صبح روز بعد ، با چشم های پف کرده از روی تخت بلند شد و به طرف سرویس رفت.
تمام دیشب رو با عکس و لباس های دخترش سر کرده بود واسه همین هم صورت و هم چشماش پف و قرمز بودن.
ابی به دست و صورتش زد و از توی ایینه به چهره ی پوکیده ی خودش چشم دوخت.
چند ماهی میشه که این چهره رو ندیده بود ولی الان دوباره گریبان گیرش شده بود.
اب بینیش رو بالا کشید و از سرویس خارج شد.
به محض خروج، چشمش به لباس های کوچولوی دخترش افتاد و باعث شد دوباره چشماش پر بشه.
لبش رو محکم گزید و به طرف تخت رفت.
اولین لباسی که برای هارو خریده بود رو به دست گرفت و همانطور که بهش نگاه میکرد ، با گریه لب زد : سلام عزیزدلم ... سلام دختر قشنگم ..
یادمه وقتی اینوبرات خریدیم هنوز برات بزرگ بود ولی تو خیلی زود بزرگی شدی و خیلی زودم ترکم کردی .. اونجا جات راحته دخترم ؟ شنیدم میگن خدا با بچه ها خیلی مهربونه .. مطمئنم بیشتر از من دوستت داره و ازت مراقبت میکنه ..
خیلی دلم برات تنگ شده دخترم .. خیلی خیلی دلتنگتم هاروی من.. اصلا چیشد که تصمیم گرفتی بابایی رو ول کنی بری هوم ؟
ازمون خسته شده بودی ؟ دوست داشتی بری پیش مامان و بابای واقعی خودت ؟
اخه چرا ؟ من که همه چیزم رو برات گذاشتم ..
چرا منو ول کردی و رفتی پیش مامانت و ستاره شدی ؟
هق بلندی زد و لباس رو محکم توی بغل گرفت و با صورتی خیس لب زد : دلم برات تنگ شده عروسکم .. خیلی دلم برات تنگ شده.
.
.
با به صدا در اومدن زنگ خونه ، تکون ریزی خورد و اروم چشماش رو باز کرد.
نگاهی به اطراف انداخت و وقتی تونست همه جا رو تحلیل کنه از روی مبل بلند شد و با قدم های نامتوازن به طرف در رفت تا بازش کنه.
به محض باز کردن در ، با هیونبین رو به رو شد .
هیونبین با بوی شدید الکلی که حس کرد ، دستش رو جلوی دهنش گذاشت و گفت : چیکار کردی با خودت ؟
هیونجین به برادرش نگاه ریزی انداخت و بدون گفتن حرفی کنار رفت تا وارد بشه.
هیونبین با اخم وارد خونه شد و به طرف سالن رفت.
با دیدن شیشه مشروب های روی زمین و میز ، به هیونجین نگاه کرد و گفت : باز چیشده ؟
اب دهنش رو قورت داد و به طرف مبلی که روش خوابیده بود رفت.
قاب عکس دخترکش رو که با موهای دوگوشی توی بغل فلیکس در حال خندیدن بود ، برداشت و با لبخند دستی به صورت اون دو نفر کشید و روی میزی که متعلق به عکس های هارو بود ، قرار داد.
هیونبین با دیدن قاب عکس ، اخمی از روی ناراحتی کرد و با صدای تحلیل رفته ای لب زد :
خوبی ؟
پوزخند صدا داری زد و گفت : به نظر خودت چی ؟
هیونبین اهی کشید و گفت : میدونم برات سخته ..
هم برای تو و هم برای فلیکس خیلی سخت بود ..
مخصوصا برای فلیکسی که همه یک مدت مقصر مرگ هارو میدونستنش.
روی مبل رو به روی برادرش نشست و گفت :
گذشته .. با حرف زدن راجبش هارو زنده نمیشه.
هیونبین اخم محوی کرد و گفت : دیروز با فلیکس بحثت شد ؟
با اومدن اسم فلیکس سرش رو بالا اورد و با لحنی که سعی میکرد نگرانی رو توش بروز نده لب زد
: بازم خودشو قایم کرده ؟
هیونبین سری تکون داد و گفت : از دیشب تا الان جواب تماسای راچل رو نمیده .. رفتم در خونش ولی در رو باز نکرد.
هیونجین دستش رو مشت کرد و با اخم غلیظی که روی پیشونیش نشسته بود ، لب زد : خوب میشه
...
هیونبین پوزخندی زد و گفت : قلبش شکسته ..
هیچ وقت یه قلب شکسته مثل روز اولش نمیشه.
هیونجین با حرص لب زد : مگه قلب من نشکسته ؟
از این بی منطقی برادرش سری از تاسف تکون داد و گفت : نه مثل فلیکس ... حداقلش اینه که بعد از مرگ هارو کسی کتکت نزده و عشق زندگیت قاتل صدات نکرده.
هممون میدونستیم و میدونیم فلیکس عاشق هارو بود و تصادفش هم کاملا اتفاقی بوده .. ولی تو قبولش نداشتی .. کسی که فلیکس نیاز داشت توی بغلش اشک بریزه و عزا دار دخترش باشه حرفش رو قبول نکرد و ولش کرد رفت و بعد از یک ماه برگشتی و شروع به زدنش کردی ..
هیونجین لب باز کرد تا با داد خودش رو قانع کنه که هیونبین عصبی تر از قبل لب زد : فقط خفه شو هیونجین ... دست از سر فلیکس یاد اوری هارو بردار ... تو حداقل یکبار رو تونستی بری توی رابطه ولی فلیکس نه .. چرا ؟ چون هنوزم عزا دار دخترشه و چون میترسه یه ادم مزخرف مثل تو بازم بیاد توی زندگیش .. یکم منطقی باش و اون مغزتو بکار بنداز.
و به محض تموم شدن حرفاش ، از روی مبل بلند شد و بدون اینکه به هیونجین اجازه ی دفاع کردن بده از خونه بیرون زد.
.
.
ماشینش رو توی پارکینگ پارک کرد و پیاده شد.
به محض خروج با هیونجینی که داشت به طرف سالن میرفت ، چشم تو چشم شد.
هیونجین نگاه ریزی به همسر سابقش انداخت و با دیدن پف زیر چشماش و ماسکی که روی صورتش بود ، اخمی روی پیشونیش نشست.
با قدم های بلند به طرف فلیکس که بدون اهمیت میخواست از کنارش رد بشه رفت و ماسکش رو پایین کشید.
با دیدن لب های خون مرده و دماغ سرخش لب زد : باز شروع کردی ؟
بی حوصله دست دراز کرد و ماسکش رو از دست هیونجین کشید و با صدای تحلیل رفته و خسته ای گفت : راحتم بزار هیونجین.
این لحن ازرده و خسته همیشه کار خودش رو میکرد و همیشه باعث میشد هیونجین ده قدم عقب نشینی کنه .
اهی کشید و سرش رو به طرف فلیکس برگردوند و نگاهی به کمر خمیده و باریکش کرد.
هر دوتا دستش رو مشت کرد و گفت : گند زدی به همه چیز فلیکس .. گند زدی.
)فلش بک(
دو سالی میشد که هارو رو به فرزند خوندگی قبول کرده بودن.
فلیکس با لبخند به طرف سالن رفت و خطاب به هیونجین که در حال بازی کردن با هارو بود لب زد : عزیزم میشه کمکم کنی .. میخواییم غذا بخوریم.
هارو با عجله از روی زمین بلند شد و به طرف پدرش رفت.
هیونجین با دیدن پوشاک دخترش که تکون میخورد خنده ی ریزی زد و گفت : اروم هاروی من .
میوفتی دخترم.
هارو با شیرینی زبونش جیغی کشید و گفت : نه ..
هارو نمیوسته .)نه .. هارو نمیوفته(.
فلیکس خنده ای کرد و روی زمین نشست تا
دخترکش رو توی بغل بگیره.
هارو با دیدن این حرکت فلیکس ، جیغی کشید و با خوشحالی لب زد : لیسی من دالم میام بگلت.)لیکسی من دارم میام بغلت(.
و همون لحظه خودش رو توی بغل باباش پرت کرد
.
فلیکس با خوشحالی دستاش رو دور کمر کوچولو و تپل دخترش حلقه کرد و از روی زمین بلند شد و شروع به تاب خوردن کرد.
هارو با صدای بلند میخندید و جیغ میکشید و هیونجین از ذوق و خنده ی اون دوتا لبخند روی لباش بود .
وقتی حس کرد از نفس افتاده ، هارو رو به طرف هیونجین برد و لب زد : برو بغل بابا.
هارو دوباره جیغ کشید و دستاش رو باز کرد و دور گردن کلفت پدرش حلقه کرد و محکم بهش چسبید.
هیونجین هم سفت بغلش کرد و بوسه ای شونه ی تپل و سفیدش گذاشت و نگاهش رو به فلیکس داد.
فلیکس دستش رو به کمرش رسوند و دور از چشم هارو و هیونجین ، اخم محوی کرد.
ولی خب غیر ممکن بود هیونجین متوجه این تغییر چهره نشه.
از روی مبل بلند شد و به طرف فلیکس رفت و اروم لب زد : کمرت درد گرفت ؟
فلیکس به سرعت حالت چهره اش رو عوض کرد و گفت : جونم؟ نه خوبم.
هیونجین بدون اهمیت به حرف های عشقش ، دستش رو روی گودی کمرش گذاشت و خطاب به دخترکش گفت : هارو .. میای یه بازی انجام بدیم ؟ دخترک با خوشحالی سرش رو از توی گردن پدرش بیرون کشید و تند تند سرش رو بالا و پایین کرد.
هیونجین با لبخند گفت : خب ببین ... بازی اینجوریه که لیکسی رو میخوابونیم رو مبل و با دست کمرش رو فشار میدیم .. هرکس زور بیشتری وارد کرد برنده است قبوله؟
فلیکس متعجب لب زد : نه هیونجین من خوبم ..
دست..
ولی با حرف هارو ادامه حرفش رو خورد : لیسی گبول تون دیده. )لیکسی قبول کن دیگه(.
نگاهش رو به دخترکش داد و گفت : دستات اذیت
میشه دخترم.
هارو با اخم دست به سینه شد و گفت : نخیلم .
)نخیرم(.
و بعد از کمی مکث لب زد : اگر لیکسی گبول نتونه منم گه گهل میتونم .) اگر لیکسی قبول نکنه منم قهر میکنم(.
هیونجین به حالت دخترش خندید و برای طرفداری ازش لب زد : منم همینطور.
فلیکس اهی کشید و گفت : الحق که پدر و دخترین .
و با اتمام حرفش به طرف سالن رفت و زمین دراز کشید.
هیونجین نگاه از عشقش گرفت و به دخترش داد و گفت : بریم ؟
هارو با خوشحالی دستاش رو بالا گرفت و لب زد:
بریمممم.
پشت کمر دخترش رو گرفت و به طرف خودش کشیدش و چنان بوسه ای روی لپش گذاشت که
هارو با جیغ لب زد : بابا دلدم میگیله.)بابا دردم میگیره(.
هیونجین سر بلند کرد و گفت : ببخشید عزیزم .
و به طرف همسرش رفت.
هارو با نشستن هیونجین کنار فلیکس ، روی کمر باباش نشست و شروع به فشار دادن کرد.
فلیکس لبخندی از حس دستای کوچولوی دخترش روی پوستش زد و لب زد : قربونت دستای کوچولوت عسلم.
هارو خنده ای کرد و گفت : بابایی تو مثه من گبی نیسی .)بابایی تو مثل من قوی نیستی(.
هیونجین خندید و با دست کمر همسرش رو ماساژ داد و با دست دیگه اش موهای ریخته شده توی صورت دخترش رو کنار زد و گفت : حق با دخترمه.. من قوی نیستم.
فلیکس لبخندی زد و نگاهش رو به مردش داد.
با صدای اروم و زمزمه واری که فقط خودش و هیونجین بشنون لب زد : عشق منی.
هیونجین لبش رو گزید و با نیشخند جذابی دقیقا مثل خود فلیکس لب زد : تو بیشتر.
)پایان فلش بک (.
.
.
موقع ناهار بود و همه کارمند ها توی سالن جمع بودن به جز فلیکس.
بازم شروع کرده بود.
دست به غذا نزدن و اعتصاب کردن رو شروع کرده بود.
دلش میخواست بمیره و بره پیش دخترش ولی حتی از اینم می ترسید .
همانطور که چشماش رو روی هم قرار داده بود تا یکم استراحت کنه ، در اتاقش بدون هیچ مقدمه ای باز شد.
با اخم چشمای خسته اش رو باز کرد و خواست چیزی بگه که با دیدن هیونجین ساکت شد.
هیونجین کاملا در سکوت ، پرس های غذایی که گرفته بود رو روی میز گذاشت.
صندلی برداشت و رو به روی میز فلیکس قرار داد و با لحنی دستوری لب زد : شروع کن.
و ظرف غذای خودش رو باز کرد و مشغول خوردن شد.
فلیکس با بی حوصلگی از روی صندلیش بلند شد تا از اتاق خارج بشه که هیونجین لب زد : بخاطر هارو بیا غذاتو بخور فلیکس.
با اومدن دوباره ی اسم دخترش ، بغضی کرد و
خواست بازم قدم برداره ولی نتونست.
نمیتونست حالا که اسم دخترش اومده اینطور بیخیال از کنارش رد بشه.
هق بی صدایی زد و به طرف میزش برگشت.
روی صندلی پشت میز نشست و همانطور که اشک میریخت ، در ظرفش رو باز کرد.
هیونجین نگاهی به همسر سابقش انداخت و با دیدن چشم های پف کرده اش لب زد : گریه نکن ..
داغون کردی خودتو.
پوزخندی زد و همانطور که اشک میریخت لب زد : میتونم یاد دخترم بیوفتم و گریه نکنم ؟ میتونم یاد شیرین کاریاش بیوفتم و ساکت باشم .. میتونم به اولین بابا گفتنش فکر کنم و گریه نکنم ؟ میتونم هیونجین ؟
اهی کشید و لب زد : نه نمیتونی ... همانطور که من نمیتونم .. ولی الان دیگه همه چیز تموم شده ..
هیچی مثل قبلش نمیشه.
همونطور که گریه میکرد ، زد زیر خنده و بعد از چند ثانیه دوباره با گریه و بغض لب زد : نه نمیشه .. ولی اگر تو منو مقصر مرگ دخترم نمیدونستی ... اگر بخاطر کوچیکترین چیزا نمیزدیم و اگر شبایی که بخاطر گریه و ضعف تب داشتن ، بالای سرم بودی شاید میتونستم بخش کوچیکی از مرگ دخترم رو فراموش کنم .. تو ظالمی هیونجین ...
ظالم ... الان محبت تو و این غذا ها به درد من نمیخورن .. میدونی چرا ؟
کمی مکث کرد و ادامه داد : چون زمانی که باید پا به پام اشک میریختی و زمانی که باید این غذاهایی برام میاوردی تا از ضعف نمیرم ، خیلی وقته گذشته .. با دیدن تو فقط یاد هارو میوفتم و این عذابم میده .. یادآوری خاطرات سه تاییمون داغونم میکنه و مدام میگم چیشد که خانوادم از هم پاشید .. بد کردی هیونجین .. به من .. به خودت .. به همه بد کردی .. من مقصر مرگ هارو نبودم
.. زمانی که انگشت های اتهام سمتم دراز شده بودن ، اومدم سمتت تا بغلم کنی و بگی من میدونم کار تو نبوده ولی تو با یه سیلی بهم گفتی تو دخترمو کشتی.
هیونجین سرش رو پایین انداخت و چاپستیک توی دستش رو روی ظرف گذاشت.
با لحنی غمگین و آزرده لب زد : دیگه همه چیز عوض شده و باید بهت بگم که نمیتونیم از هم دور باشیم چون خواهر تو با برادر من ازدواج کرده ...
تنها کاری که میتونیم بکنیم ، حرف نزدنمون با همه ... از امروز این فاصله رو حفظ میکنم..
و از روی صندلی بلند شد و به طرف در رفت.
قبل از خروج از اتاق ، از حرکت ایستاد و با بغض لب زد : بخاطر تمام چیزایی که اتفاق افتاد متاسفم.
فلیکس هقی زد و گفت : تاسف تو گذشته رو جبران نمیکنه آقای هوانگ ..
هیونجین اهی کشید و بدون نگاه انداختن به فلیکس ، از اتاق خارج شد ولی هم خودش و هم دخترکش که حس میکرد از توی آسمون ها داره نگاهش میکنه ، می دونستن که قلبش رو پیش اون پسر گریون برای هزارمین بار جا گذاشته.
)فلش بک(
لباس عروس سفیدی تن دختر کوچولوش کرد و گفت : وای خدایاااا ببین چه دختری دارم .. کی میشه من عروسیتو ببینم کیوتم.
لبخند دندون نمایی زد و گفت : ولی هارو دوست داله تا ابد پیس لیسی و هیونی باسه . ) ولی هارو دوست داره تا ابد پیش لیکسی و هیونی باشه(.
فلیکس محکم دخترش رو توی بغلش گرفت و گفت
: الهی دورت بگردم عزیزدلم .. من و باباییم دوست داریم تو تا ابد پیش ما باشی قربونت برم.
هیونجین در رو باز کرد و لب زد : فلیکس عزیزم اماده این ؟
فلیکس سری تکون داد و گفت : هیونجین بیا عروس کوچولومون رو ببین.
هیونجین با لبخند وارد اتاق شد و گفت : ببینمش.
هارو جیغی کشید و گفت : نه صب تون .. من هنوس موهامو شونه نکلدم .) نه صبر کن ... من هنوز موهامو شونه نکردم(.
هیونجین خنده ی بلندی کرد و سریع روشو گرفت و گفت : چشم چشم .. من نگاه نمیکنم تا دخترم موهاشو درست کنه.
هارو هل شده لب زد : خوبه خوبه.
و با عجله از روی تخت پایین اومد و شونه ی عروسکیش رو به فلیکس داد و با لحنی دستوری لب زد : شونه تون .. دومات اومته دونبالم ).
شونه کن. . داماد اومده دنبالم(.
فلیکس و هیونجین با این حرف خنده ای کردن.
شونه رو از دخترکش گرفت و موهای بلوندش رو شونه کرد و دو گوشی بستشون و چتری هاش رو صاف کرد و لب زد : تموم شد عروس خانم.
هارو خنده ای کرد و به طرف هیونجین دوید و گفت : سلام.
هیونجین با ذوق به دخترش نگاه کرد و گفت :
سلام عروس بابا .. چقدر ناز شدی جیگرم.
هارو خنده ی خجلی کرد و گفت : علوسو بگل تون . ) عروس رو بغل کن(
خم شد و دستاش رو به زیر بغل دخترش رسوند و اروم بلندش کرد و گفت : چقدر ناز شدی دخترم.
هارو گونه های هیونجین رو با دست گرفت و اروم لپ باباش رو بوسید و گفت : ناس بوتم هیونی .)ناز بودم هیونی(.
هیونجین با عشق لب زد : درست میگی عزیزدلم .. تو ناز بودی.
فلیکس لبخند ملیحی زد و از روی تخت بلند شد و به طرف اون دو نفر رفت.
با خوشحالی لب زد : منم هستما.
هیونجین عاشقانه نگاهی به همسرش کرد و خم شد و لباش رو بوسید و گفت : مگه میشه تورو یادم بره زندگی من ؟
با لبخند جواب بوسه رو داد و گفت : خب عروس خوشگلم بریم ؟
هارو دستاش رو بالا گرفت و لب زد : بریم.
ولی هیچ کدوم از اون سه نفر نمیدونستن که فقط سه ماه دیگه این عشق و خانواده پا برجاست.
YOU ARE READING
Bad_Memories
FanfictionCouple : Hyunlix Genre(s) : Romance. Dark . Comedy.Mpreg.Psychology.smut . Happy_End Up: یکشنبه . سه شنبه . پنج شنبه (بعد از مرگ هارو فقط توی عوضی رو داشتم... ولی تو چیکار کردی؟ هق .. چیکار کردی ؟ هق هق .. فقط تنهام گذاشتی ...)