتی و تپش قلبت کند بشه، قلبِ من ازت محافظت می‌کنه."
نمی‌شنید! مسخ بود! مسخِ نگاهی که مدعیِ جانی بود که به رگ‌هاش تزریق می‌شد و ضربان قلبش رو به هزار می‌رسوند.
"کارل؟ حالت خوبه؟!"
شاهزاده‌ی عاشق نوک انگشت‌های بلورینش رو نوازش‌وار روی پوست سرد جونگ‌کوک کشید و گفت.
جونگ‌کوک، انگار که از سقفِ خیال به دشت پروانه‌ها تبعید شده باشه، پاسخ داد:
"چرا این‌طور خطابم می‌کنی؟"
تهیونگ لبخندی چاشنی لب‌های سرخش کرد و گفت:
"تو نیمه‌ی دیگه‌ی منی! من کیم آلبرت تهیونگم و تو جئون کارل جونگ‌کوک. نیمه‌ی من باید درست مثلِ خودم نامِ برازنده‌ای داش-"
"از هیچ‌کدوم از حرفات سر در نمیارم!!"
کاپیتان غرید و پیش از اینکه به پسرک مجالِ حرف‌زدن بده؛ ادامه داد:
"خونه‌ی تو اینجاست! تو متعلق به این سرزمین و مردمتی! تو خانواده‌ات رو کنارت داری و نیازی به نگرانی بابت سلامتیشون یا خورد و خوراکشون در غیابت نداری! تو تنها نیستی و حامی و همراه داری؛ اما من..."
بغض سنگینی که گلوش رو به بند کشیده بود رو قورت داد.
"من یه نفرم...! من خودمم و باید تمام مدت نگرانِ مادرم و خانوادم باشم و ازشون محافظت کنم! اما اینجا تو کسی هستی که نیازی نداره برای محافظت از خودش تلاشی کنه. من حتی تو رو درست نمی‌شناسم!"
شاهزاده‌ی موطلایی سرما رو میهمان ناخوانده‌ی نگاهش کرد و با تحکم گفت:
"کاپیتان جئون؛ برنگرد! برنگرد به جایی که حتی نگاه مردمشم از بوی تعفن لبریز شده."
مرد جوان‌تر تلخ‌خندی زد و درحالی که به انعکاس نور ماه روی سطح آب و قطرات ریز و درشت بارون که توی شوریِ دریا حل می‌شدن خیره شده بود لب زد:
"شاهزاده کیم؛ تا وقتی که غم، تلخی و درد هنوز هم وجود داره، مهم نیست که به کدوم نقطه از جهان فرار می‌کنی، قرار نیست آرامش به قلب دردمندت برگرده!"
موطلایی خندید و جونگ‌کوک بازگشتِ خورشید به سقف آسمون رو به چشم دید.
"با من به آتلانتیس بیا کاپیتان جئون. چند روزی رو درکنار من زندگی کن تا شاید جادوی شهرِ عشق بتونه دردهات رو بدزده و در قلبت رو به روی زندگی باز کنه. تصور کن هنوزم روی عرشه‌ی کشتی‌ات هستی و داری مأموریتت رو انجام می‌دی! به شرافتم قسم می‌خورم که بعد از این چند روز اگه عزمِ رفتن کردی، مانعت نشم."

The Golden Siren | KOOKVDove le storie prendono vita. Scoprilo ora