Part 9

416 46 12
                                    



هنوزم باورش نمی شد اون کوچولو بابا صداش زده باشه. 
همانطور که با قاشق عروسکی غذا دهن هانا میکرد لب زد : هانا عزیزم یه بار دیگه صدام میزنی لطفا ؟
هانا با کیوتی تمام سری تکون داد و با لحنی بچگانه و نازک لب زد : بَبَ .)بابا(
لبش رو با خوشحالی گزید و گفت : جونم عزیزم ؟ جونم دختر قشنگم. 
دندون های کوچولوش رو به هم چسبوند و با لبخند پهنی به فلیکس نگاه کرد و لب زد : عدا )غذا(
سری تکون داد و همانطور که از خوشحالی و ذوق اشک توی چشماش جمع شده بود ، لب زد :
چشم دخترم .. چشم عروسک بابا. 
.
.
بازم راهش رو کج کرده بود و رو به روی خونه هیونجین ایستاده بود. 
دستش را جلو برد تا زنگ رو فشار برده که صدای خمار و گرفته اش رو شنید : چی میخوای ؟
متعجب به طرف رقیب عشقیش برگشت و گفت :
فردا مراسم ازدواجمونه .. واقعا نمی خوای برگردی پیش فلیکس ؟
پوزخندی زد و به طرف در واحدش رفت. 
با ارنج محکم توی شکم لوییس کوبید و گفت : چرا ؟ ازش خسته شدی ؟
و در واحدش رو باز کرد تا وارد بشه که لوییس دستش رو کشید و با حرص لب زد : من هیچ وقت از فلیکس زده نمیشم ... اشتباه کردم که بهت یه فرصت جبران برای گندایی که زدی دادم .. تو بی لیاقت ترین ادمی هستی که دیدم هوانگ هیونجین .. داشتن فلیکس لیاقت میخواد که تو هیچ وقت نداشتیش .. دیگه نمی زارم فلیکس مال تو باشه ..
از این لحظه به بعد هم فلیکس هم هانا مال منن.  با اتمام حرف هاش دست هیونجین رو با نفرت ول کرد و از پله ها پایین رفت. 
دستاش رو مشت کرد و تا لحظه ی محو شدن لوییس بهش نگاه کرد. 
بعد از چند ثانیه وارد خونه شد و گفت : من نمیخوام از دستت بدم فلیکس .. نمیخوام دوباره بیوفتی توی زندگی با من که هنوزم مثل دیونه ها رفتار میکنه .. خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی میخوامت ولی زندگی پیش لوییس خیلی عاشقانه تر از زندگی کنار منه احمقه. 
بخاطر تو .. بخاطر حسی که هنوزم بهت دارم نمیام سمتت تا ازار نبینی عزیزم ... خیلی دوست دارم فلیکسم..  من با عکس و خاطراتت زندگی میکنم تا فقط تو شاد باشی. 
اون پسره ی اشغال میگه تو به من نیاز داری ولی میدونم اینطوری نیست .. میدونم تو زندگی با یه هیولا رو نمیخوای . و میدونم ازدواج با من فقط بخاطر هاناعه و هیچ عشقی از طرف تو برای من وجود نداره. 
.
.
بالاخره روز ازدواجش رسید. 
توی سالن نشسته بود و با بغض بیرون رو نگاه میکرد. 
باورش نمی شد که هیونجین جلوش رو نگرفته باشه .. اشکی ریخت و لب زد : خیلی نامردی. 
همانطور که توی فکر عشقش بود ، در باز شد و لوییس با یک کت و شلوار مشکی وارد سالن شد. 
با عجله اشک های ریخته شده روی گونه اش رو پاک کرد و با لبخندی مصنوعی به مرد مقابلش چشم دوخت. 
لوییس با لبخند کنار فلیکس نشست و دستش رو دور کمرش گذاشت و گفت : اوه ببین مرد من چقدر جذاب شده. 
از درون داشت اتیش میگرفت .. دلش میخواست همه ی لاینا یه خواب باشه ولی واقعیتی پیش نبود
.
با بغض لبخندی زد و سرش پایین انداخت. 
لوییس اخمی کرد و دستش رو به چونه ی فلیکس رسوند و سرش رو بالا اورد. 
پتوی چشم های فلیکس که مدام دو دو میزدن نگاه کرد و گفت : مشکلی هست عزیزم ؟
همانطور که لباش روی هم میلرزیدن ، لب زد : نه چیزی نیست .. ببخشید امروز رو نباید خراب کنم
.
لوییس با اخم سری تکون داد و گفت : خودتو اذیت نکن فلیکس .. هیچ چیزی لیاقت گریه های تو رو نداره عزیزم .. تو با ارزش ترین فرد روی این کره ی خاکی هستی. 
اشکی ریخت و سری تکون داد. 
لوییس با تایید فلیکس لبخندی زد و سرش رو خم کرد تا لب روی لبای فلیکس بزاره. 
فلیکس ناراضی بود . این بوسه رو نمی خواست ولی دلش نمیومد دل این مرد مهربون رو بشکنه پس بدون هیچ مخالفتی سر جاش ایستاد تا لباش بوسیده بشه. 
اروم لب روی لبای پسری که تا چند دقیقه ی دیگه همسرش می شد ، گذاشت. 
کمی لب هاش رو از هم فاصله داد و لب پایین فلیکس رو گرفت و اروم مکید. 
فلیکس با دلی غمگین دستاش رو مشت کرد و اشکی از چشماش ریخت که لوییس رو وادار به عقب نشینی کرد. 
سرش رو پایین انداخت و همانطور که هق میزد لب زد : معذرت میخوام .. زود فراموشش میکنم .. معذرت میخوام. 
لوییس لبخندی زد و سر فلیکس رو توی بغلش گرفت و گفت : فدای سرت عزیزم .. همه چیز درست میشه فلیکسم .. من نمی ذارم اشک توی چشمات جمع بشه.  
شقیقه ی فلیکس رو بوسید و همون لحظه صدای یکی از مسئولان تالار به گوششون رسید : لوییس شی لطفا بیاد .. مهمون ها منتظرن. 
سر فلیکس رو بالا اورد و پیشونیش رو بوسید و همانطور که توی چشم های رنگ شبش نگاه میکرد ، لب زد : نمیذارم ناراحت باشی فلیکس ..
اینجا همه چیز باید باب میل تو پیش بره عزیزم ..
فقط یه چیز رو میخوام بدونی .. من همیشه منتظرتم و خیلی دوستت دارم . 
بدون گفتن حرفی ، سرش رو تکون داد. 
از روی مبل بلند شد و به طرف سالن رفت. 
باید توی جایگاه خودش وایمیساد تا دست فلیکسش توی دستاش قرار بگیره و یه زندگی نو و تازه رو شروع کنن. 
با رفتن لوییس ، دستش رو روی صورتش گذاشت و اینبار با صدای بلند شروع به گریه کرد . اونقدر اشک ریخت و گریه کرد تا اینکه بازم صدای مسئول تالار به گوشش رسید : فلیکس شی موقع حضور شماست. 
هقی زد و با استین کت سفیدش اشکاش رو پاک کرد و از روی مبل بلند شد. 
چند نفس عمیق کشید و سعی کرد اروم باشه ولی همس صحنه ی ازدواجش با هیونجین توی ذهنش پلی میشد. 
)فلش بک( 
در با صدای بدی باز شد و هیونجین با کت و شلوار مشکی جذبش وارد سالن شد. 
فلیکس با ترس هینی کشید و گفت : ترسیدم هیونجین. 
هیونجین بدون اهمیت به بحثشون ، گونه های فلیکس رو گرفت و لب روی لباش گذاشت و محکم بوسیدش و گفت : بالاخره گرفتمت لی فلیکس ... الان دیگه مال منی .. فقط من. 
و دوباره لب و جای جای صورت فلیکس رو بوسید. 
فلیکس خنده ای کرد و گفت : هیونجین بیا بشین.  بوسه ی محکمی روی گونه ی فلیکس گذاشت و گفت : هر چی تو بگی. 
و کنار فلیکس نشست. 
ولی انگار شیطنتش خیلی گل کرده بود چرا که به محض نشستن ، کمر فلیکس رو گرفت و روی پاهای خودش نشوندش و دوباره لباش رو بوسید. 
فلیکس خنده ی شیرینی کرد و دستاش رو دور گردن هیونجین حلقه کرد. 
زبونش رو از بین حصار لب های فلیکس عبور داد و روی زبون نرم و خیسش کشید. 
فلیکس با اشتیاقی زیاد دستش رو توی موهای هیونجین فرو کرد و هیونجین با این حرکت حس کرد بیش از حد داره داغ میکنه پس فلیکس رو روی مبل دراز کش کرد و روش دراز کشید. 
با صدا لباش رو جدا کرد و با جدیت تموم لب زد :
بریم توی کارش ؟
خنده ی ریزی زد و گفت : خجالت بکش هیونجین .. بلند شو از روم الان میان صدامون میزنن. 
سری تکون داد و دوباره لبای فلیکس رو بوسید و گفت : باشه ولی نریم توی کارش ؟
دستش رو توی موهای مردش فرو برد و همانطور که نوازشش میکرد لب زد : فقط یکم دیگه تحمل کن .. بعدش میریم خونه ی خودمون و من این اجازه رو بهت میدم که جوری دیکتو بکنی توی سوراخم که صدای جیغم رو همه ی همسایه ها بشنون. 
نیشخندی زد و گفت : وای باورم نمیشه .. حتما خیلی خوشحالی که گرفتمت نه ؟
با چشم های گشاد شده لب زد : گمشو هیونجین ..
مشخصه کی الان خیلی خوشحاله .. کاری نکن جواب بله ندما. 
بوسه ای روی لبای فلیکس گذاشت و گفت : گوه خوردم. 
ریز خندید و گفت : عاشقتم .. مرسی که منو گرفتی هوانگ. 
با افتخار ابرویی بالا داد و گلوش رو صاف کرد :
اهم اهم .. خواهش میکنم. 
اخم با نمکی کرد و گفت : هیش پرو. 
چشم جذابی زد و گفت : خیلی دوست دارم فلیکس خیلییی .. تو دنیای منی ... مطمئنم هیچی نمیتونه عشقمو بهت از بین ببره. 
با عشق به چشم های مردش نگاه کرد و با لحنی که قلب هیونجین رو رام میکرد و به تپش مینداخت ، لب زد : منم خیلی دوست دارم هیونجینا .. خیلی
.
)پایان فلش بک( 
لبش رو محکم گزید و دوباره اشکاش رو پاک کرد .
نفس عمیقی کشید و به طرف ورودی تالار رفت تا برای همیشه مرد یکی جز هیونجین بشه. 
با ورودش همه ی حضار از روی صندلی هاشون بلند شدن و شروع به دست زدن کردن. 
این دست ها از خوشحالی بود و الان فلیکس باید خوشحال میبود ولی نمیتونست .. چرا که جسمش توی این مکان بود ولی قلب و روحش پیش مردی که حتی سراغی ازش نگرفته بود. 
اروم سرش رو بالا اورد و به جایی که مادر و پدر ها نشسته بودن نگاه کرد. 
میخواست ببینه هیونجین برای ازدواجش اومده یا نه .. با ندیدنش ، لبخند غمگینی زد و توی ذهنش گفت : چه دلیلی داره که بیاد به این جشن. 
و بازم لباش شروع به لرزیدن کرد. 
لوییس با لبخند از نزدیکی فلیکس ، دستش رو دراز کرد و کمکش کرد تا اون دو پله ی اخر رو بالا بیاد. 
فلیکس با چشمایی پر از اشک دست لوییس رو گرفت و چندی بعد کنارش ایستاد. 
هنوزم امید داشت تا هیونجین وارد بشه و این ازدواج رو بهم بزنه ولی انگار زندگی واقعی با زندگی توی داستان ها زمین تا اسمون فرق داره.  لوییس با لبخند لب زد : اماده ای فلیکس ؟
بدون بالا اوردن سرش ، اشکی ریخت و اروم گردنش رو بالا و پایین کرد تا موافقتش رو اعلام کنه. 
لوییس با همون لبخند سر فلیکس رو بوسید و گفت : دوستت دارم. 
و همین حرف کافی بود تا فلیکس اشک هاش رو ازاد کنه. 
کشیک کتابش را به دست گرفت و تا خواست شروع به خوندن کنه ، لوییس لب زد : لطفا صبر کنید. 
فلیکس متعجب بهش نگاه کرد و لوییس با لبخندی محو ازش جدا شد و به طرف میکروفونی که گوشه ی تالار بود رفت. 
با لبخند شیرینی میکروفون رو تست کرد و گفت :
واقعا متاسفم ولی ما نمیتونیم این ازدواج رو بدون داماد انجام بدیم. 
و همون لحظه در ها باز شدن و هیونجین با همون کت و شلوار جذب وارد تالار شد و با صدای رسایی لب زد : معذرت میخوام دیر رسیدم. 
و با عجله به طرف فلیکس رفت. 
فلیکس متعجب به هیونجین نگاه کرد و اشکی ریخت. 
لوییس خنده ی ریزی کرد و گفت : بیایید این بار رو از گناه این داماد بگذریم .. بالاخره همیشه ادم نمیتونه سر وقت برسه .. 
و نگاهش رو به کشیش داد و گفت : لطفا الان شروع کنید. 
مادر و پدر فلیکس و لوییس که از این جریان خبر داشتن ، با لبخند به هم نگاه کردن و مادر هیونجین با اخم دستاش رو مشت کرد. 
کشیش شروع به خوندن کرد ولی نگاه فلیکس هنوزم به مردش بود. 
هیونجین با لبخند سر برگردوند و به چشم های خیس فلیکس نگاه کرد و زیر لب گفت : متاسفم دیر اومدم. 
با لب هایی که از شدت بغض روی هم میلرزیدن ، لبخند محوی زد و نگاهش رو از هیونجین به لوییس کشید. 
لوییس لبخندی زد و اونم زیر لب گفت : کنارش خیلی خوشگل تری. 
لبخند دندون نمایی زد و سرش رو پایین انداخت و اینبار از خوشحالی اشکاش رو ازاد کرد. 
کشیش : هوانگ هیونجین شی .. شما حاضرید لی فلیکس شی رو به عنوان همسر بپذیرید و در شادی و غم کنارش باشید ؟
هیونجین با صدای بلندی لب زد : بله. 
کشیش اینبار رو به فلیکس لب زد : لی فلیکس شی .. شما چطور ؟
سرش رو بالا اورد و همونطور که صداش از بغض گرفته بود ، لب زد : بله. 
کشیش با لبخند گفت : میتونید همدیگه رو ببوسید. 
هیونجین و فلیکس هر دو رو به روی هم ایستادن
.
هیونجین توی چشم های فلیکس نگاه کرد و اروم سر خم کرد و لب روی لبای فلیکس گذاشت. 
فلیکس با خوشحالی ، اخمی کرد و اجازه داد اشکاش پایین بریزن. 
لوییس هم با لبخند به اون دو نفر نگاه کرد و از اینکه هیونجین رو به روش خودش راضی کرده بود به شدت خوشحال بود. 
)فلش بک( 
هنوز پنج دقیقه هم از رفتن لوییس نگذشته بود که زنگ واحدش به صدا در اومد. 
هوفی کشید و شیشه ی الکلش رو روی میز گذاشت و به طرف در رفت. 
در رو باز کرد و با دیدن دوباره ی لوییس لب زد : تو زندگی ن .... اخ. 
و اولین مشت رو از پسر رو به روش خورد.  با اخم به لوییس نگاه کرد و همانطور که دستش رو گونه اش رو بود لب زد : چه مرگته عوضی ؟ با داد لب زد : اشغال عوضی به خودت بیا ..
فلیکس عاشقته نفهم .. اون زندگی با منو نمی خواد .. اون هنوزم منتظرته احمق بیشعور .. چطوری اینقدر نفهمی ؟ اون با من شاد نیست کثافت .. اون به حضور تو توی زندگیش نیاز داره .. میدونی چرا ؟
چون وقتی شبا کنارم میخوابه همش تورو صدا میزنه. 
موقع غذا حواسش نیست و میگه هیونجین بیا ناهار یا شام .. چطوری اینقدر احمقی .. هان ؟ وقتی می بوسمش اشک توی چشماش جمع میشه باید یه احمق و نفهم مثل تو باشم که دلیل گریه هاش رو نفهمم. 
اشکی ریخت و همونجا دم در نشست و شروع به گریه کردن کرد ... اونقدر بلند گریه میکرد که لوییس بخاطر همسایه ها مجبور شد در رو ببنده.  رو به روی هیونجین نشست و گفت : اون میخوادت .. نه بخاطر هانا .. بخاطر خودت ..
دلتنگته هوانگ هیونجین ... برگرد پیش فلیکس ..
اون بهت نیاز داره. 
لبش رو محکم گزید و اب بینیش رو بالا کشید و گفت : چیکار کنم ؟ باید چیکار کنم ؟
لوییس لبخندی زد و گفت : اول اینکه ببخشید زدمت .. حس کردم نیز داری به خودت بیای .. و دوم اینکه من یه نقشه ای دارم. 
)پایان فلش بک( 
اروم لباش رو از روی لب های فلیکس برداشت و محکم توی بغل گرفتش و نگاهش رو به لوییس داد
.
لوییس با لبخندی دندون نما ، انگشت شستش رو بالا اورد و گفت : تبریک میگم. 
متقابلا لبخندی زد و نگاه از لوییس گرفت و دستاش رو محکم دور کمر فلیکس حلقه کرد و در گوشش گفت : عاشقانه دوست دارم فلیکس..  هق ارومی زد و با مشت ضربه ای به کتف هیونجین زد و گفت : چرا اینقدر دیر اومدی عوضی ؟
اب بینیش رو که در اثر گریه به وجود اومده بود رو ، بالا کشید و گفت : ببخشید عزیزم .. ببخشید اگر منتظرم موندی. 
اروم از روی بغل هیونجین خارج شد و گفت :
خیلی دوست دارم هیونجین ... خیلی. 
با چشم های سرخ و خیس ، لبخندی زد و گفت :
منم همینطور عزیزم. 
و دوباره لباش رو روی لبای فلیکس گذاشت و اینبار یه بوسه ی متفاوت از قبلی رو شروع کرد. 
لب پایین فلیکس رو بین لباش گرفت و زبونش رو وارد دهنش کرد و با ریتم خاصی شروع به خوردن لبای هم کردن. 
اونقدر توی حس خودشون بودن که حواسشون به اطراف نبود. 
لوییس با دیدن دست و جیغ حضار ، به شوخی توی میکروفون گفت : دوماد های عزیز .. لطفا ادامش بمونه خونه .. مهمونا منتظر شمان. 
فلیکس با شنیدن این حرف ، با خجالت لباش رو از بین لبای هیونجین بیرون کشید ولی ارزو میکرد که اینکار رو نکرده بود چرا که هیونجین با دندون های سفیدش لب پایینش رو گرفت و وقتی ول کرد یه صدا مثل افتادن یه قطره ی اب روی زمین ایجاد کرد. 
سرش رو پایین انداخت و پایین کتش رو توی دستاش فشرد تا خجالتش کم بشه. 
هیونجین از دیدن لپ های گل انداخته ی فلیکس ، خنده ای کرد و خم شد و پیشونیش رو بوسید و گفت : بریم خوش امد بگیم عزیزم. 
لبخندی زد و گفت : بریم. 
دستش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و پله ها رو دونه دونه پایین اومدن.. 
تا به طرف پدر و مادر ها رفتن ، هانا دستاش رو دراز کرد و با جیغ به فلیکس نگاه کرد. 
فلیکس به طرفش دوید و از مادرش گرفتش و گفت : جونم دخترم ؟
گونه اش رو روی سرشونه ی فلیکس قرار داد و لب زد : بَبَ .. لالا .
هیونجین با شنیدن کلمه ی بابا ، یاد دخترکش افتاد
.
با بغض به فلیکس نگاه کرد و گفت : هارو ؟
فلیکس لبش رو گزید و متقابلا با بغض از یاد اوری دخترش ، سرش رو تکون داد و گفت :
مطمئنم هارو هانا رو برام فرستاده. 
هق ارومی زد و دستش رو روی لباس پرنسسی بچه ی برادرش گذاشت و گفت : هانا ؟
بدون برداشتن سرش از روی شونه ی فلیکس ، نگاهش رو به هیونجین داد. 
با دیدن عموش ، با ذوق خندید و دستاش رو براش دراز کرد. 
هیونجین اهی کشید و هانا رو از فلیکس گرفت و محکم بغلش کرد و شروع به گریه کردن کرد. 
فلیکس توی چشم های مظلوم همسرش نگاه کرد و با پشت دست اشکاش رو پاک کرد. 
هانا سرش رو از روی سر شونه ی عموش برداشت و همانطور که توی چشماش نگاه میکرد لب زد : بَبَ دیه  نه .)بابا گریه نه .(
با چشم های گشاد شده به فلیکس نگاه کرد و گفت
: شنیدی فلیکس ؟ به .. به منم گفت بابا. 
سری تکون داد و باعث شد اشکاش پایین بریزه :
اره عزیزم ..شنیدم. 
متعجب به هانا نگاه کرد و همانطور که گریه میکرد لب زد : میشه یه بار دیگه بهم بگی بابا ؟ لطفا. 
هانا لبخند دندون نما و شیرینی زد و گفت : بَبَ .
لبش رو گزید و سر هانا رو توی گردن خودش مخفی کرد و گفت : جو .. هق هق ..جونم ؟   مادر فلیکس با لبخند به طرف اون دو پسر رفت و گفت : میدونستم بدون همدیگه نمیتونین .. و میدونستم نیاز به یه کوچولو دارین .. نتونستم بزارم هانا تنها باشه اونم وقتی که شما دوتا اینقدر دوستش دارین و بچه میخوایین ..پس بهش یاد دادم به دوتاتون بگه بابا. 
شما دوتا بهش نیاز دارین و هانا هم به شما دوتا نیاز داره ... خوب بزرگش کنید .. 
فلیکس لبخندی زد و به طرف مامانش رفت و محکم بغلش کرد و گفت : تو بهترین مامان دنیایی
.
لینا لبخندی زد و متقابلا فلیکس رو توی بغل گرفت و گفت : مبارکت باشه پسرم .. زندگیت رو از نو شروع کن. . هارو رو نمیتونی فراموش کنی ولی ازت میخوام کار هایی که برای هارو نتونستی بکنی رو برای هانا بکن هر چند که میدونم برای بزرگ کردن هارو کم نذاشته بودی پسرم. 
هقی زد و گفت : ممنونم مامان.. 
ته هو به طرف هیونجین رفت و گفت : خجالت بکش مرد گنده .. اشکات رو پاک کن .
سری تکون داد و با پشت دست اشکاش رو کنار زد و گفت : متاسفم  اقای لی. 
ته هو لبخندی زد و گفت : از فلیکس مراقبت کن هیونجین .. اون خیلی دوست داره .. الان که دوباره به دستش اوردی ، دیگه باهاش بد رفتاری نکن .. همانطور که تو اذیت شدی توی اون مدت فلیکس صد برابر بیشتر عذاب کشید و اذیت شد ..
مراقبش باش هوانگ هیونجین .. اوه نه باید بهت داماد .. مراقب پسرم باش داماد. 
لبخندی زد و گفت : چشم بابا. 
ته هو با اطمینان چشماش رو به هم کوبید و به طرف همسرش رفت. 
از بغل مادرش خارج شد و پدرش رو توی اغوش گرفت و گفت : ممنونم بابا. 
ته هو متقابلا پسرش رو بغل کرد و گفت : مراقب خودت و خانوادت باش فلیکسم. 
بوسه ای روی گونه ی باباش گذاشت و گفت :
چشم. 
هیونجین لب زد : عزیزم باید به بقیه سلام کنیم. 
به مردش نگاه کرد و گفت : حق با توعه عزیزم ..
بریم. 
و هنوز قدم اول رو برنداشته بودن که پدر و مادر هیونجین نزدیک شدن. 
سه جین ابرویی بالا داد و گفت : اخرش کار خودتو کردی فلیکس نه ؟
متعجب به هیونجین نگاه کرد و لبخندش رو خورد و گفت : چی ؟
سه جین لب زد : گفتم کار خودتو کردی ؟ الان هانا مال توعه .. هیونجینم ماله توعه. 
اخم محوی از ناراحتی کرد و خواست چیزی بگه که سه جین با جدیت لب زد : خوب کردی ..
افرین بهت .. هم هانا هم هیونجین بهت نیاز داشتن .. تصمیم درستی رو گرفتی لی فلیکس. 
و کمی فکر کرد و گفت : نه منظورم هوانگ فلیکسه. 
فلیکس به شوخی سه جین خندید و دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت : یه لحظه ترسیدم .
سه جین خنده ی شیرینی کرد و گفت : خوش اومدی به خانواده ی هوانگ عزیزم ... خونمون بدون حضور تو خیلی کسل کننده بود. 
فلیکس سری تکون داد و گفت : ممنونم مامان. 
و سپس با یاد اوری چیزی لباش رو جلو داد و گفت : ولی شما میخواستین هانا رو بدین به یه خانواده ی دیگه .
سه جین خنده ی بلندی کرد و خطاب به همسرش گفت : عزیزم توضیح بده. 
پدر هیونجین با لبخند گفت : هیچ خانواده ای در کار نبود ... سه جین میخواست با این کار شما دوتا رو به هم برسونه که تقریبا شکست خورد ..ولی مهم اینکه الان بازم دارم خانواده ی سه تاییتون رو میبینم. 
و سه جین ناخوادگاه لب زد : کاش هیونبین و راچل هم اینجا بودن. 
با این حرف لینا در انی چشماش خیس شد و فلیکس و هیونجین سرشون رو پایین انداختن و همزمان اشکاشون جاری شد. 
یه لحظه سکوت بین اون جمع برقرار شد تا اینکه صدای شیرین هانا همه رو به خنده انداخت و از خلسه ی ناراحتی بیرون کشید : دیه نه .)گریه نه .(
فلیکس و هیونجین با عشق به هانا نگاه کردن و فلیکس لب زد : هر چی دخترم بگه. 
و همین حرف باعث شد نگاه هیونجین از هانا بهش کشیده بشه و با عشق به صورت فلیکسش خیره بشه. 
و طولی نکشید که نگاه فلیکس هم روی صورت مردش ثابت شد و هر دو لبخند ریزی زدن. 





 

Bad_MemoriesWhere stories live. Discover now