Part 3

411 50 4
                                    




با به صدا در اومدن زنگ موبایلش ،  پتو رو از روی سرش پایین کشید و موبایلش رو از روی پاتختی برداشت. 
با دیدن شماره ی خواهرش ، اهی کشید و تصمیم گرفت جواب بده : الو ؟
با شنیدن صدای برادرش ، اهی از اسودگی کشید و گفت : وای خداروشکر فلیکس .. چرا جواب نمیدی عزیزم خیلی نگرانت شدم. 
بیخیال از همه جا لب زد : حالم خوبه نگران نباش.
راچل اوهومی گفت و لب زد : امشب تولد هیونبینه میتونی بیای ؟
مکثی کرد و لب زد : هیونجینم اونجاست ؟
راچل لبش رو گزید و گفت : اره عزیزم .. فلیکس لطفا نه نیار .. نمیخوای بیای هانا رو ببینی ؟
با اومدن اسم هانا از این رو به اون رو شد . از روی تخت بلند شد و لب زد : باشه میام .. الانم باید برم ببخشید. 
و بدون اینکه فرصتی برای حرف به خواهرش بده ، تماس رو پایان داد و موبایل رو روی تخت پرت کرد. 
به طرف کمد لباس هاش رفت و تیشرت سرمه ای و شلوار سفیدی پوشید و به طرف سرویس رفت. 
دست و صورتش رو شست و کمی اب سرد به چشم های پف کرده اش زد تا ورمشون بخوابه. 
سپس به طرف دراور رفت و موهاش رو شونه کرد و بعد از فرو کردن موبایل و کیف پول توی جیبش از خونه خارج شد. 
به محض رسیدن به پارکینگ ، سوییچ رو از توی جیبش در اورد و در ماشین رو باز کرد. 
با ارامش سوار شد و ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد و از پارکینگ خارج شد و به طرف بازار رفت تا کادویی برای شوهر خواهرش تهیه کنه. 
وقتی از کوچه خارج شد ، هیونجین از پشت یکی از دیوار های اپارتمان فلیکس بیرون اومد و هوفی کشید و گفت : نگا کن با چشماش چیکار کرده احمق. 
.
.
با رسیدن به بزرگترین پاساژ کره ، ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و پیاده شد. 
وقت زیادی نداشت پس با عجله به طرف ورودی رفت و از اونجایی که میدونست شوهر خواهرش چه چیزی رو دوست داره ، مستقیم به طرف مغازه ی لباس فروشی رفت. 
با ورودش ، دوست دختر سابق هیونجین لبخندی زد و گفت : اوه ببین کی اینجاست.. 
فلیکس بدون نگاه کردن به دخترک به طرف لباس های مردونه رفت و نگاه سرتاسری بهشون انداخت. 
دخترک به طرف فلیکس رفت و گفت : اومدی واسه دوست پسرت کادو بگیری ؟  فلیکس بازم حرفی نزد. 
دختر از این بی محلی عصبانی شد و گفت : چرا لال شدی ؟ اه راستی از دختره مرده ات... 
و هنوز حرفش تموم نشده بود که سیلی محکمی به گونه اش خورد و روی زمین افتاد. 
فلیکس با حرص ضربه ی محکمی به شکم دخترک زد و با چشم هایی که داشتن خیس میشدن لب زد : دفعه ی اخرت باشه راجب دختر من حرفی میزنی هرزه ی اشغال کثیف .. 
و سپس با داد لب زد : صاحب این مغازه چه خریه ؟
دخترک با ترس لب زد : من .. من معذرت میخوام
.
فلیکس دوباره داد زد : میگم صاحب اینجا کیههههه ؟
پسری با موهای بلوند و چشم هایی ابی از پله ها پایین اومد و لب زد : منم ..مشکلی پیش اومده ؟ فلیکس به طرف پسرک برگشت و گفت : همه ی کارکناتون اینقدر بیشعور و بی نزاکتن ؟ همشون اینقدر وراج و اشغالن ؟
لوییس اخمی کرد و گفت : مشکل چیه اقای محترم ؟
فلیکس دستاش رو مشت کرد و با چشم هایی که بخاطر دخترش داشتن خیس میشدن لب زد : تو که اینهمه دوربین توی مغازه ات داری بهتر نیست خودت بری نگاه کنی ؟
لوییس سری تکون داد و گفت : همینکار رو میکنم .. اگر مشکل از فروشنده ی من بود مطمئن باشین اخراج میشه و من از شما معذرت خواهی میکنم. 
پوزخندی زد و گفت : پس بهتره زودتر اینکار رو انجام بدید. 
و با اتمام حرفش بدون اهمیت به لوییس و دوست دختر سابق هیونجین که با ترس و لرز به لوییس نگاه میکرد ، به طرف لباس ها برگشت تا پیراهنی برای شوهر خواهرش انتخاب کنه. 
توی این فاصله لوییس هم دوربین ها رو چک کرد و با شنیدن حرف های مینجی ، با نفرت بهش نگاه کرد و گفت : تو اخراجی احمق.
مینجی هقی زد و گفت : خواهش میکنم من رو ببخشید قربان .. خواهش میکنم. 
لوییس دستاش رو مشت کرد و خطاب به بادیگارد هاش لب زد : پرتش کنین بیرون. 
مینجی با گریه و داد گفت : قربان من رو ببخشید .. قربان من به این کار نیاز دارم .. قربان. 
ولی لوییس مردی نبود که از حرفش برگرده . پس بدون توجه به التماس و اشک های اون دختر ، به طرف فلیکس رفت و گفت : من ازتون معذرت میخوام. 
فلیکس به طرف لوییس برگشت و گفت : مهم نیست. 
لوییس به فلیکس نزدیک تر شد و گفت : نسبتی باهاش دارین ؟ 
ابرویی بالا داد و بدون جواب دادن به لوییس ، برگشت و پیراهنی از روی قفسه برداشت. 
دوباره به طرف لوییس برگشت و لب زد : دوست دختر همسر سابقمه. 
و به طرف صندوق رفت تا پول این پیراهن رو حساب کنه. 
اخمی از حرف فلیکس زد و با صدایی که فلیکس بشنوه لب زد : یعنی اون دختر همجنس گراست ؟ فلیکس پوزخندی زد و گفت : نه من گیم. 
ناخوداگاه لبخندی روی لباش نشست و به فلیکس که داشت از مغازه خارج میشد چشم دوخت. 
به محض خروج کامل فلیکس،  همانطور که از سکوریت بهش نگاه میکرد لب زد : منم همینطور
.
.
.
در رو باز کرد و وارد خونه شد. 
کادوی هیونبین رو روی اپن گذاشت و به طرف حموم رفت. 
باید دوش میگرفت و خودش رو تمیز میکرد. 
تمامی لباس هاش رو در اورد و توی وان پر از اب نشست. 
سرش رو به لبه ی سرامیکی تکیه داد و چشماش رو بست و بازم مرور خاطرات رو شروع کرد. 
) فلش بک( 
پاهاش رو که خسته شده بود ، ثابت کرد و خطاب به همسرش لب زد : هیونجین عزیزم .. میشه بیای هارو رو بزاری روی تختش ؟
هیونجین نگاه از تلویزیون گرفت و به عشقش داد و گفت : اره عزیزم. 
و از روی مبل بلند شد و به طرف فلیکس رفت.  اروم دستش رو زیر بدن دختر چهارساله اش فرو کرد و از روی پاهای خشک شده ی فلیکس بلندش کرد و به طرف اتاق خودش بردش. 
روی تخت عروسکیش گذاشت و بعد از بوسیدن پیشونی و کشیدن پتو روی بدن کوچولوش ، از اتاق خارج شد و خواست به طرف سالن بره که صدای فلیکس رو از توی اتاق خودشون شنید. 
به طرف اتاق رفت و در رو باز کرد و با فلیکسی که داشت لباساش رو عوض میکرد مواجه شد. 
فلیکس که متوجه هیونجین نشده بود ، پیراهن و شلوارش رو با هم در اورد و به طرف کمد رفت تا لباس تمیز برداره. 
هیونجین لبش رو گزید و به طرف فلیکس رفت. 
دستش رو دور بدن لختش حلقه کرد و در گوشش لب زد : چند وقته طعم بدنت رو نچشیدم ؟
فلیکس با ترس دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت : وای هیون ترسیدم. 

خنده ی ریزی کرد و شونه ی عشقش رو بوسید و گفت : نگفتی .. چند وقته سکس نداشتیم ؟ توی دست های مردش تاب خورد و همانطور که توی چشماش نگاه میکرد لب زد : هووووم .. بزار فکر کنم .. 
هیونجین با چشم های خمار و لبخندی زیبا به فلیکسش نگاه کرد و گفت : خب ؟
فلیکس با خوشرویی لب زد : فکر کنم دوهفته میشه درسته ؟
هیونجین اخمی کرد و گفت : قبل از هارو خیلی با هم بودیم ولی از وقتی هارو اومده خیلی کم وقت میکنیم باهم باشیم. 
فلیکس لبخندی زد و گفت : فدای سر دخترم ..
اخر شبا باید باهم باشیم که تو همیشه از کار میای و خسته ای. 
پسر بزرگتر با لحنی جدی لب زد : خب الان میتونیم باهم باشیم. 
با لبخندی که از روی لباش پاک نمیشد ، روی انگشتاش ایستاد و لب روی لبای عشقش گذاشت. 
هیونجین چشماش رو بست و دستاش رو دور کمر عشقش محکم کرد. 
فلیکس لب بالا و هیونجین لب پایین فلیکس رو میبوسیدن و از طعم لب های هم دیگه لذت میبردن
.
همانطور که همدیگه رو میبوسیدن ، هیونجین شروع به حرکت کرد تا به تخت برسن و رابطه ی امشبشون رو رقم بزنن. 
به محض رسیدن به تخت ، پای فلیکس به لبه ی چوبی گیر کرد و روی تشک نشست و باعث شد اتصال لباشون به هم بخوره. 
هیونجین اروم چشماش رو باز کرد و گفت : تا من لوب و کاندوم رو میارم توی اماده شو. 
سری تکون داد و توی یه ضرب پیراهنش رو در اورد. 
هم به طرف درور رفت و کاندوم و لوب رو از توی کشوی اول خارج کرد و به طرف تخت رفت. 
فلیکس شلوار و باکسرش رو هم خارج کرد و روی تخت دراز کشید و پاهاش رو باز کرد. 
هیونجین نگاهی روونه ی عشقش کرد و با دیدن پاهای باز و سفیدش ، لبخندی زد و شروع به در اوردن لباس هاش کرد. 
فلیکس با دیدن لبخند هیونجین ، لبخندی روی لباش شکل گرفت و گفت : یه نفر اینجا خیلی خوشحاله. 
هیونجین متعجب ابرویی بالا داد و گفت : نه خیلی تو ناراحتی. 
با صدای بلند خندید و حرفی نزد تا مردش اماده شه. 
هیونجین با خنده ی فلیکس لبخندی لب زد و تمامی لباس هاش رو در اورد. 
سپس روی تخت بین پاهای فلیکس نشست و دو انگشتی ضربه ای به عضو و بیضه هاش زد. 

فلیکس اخی از درد گفت لب زد : هیونجین عزیزم .. لطفا وحشی نشو. 
ابرویی بالا داد و گفت : سعی میکنم. 
و دوباره ضربه ای محکم تر از قبلی به عضو و سپس سوراخ فلیکس زد و انگشت اشاره اش رو وارد کرد. 
فلیکس هیسی از درد گفت و مچ دست مردش رو گرفت و با صدایی گرفته لب زد : پس اون لوب لعنتی رو برای چی اوردی ؟
هیونجین خنده ی ریزی کرد و گفت : الان ازش استفاده میکنم. 
و انگشتش رو خارج کرد و در لوب رو باز کرد. 
روی چهار تا از انگشتاش اون مایع رو ریخت و روی تخت پرتش کرد. 
فلیکس با چشم های گشاد شده دست هیونجین رو گرفت و گفت : ادم باشیا هیونجین .. من باید از هارو مراقبت کنم .. 
برای هزارمین بار توی اون روز خندید و خم شد لبای فلیکس رو بوسید و گفت : اینقدر کیوت و خوردنی نباش. 
و با اتمام حرفش ، انگشت اشاره و وسطش رو وارد سوراخ عشقش کرد. 
فلیکس اهی کشید و چشماش رو از درد و لذت بست. 
چندبار اون دو انگشت رو وارد و خارج کرد و بلافاصله وقتی حس کرد بازتر شده ، انگشت سوم رو هم به زور جا داد و جیغ فلیکس رو در اورد. 
فلیکس : اییییی .. هیون .. هیونجین اهههههه... 
هیونجین با اخم لب زد : درد داری ؟
سری تکون داد و چشماش رو به هم فشرد و باعث شد اشکاش پایین بچکه. 
مرد اخمی کرد و گفت : خب اماده ات نکنم خونریزی میکنی. 
فلیکس هقی زد و گفت : فقط زود تمومش کن.  هیونجین سری تکون داد انگشتاش رو بیرون کشید. 
دوباره لوب رو برداشت و مقدار زیادی روی سوراخ نبض دار فلیکس رریخت و با دست تمام سوراخش رو خیس کرد. 
سپس کاندوم ر از روی تخت برداشت و با دندون بازش کرد و روی عضوش کشید و مقدار زیادی لوب هم روی عضو خودش ریخت تا ورودش رو اسون تر کنه. 
فلیکس پاهاش رو باز تر کرد و لبش رو محکم گزید. 
با اینکه 5 سال بود که ازدواج کرده بودن ، ولی بازم از اول رابطه و دردی که قرار بود بکشه میترسید و هراس داشت. 
هیونجین نگاهش رو به فلیکسش داد و گفت : اروم باش عزیزدلم.. 
فلیکس اب دهنش رو قورت داد و گفت : هیونجین مراقبم باش باشه.. 
خم شد و لبای فلیکس رو بوسید و گفت :
اروم باش .. مراقبتم .. نگران نباش عزیزدلم. 
پسر کوچیکتر سری تکون داد و لب زد : پس شروع کن. 
هیونجین لبخندی زد و دوباره خم شد و لبای فلیکس رو بوسید و دستش رو به زیر زانوهای عشقش رسوند. 
پاهاش رو بالا داد و عضوش رو روی سوراخ فلیکس تنظیم کرد و همانطور که میبوسیدش ، اروم عضوش رو وارد کرد. 
فلیکس با ترس هقی زد و شروع به گریه کردن کرد. 
هیونجین که به این حرکات فلیکس عادت داشت ، لبش رو از روی لبای فلیکس برداشت و گفت :
گریه نکن عزیزم .. خیلی درد داری ؟
فلیکس هق بلندی زد و گفت : نه .. خوبم .. شروع کن. 
هیونجین سری تکون داد عضوش رو وارد کردو دوباره وارد کرد. 
اونقدر این کار رو تکرار کرد که درد فلیکس کم شد و چیزی جز لذت حس نمیکرد. 
فلیکس اهی کشید و گفت : هوفف .. عالیه .. عالیه
  ..
لبخندی زد و لبش رو روی لب فلیکس گذاشت و زبونش رو وارد دهن فلیکس کرد. 
کل اتاق در سکوت بود و فقط صدای خیس تلمبه های هیونجین و لغزش زبون هاشون روی هم میومد. 
فلیکس دستاش رو بالا اورد و دو گردن هیونجین حلقه کرد. 
سرش رو کج کرد تا فضای بیشتری به مردش بده و راحت تر بوسیده بشه. 
وقتی حس کرد به ارضا شدن نزدیکه ، دستش رو به عضو فلیکسش رسوند و شروع به مالیدنش کرد
.

فلیکس با لذت اهی کشید و لباش رو جدا کرد تا بهراحتی ناله کنه. 
سرش رو کج کرد و چشماش رو بست و شروع
به بلند ناله کردن کرد : اههههه ... اههه .. عاه ..
اوه.. هیونجین .. هی .. هیونجین. 
هیونجین لبش رو گزید و سرعت ضربه ها و دستش رو بالا تر برد و طولی نکشید که توی سوراخ فلیکس ارضا شد و فلیکس هم بین دستای بزرگ مردش خالی شد. 
به محض کامل خالی شدن ، از روی فلیکس بلند شد و کنارش دراز کشید. 
بوسه ای روی لبا فلیکس گذاشت و از روی تخت بلند شد. 
کاندوم کثیف شده رو از عضوش خارج کرد و توی سطل اتاقشون انداخت و به طرف دستشویی رفت تا خودش رو تمیز کنه. 
فلیکس با خستگی به پهلو خوابید و منتظر موند تا هیونجین بیاد و شکم و عضوش رو تمیز کنه.  طولی نکشید که هیونجین با یک حوله ی خیس ازسرویس خارج شد و به طرف فلیکس رفت. 
شکم و عضو و بین پاهای عشقش رو تمیز کرد و خم شد و شقیقه اش رو بوسید و گفت : بخواب عزیزم. 
فلیکس اوهومی گفت و تا خواست چشماش رو ببنده و بخوابه ، در اتاقشون زده شد. 
با نگرانی روی تخت نشست و به مردش نگاه کرد
.
هیونجین اخمی کرد و ربدوشامبر فلیکس رو از روی چوب لباسی برداشت و به طرفش پرت کرد
.
خدش هم سریع لباساش رو پوشید و در رو باز کرد. 
با دیدن هارو که بالشت به دست رو به روی در ایستاده بود ، لبخندی زد و گفت : چیشده بابایی ؟ هارو نگاهی به اتاق انداخت تا فلیکس رو ببینه.  هیونجین روی جلوی دخترش زانو زد و گفت :
هارو ... چیشده عزیزم ؟
هارو با بغض لب زد : میسه امسب پیس لیسی لالا تونم ؟ )میشه امشب پیش لیکسی لالا کنم ؟(
هیونجین اخمی کرد و محکم دخترش رو بغل کرد و از روی زمین بلند شد. 
وارد اتاق شد و گفت : اره دورت بگردم .. معلومه که میشه. 
فلیکس با دیدن چشم های خیس دخترش ، با نگرانی از روی تخت بلند شد و بدون اهمیت به درد کمر و باسنش به طرف هارو رفت و گفت :
چیشده عزیزم ؟
هارو دستاش رو دراز کرد تا فلیکس بغلش کنه. 
فلیکس درد داشت ولی الان اونقدر ترسیده بود که بدون اهمیت به درد جسمیش ، هارو رو توی بغل گرفت و به طرف تخت رفت. 
محکم دخترش رو توی بغل گرفت و سرش رو بوسید و گفت : چیشده ؟
هارو ترسیده لب زد : بابایی من یه خواب بد دیدم
.
فلیکس دوباره سر دخترش رو بوسید و گفت : چی دیدی عزیزدلم ؟
هیونجین اخمی کرد و به طرف تخت رفت. 
پشت سر فلیکس دراز کشید و از پشت بهش چسبید دستش رو روی فلیکس هارو انداخت. 
هارو با گریه لب زد : بابایی من خواب دیدم که ستاره سدم .. رفته بودم توی اسمونا و از اونجا داستم تورو نگاه میکردم ... تو خیلی داستی گریه میکردی و دیگه پیس بابایی نبودی .. تنها بودی ..
من خیلی ناراحت بودم که تو تنها و غمگین بودی بابایی. 
فلیکس یه دفعه چنان دلهره ای گرفت ، که لب زد : هیونجین ؟
هیونجین هم عجیب ترسیده بود ولی برای اروم کردن هارو و فلیکس لب زد : چیزی نیست عزیزم .. هاروی من فقط یه خواب دیدی بابا. 
هارو لبخندی زد و گفت : واقعا ؟ یعنی واقعیت نیست ؟
هیونجین سری تکون داد و گفت : نه عزیزدلم ..
گاهی اوقات ادما از خستگی زیاد کابوس میبینن ..
نباید نگران باشی عزیزدل بابا. 
هارو با خوشحالی لب زد : پس خوسحالم .. ولی بابایی ستاره سدن واقعا قسنگ بود. 
فلیکس بغضی کرد و سر هارو رو به سینه اش فشرد و لبش رو محکم گزید. 
هیونجین به راحتی متوجه حالت های فلیکس شد. 
سر بلند کرد و دستش رو به گونه ی فلیکس رسوند و سرش رو بوسید و گفت : چیزی نیست عزیزم .. هیچی نیست. 
فلیکس سری تکون داد و هارو رو محکم تر بغل کرد و سرش رو بوسید. 
)پایان فلش بک( 
دستش رو روی سینه اش گذاشت و با داد و گریه لب زد : باید خوابتو جدی میگرفتم .. هق هق .. قربونت برم هاروی من .. هق هق .. دیدی ستاره شدی .. دیدی عزیزدلم .. دیدی من تنها شدم .. دلم برات تنگ شدهههههه. 
کمه ی اخرش رو با صدای بلندی گفت و دستش رو روی سینه اش کوبید : دلم برای حرف زدنت تنگ شده .. یادته نمیتونستی )ش( رو تلفظ کنی عزیزم .. یادته دخترم ؟ هق هق .. برگرد پیشم هارو .. برگرد پیشم هارو .. برگرد پیشممممممم هق هق. 
.
بعد از چیزی حدود بیست دقیقه گریه کردن و داغون کردن چشماش ، از حمام خارج شد و به طرف داور رفت. 
از توی ایینه خودش رو نگاه کرد و اهی کشید. 
چشماش دوباره پف کرده و قرمز شده بود. 
بخاطر داد هایی که زده بود ، صداش گرفته بود. 
دوباره اه کشید و شروع به اماده شدن کرد.  پیراهن گلبه ای حریر و شلوار مشکی گشادی پوشید و پیراهن رو توی شلوارش گذاشت و موهاش رو خشک کرد تا سرما نخوره.. 
وقتی حس کرد اماده است ، نگاهی به خودش انداخت و با دیدن چشماش ، لبخند غمگینی زد و از اتاق خارج شد. 
کادوی هیونبین رو از روی اپن برداشت و از خونه خارج شد. 
.
.
با ورود به باغ خونه ی خواهرش ، پاش رو روی ترمز گذاشت و ماشین رو خاموش کرد. 
پیاده شد و به طرف ورودی رفت و در رو زد. 
راچل با خوش رویی ، در رو باز کرد ولی با دیدن چشم های برادرش ، لبخند روی لباش ماسید و گفت : فلیکس ؟
سعی کرد لبخند بزنه ولی حتی یک ذره هم لباش تکون نخورد. 
با بی حالی وارد خونه شد و کادو رو به طرف خواهرش گرفت. 
راچل با بغض کادو رو گرفت و دستش رو پشت کمر برادرش گذاشت و به طرف سالن هلش داد. 
با نمایان شدنش ، مادر و پدر خودش و هیونجین از روی مبل بلند شدن و خواستن چیزی بگن که با دیدن چشم های فلیکس ، دهن همشون باز موند. 
لینا که مادر فلیکس بود ، به طرفش دوید و گفت :
چرا چشمات اینطوریه ؟ ها ؟ چرا چشمات اینطوریه فلیکسسسس ؟
دستش رو روی دست های مادرش که روی صورتش بود گذاشت و گفت : باشه برای بعد. 
لینا دوباره داد زد و گفت : میگم برای چی چشمات اینطوریه ؟
فلیکس بدون هیچ حرفی مادرش رو دور زد و به طرف پدر و مادر هیونجین رفت. 
احترام نود درجه ای گذاشت و گفت : متاسفم که دیر رسیدم. 
سه جین سری تکون داد و گفت : ایرادی نداره پسرم .. فقط فلیکس تو حالت خوبه ؟ سری تکون داد و گفت : من خوبم. 
هیونبین به طرف فلیکس رفت و بغلش کرد و گفت
: ممنونم که اومدی .. بشین. 
فلیکس بدون هیچ حرفی از بغل هیونبین بیرون اومد و روی مبل نشست و سرش رو پایین انداخت
.
هیونجین از سرویس بیرون اومد و به فلیکس نگاه کرد. 
حتی از این فاصله هم میتونست حال بد و ضعفش رو ببینه. 
اهی کشید و به طرفش رفت. 
روی مبل کنار فلیکس نشست و گفت : باید حرف بزنیم. 
فلیکس با شنیدن صدای مردش ، سرش رو بالا اورد و به چشم های ورم کرده بهش نگاه کرد و گفت : حوصله ندارم. 
هیونجین پوزخندی زد و از روی مبل بلند شد. 
دست فلیکس رو گرفت و گفت : میگم باید حرف بزنیم. 
دستش رو از بین دست های هیونجین بیرون کشید و با صدای بلندی لب زد : ولم کن هیونجین .. ولم کنننننننن. 
هیونجین متعجب بهش نگاه کرد و ناخوادگاه دستش رو بالا اورد و توی صورت فلیکس کوبید. 
و یک دفعه کل خونه توی سکوت و بهت فرو رفت. 




Bad_MemoriesWhere stories live. Discover now