Part 8

367 44 12
                                    



با این کار فلیکس پوزخندی زد و گفت : پس تموم این مدت باهاش توی رابطه بودی. 
فلیکس از این تهمت اخمی کرد و خواست چیزی بگه که هیونجین از ماشین پیاده شد و به طرف خونه اش رفت. 
دستش رو که برای خداحافظی بالا اورده بود ، روی فرمون قرار داد و با بغض شدیدی که به گلوش نشسته بود ماشین رو راه انداخت. 
انگاری که کار اونا از شوخی و مهربونی گذشته بود و هیچ راهی برای برگشتشون به هم وجود نداشت. 
به محض ورود به خونه در رو محکم کوبید و به طرف سرویس رفت. 
شیر اب رو با عصبانیت باز کرد و دستاش رو پر از اب کرد و محکم به صورتش کوبید تا حداقل یکم اروم بشه. 
هر بار محکم تر از بار قبلی میکوبید و جوری شده بود که پوستش میسوخت و موهاش کاملا خیس شده بود ولی اروم نمیشد. 
شیر اب رو بست و بدون اینکه ذره ای فکر کنه ، از سرئیس خارج شد و به طرف اتاقش رفت. 
هر چی عطر و ادکلن یا کرم روی میز بود رو انداخت و با حرص شروع به نفس نفس زدن کرد
.
بازم اروم نشد. 
اینبار به طرف اشپزخونه رفت و در کابینت چینی ها  رو باز کرد و همه رو برداشت و روی سرامیک کوبید و از صدای شکستنشون سعی میکرد اروم بشه ولی همه چیز بدتر شد چرا که یکی از تیکه های شیشه به صورتش برخورد کرد و لپ راستش رو به اندازه ی 5 سانت برید. 
با دست هایی که از عصبانیت میلرزید ، خون روی گونه اش رو لمس کرد و انگشت خونیش رو روی به روی چشماش گرفت. 
قرمزی روی دستش به طرز عجیبی ارومش کرد و باعث شد تازه بفهمه که داره چیکار میکنه. 
نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن ظروف شکسته شده و بهم ریختگی خونه ، روی زمین و تکیه به یکی از کابینت ها نشست و دستش رو روی سرش قرار داد و گفت : دیونم میکنی فلیکس
.
.
.
با رسیدن به رستورانی که لوییس ادرسش رو فرستاده بود ، ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و پیاده شد. 
هانا رو از روی صندلی عقب برداشت و بعد از بوسیدن لپش در رو بست و با قدم های اروم به طرف ورودی رفت. 
به محض ورود منشی لب زد : ببخشید مهمان کسی هستید ؟
لبخند غمگینی زد و گفت : بله ..جئون لوییس.  منشی لبخندی زد و گفت : بله .. من راهنماییتون میکنم. 
و دستش رو دراز کرد تا فلیکس جلو تر راه بیوفته و خودش با فاصله ی کم از اون پسر راه افتاد. 
با رسیدن به میزی که لوییس رزرو کرده بود ، منشی لبخندی زد و گفت : ایشون منتظر شما هستن. 
با دیدن لوییس سری تکون داد و احترام نود درجه ای به دخترک گذاشت و به میز نزدیک شد. 
لوییس با حس قدم های فلیکس ، سرش رو بالا اورد و گفت : سلام .. ممنونم که دعوتمو پذیرفتی
.
لبخند محوی زد و گفت : سلام. 
لوییس از روی صندلیش بلند شد و به طرف فلیکس رفت. 
خم شد و بوسه ای روی سر هانا گذاشت و گفت :
چه دختر کیوتی. 
و با اتمام کارش صندلی فلیکس رو عقب کشید تا بشینه و خطاب به بادیگاردش لب زد : یه صندلی کودک بیارین اینجا. 
بادیگارد احترامی گذاشت و رفت تا دستور رو اطاعت کنه. 
فلیکس روی صندلی نشست و هانا رو محکم به سینه اش چسبوند و کلاه صورتی رنگش رو از سرش در اورد تا گرمش نشه چرا که هوای توی رستوران به اندازه ی کافی گرم و ملایم بود و اون سرد وخشکی هوای بیرون رو خنثی میکرد. 
کلاه رو توی ساک لباس هانا گذاشت و با انگشتاش موهای کیوتش رو شونه کرد و چتری هاش رو توی صورتش ریخت. 
لوییس تموم مدت با لبخند به فلیکس و دختر کوچولوی توی بغلش نگاه میکرد. 
بعد از چند دقیقه سکوت خفه کننده لوییس لب زد :
اسمش چیه ؟
نگاهش رو از هانا گرفت و به لوییس داد. 
با لبخند گفت : اسمش هاناست. 
سری تکون داد و با لبخندی دندون نما لب زد :
خب میشه بیشتر راجبش توضیح بدی بهم ؟ 
لبخندش رو خورد و گفت : بچه ی خواهرمه ..
چند ماه پیش توی یه تصادف هم پدر و هم مادرش رو از دست داد و توی این مدت کنار من بوده ..
واسه همین من به اون و اون به من به شدت عادت کردیم و حتی یه لحظه هم بدون هم نمیتونیم. 
لوییس اوهی گفت و با ناراحتی از داستانی که شنیده بود ، اخمی کرد. 
بعد از چند ثانیه مکث لب زد : برنامه ات اینکه نگهش داری ؟
سری تکون داد و گفت : هانا جز من کسی رو نداره .. پس اره .. حتما بزرگش میکنم و پیش خودم نگهش میدارم. 
لبخند محوی زد و گفت : اگر این چیزیه که تو میخوای من باهاش مشکلی ندارم. 
متعجب توی چشم های مهربون لوییس نگاه کرد و لوییس ادامه داد : بهم یه فرصت بده فلیکس شی ..
قول میدم بهترین زندگی رو برای تو و هانا کوچولو بسازم ... من عاشق بچم و چی بهتر از این میتونه باشه که علاوه بر تو یه کوچولو شبیه به تو داشته باشم ؟
اب دهنش رو قورت داد و سعی کرد به بغض توی گلوش توجهی نکنه.. 
دلش میخواست این حرف ها رو هیونجین بهش بزنه نه لوییس. 
دستی به سر هانا کشید و گفت : بهم زمان بده لطفا .. میدونی که من یه بار توی زندگیم شکست خوردم و الان طاقت دوباره شکست خوردن رو ندارم .. بهم زمان بده تا بهت عادت کنم. 
لوییس با خوشحالی از شنیدن حرف های فلیکس ، سری تکون داد و گفت : حتما... 
و همون لحظه بادیگارد با یه صندلی کیوت و خرسی به طرفشون اومد. 
صندلی رو کنار فلیکس گذاشت و لب زد :
بفرمایید. 
فلیکس لبخندی زد و هانا رو روی صندلی گذاشت و با دیدن صورت سرخش ، لب زد : گرمته عزیزم ؟
هانا نفس عمیقی کشید و با چشم های گردش به فلیکس نگاه کرد. 
لوییس لبخندی زد و با لحنی اروم خطاب به بادیگاردش لب زد : برو به سر اشپز بگو یه سوپ خیلی خوشمزه و مفید برای این  کوچولو درست کنه. 
بادیگار لب زد : چشم قربان. 
و دوباره از اون میز دور شد. 
فلیکس پالتوی هانا رو از توی تنش در اورد و روی پاهای خودش گذاشت. 
هانا متعجب نگاهی به اطراف انداخت و یه دفعه شروع به تکون خوردن کرد. 
فلیکس که سرگرم صحبت با لوییس بود ، حرفش رو قطع کرد و گفت : چیشده عزیزم ؟
هانا دوباره تکونی خورد تا از روی صندلی پایین بیاد و همزمان با صدای بلندی لب زد : دَدَ ... دَدَ
..
فلیکس رد نگاه اون کوچولو رو دنبال کرد تا اینکه به هیونجین رسید. 
هیونجین کنار دوستاش نشسته بود و با چشم های به خون نشسته به فلیکس چشم دوخته بود و نفس های بلندی از روی حرص میکشید. 
سعی کرد بی اهمیت باشه .. اون الان سر یه قرار با یه ادم خوب بود .. دوست نداشت فرصت رو از دست بده پس صندلی هانا رو به طرف خودش برگردوند و گفت : هانا عزیزم ؟
و همون لحظه هانا بیشتر تقلا کرد و همانطور که سرش به طرف هیونجین بود ، با جیغ شروع به گریه کردن کرد : دَدَ .. هق هق .. دَدَ ...هق . هق
..
اهی کشید و از روی صندلی بلند شد و هانا رو هم از روی صندلیش برداشت و خطاب به لوییس لب زد : متاسفم. 
لوییس لبخندی زد و رد نگاه هانا رو دنبال کرد و به هیونجین خیره شد. 
از همون لحظه ی ورود اون مرد دیده بودش ولی سعی کرده بود اهمیت نده. 
هیونجین با دیدن دست های دراز شده ی هانا به طرف خودش ، از روی صندلیش بلند شد و به طرف میز دو نفره ی فلیکس و لوییس رفت. 
فلیکس بوسه ای روی لپ هانا گذاشت و با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و گفت : گریه نکن عزیزم.. 
ولی هیچ کدوم از این حرف ها ذره ای فایده نداشت. 
اونقدر غرق گریه های هانا بود ، که متوجه ی بلند شدن هیونجین نشده بود تا اینکه دستی دور کمر هانا حلقه شد و از توی بغلش بیرون کشیده شد.  متعجب به هیونجین نگاه کرد و خواست چیزی بگه که نگاهش به زخم بزرگ روی گونه اش افتاد
.
اخمی کرد و سعی کرد چند ساعت پیش رو به خاطر بیاره و بله هوانگ هیونجین تا چند ساعت قبل این زخم رو نداشت. 
بوسه ای روی لپ هانا گذاشت و اشکاش رو پاک کرد و گفت : چیشده عزیزم ؟
هانا تنها هقی زد و سرش رو روی شونه ی عموش گذاشت و چشماش رو بست تا بخوابه. 
هیونجین بدون هیچ حرفی راه افتاد و به طرف میز خودش رفت و به راه لب زد : هر وقت کارات تموم شد و خواستی بری بیا بگیرش. 
لحنش در نظر لوییس خیلی عادی بود ولی فلیکس متوجه شد چه حرص و غمی پشت این حرفه. 
اهی کشید و همانطور که نگاهش به هیونجین و هانا بود ، روی صندلی نشست. 
لوییس نگاهی به فلیکس انداخت و گفت : فلیکس شی ؟
فلیکس با چشم های خیس بهش نگاه کرد و گفت :
لطفا حرفا رو بار برای یه روز دیگه .. من باید برم .. خیلی خستم. 
لوییس با لبخندی غمگین سری تکون داد و گفت :
باشه مشکلی نیست .. فقط تو خوبی ؟
لبش رو گزید و از روی صندلی بلند شد و بدون توجه به حرف لوییس ، لب زد : من باید برم ..
خدانگهدار. 
لوییس رو صندلی نیم خیز شد و خواست چیزی بگه که فلیکس با عجله میز رو ترک کرد و به طرف میز هیونجین رفت. 
با رسیدن به میز هیونجین ، احترام نود درجه ای به دوستای مرد گذاشت و خطاب به هیونجین لب زد : هانا رو بده بهم. 
از روی صندلی بلند شد و هانای خوابیده توی بغلش رو بدون هیچ حرفی به فلیکس داد و دوباره روی صندلیش نشست و ذره ای اهمیت به فلیکس نداد. 
فلیکس با اخم لب زد : یه لحظه بیا بیرون صحبت کنیم. 
هیونجین بازم بدون حرف از روی صندلی بلند شد و از کنار فلیکس رد شد و به طرف خروجی رستوران رفت. 
دوستای هیونجین متعجب به فلیکس نگاه کردن و فلیکس لبش رو محکم گزید و بعد از احترام گذاشتن به اون ها از رستوران خارج شد. 
به محض خروج باد سردی به صورتش برخورد کرد و باعث شد با عجله پالتوش رو دور هانا بپیچه و به طرف ماشین بدوه. 
با رسیدن به ماشین در ها رو باز کرد و هانا رو روی صندلی کودک گذاشت و در رو بست و خودش هم باعجله پشت فرمون نشست و بخاری رو روشن کرد. 
نگاهی به اطراف انداخت تا هیونجین رو ببینه ولی با ندیدنش ، لبخند غمگینی زد و گفت : هنوزم نمیتونم این جدایی رو باور کنم. 
با اتمام حرفش پوزخندی زد و ماشین رو راه انداخت و از پارکینگ رستوران خارج شد. 
به محض خروج ماشین فلیکس ، از پشت ستون بزرگ بتونی بیرون اومد و با اخمی محو بهش نگاه کرد. 
از اینکه فلیکس با لوییس قرار گذاشته بود به شدت ناراحت و عصبانی بود. 
متنفر بود از اینکه فلیکس تصمیم به زندگی با اون مرد گرفته بود. 
متنفر بود از دیدن لبخند های محوی که فلیکس موقع صحبت با لوییس میزد. 
ولی چیکار میتونست بکنه ؟ هیچی .. اون زندگی خودشو داغون کرده بود و الان هیچ راه برگشتی نبود. 
خیلی راحت داشت فلیکسش رو از دست میداد وهیچ کاری از دستش برنمیومد .. هیچی. 
.
.
سه ماه دیگه هم به سرعت نور گذشت. 
فلیکس توی این مدت اصلا هیونجین رو ندیده بود و اون مرد حتی برای دیدن هانا هم نیومده بود. 
فلیکس توی این مدت مدام با لوییس قرار میذاشت تا یه فرصت دوباره برای زندگی به خودش بده. 
لوییس رو دوست نداشت حتی یه ذره ولی مهربونی اون مرد باعث شده بود تا فلیکس تصمیم بگیره که بهش فرصت برای ازدواج و زندگی بده
.
با به صدا در اومدن زنگ خونه اش ، دست از شستن ظرف ها کشید و به طرف در رفت. 
از توی چشمی در نگاه کرد و با دیدن لوییس ، لبخند محوی زد. 
در رو باز کرد و با خوش رویی گفت : سلام اومدی ؟
لوییس لبخندی زد و سرش رو خم کرد و لبای فلیکس رو خیلی غیر منتظره بوسید و وارد خونه شد. 
فلیکس سرش رو پایین انداخت و در رو بست. 
اینکارش بخاطر خجالت یا خوشحالی نبود ... بلکه از ناراحتی بود .اون هنوزم خودش رو مال هیونجین میدونست. 
لوییس با لبخندی دندون نما لب زد : هانا خوابه ؟ سری تکون داد و گفت : اره .. یک ساعتی میشه که خوابیده. 
لوییس هومی گفت و به طرف فلیکس رفت. 
از پشت دستاش رو دور شکمش حلقه کرد و گفت : دو روزه دیگه عروسیمونه و قراره دیگه یه جا زندگی کنیم .. من و تو هانا. 
لبخند غمگینی زد و سری تکون داد و ظرف شستن رو از سر گرفت. 
لوییس بوسه ای روی گردن سفید فلیکس گذاشت و گفت : دوستت دارم فلیکس. 
با این حرف بغض بدی روی گلوش خونه کرد. 
لبش رو محکم گزید و حرفی نزد تا بغضش مشخص نشه. 
لوییس ادامه داد : خیلی دوست دارم فلیکس .. نمی خوام ناراحتیت رو ببینم .. این چیزی نیست که دل عاشقم بتونه تحملش کنه عزیزم. 
دست از شستن ظرف ها کشید و گذاشت صدای هق هق و اشک های توی چشماش ازاد بشن. 
لوییس اخمی کرد و محکم تر فلیکس رو توی بغل گرفت و توی دلش گفت : از فلیکس گذشتم بخاطر عشقی که بهش داشتم .. اگر تا فردا نیای برای همیشه فلیکس رو مال خودم میکنم. 
)فلش بک( 
توی خونه نشسته بود و در حال دود کردن پنجمین نخ سیگارش بود که زنگ واحدش به صدا در اومد
.
با اخم و بی حوصله سیگار رو خاموش کرد و به طرف در رفت. 
بازش کرد و با دیدن لوییس ، اخمش رو غلیظ تر کرد و گفت : چی میخوای اینجا ؟
لوییس پوزخندی زد و کارت رو از توی جیبش در اورد و رو به روی هیونجین گرفت. 
هیونجین نگاه نامطمئنی به لوییس انداخت و گفت :
این چیه ؟
لوییس ادامه داد : بازش کن تا بفهمی. 
هیونجین بدون حرف اضافه ای کارت رو گرفت و پاکتش رو باز کرد . با خوندن محتوای داخل برگه ، نفساش تند شد و دستاش شروع به لرزیدن کرد. 
) شما به جشن ازدواج لی فلیکس و جئون لوییس دعوت شده اید(. 
با حرص کارت رو توی دستش مچاله کرد و گفت : همین ؟
و با اتمام حرفش خواست در رو ببنده و وارد خونه بشه تا حرصش رو خالی کنه که لوییس پاش رو بین در گذاشت و گفت : تا فردا بهت فرصتمیدم هوانگ هیونجین .. نمیتونم ببینم فلیکسم ذره ذره توی عشق تو داره میسوزه .. دوستش دارم در حد مرگ ولی دلم میخواد اون شاد باشه .. شادی اون شادی منم هست .. اگر با تو خوشحاله پس منم با بودنش کنار تو خوشحالم .. اگر تا فردا نرفتی سمتش واسه همیشه ازت میگیرمش .. چون بعد از ازدواج میخوام با فلیکس هانا برگردم امریکا ..
انتخاب با توعه هوانگ ... 
و بدون اجازه دادن به هیونجین برای گفتن حرفی ، به طرف اسانسور رفت. 
..
..
صبح روز بعد ، با صدای جیغ هانا از خواب پرید
.
با عجله روی تخت نشست و نگاهش رو به هانا داد و گفت : چیشده عزیزم ؟
هانا با عجله توی بغل فلیکس فرو رفت و دستاش رو دور گردنش حلقه کرد. 
فلیکس که خواب کاملا از سرش پریده بود ، هانا رو محکم توی بغل گرفت و گفت : چیشده عزیزم ؟
هانا سرش رو از توی گردن فلیکس بیرون اورد و لب زد:  بَبَ ؟
حس کرد قلبش داره میترکه.. 
بعد از چیزی حدود دوسال بالاخره یکی بابا صداش زده بود. 
با بغض لب زد : هانا ؟ هانا ادامه داد : بَبَ ؟
هقی زد و هانا رو محکم به سینه اش فشرد و همانطور که میبوسیدش لب زد : جونم ؟ جونم عزیزدلم ؟ جونم دخترم ؟
توی این چندماه مدام اسم هانا رو صدا میزد و حتی یک بار هم بهش یاد نداده بود که بهش بگه بابا ولی اون کوچولو خودش بهش گفته بود بابا.  دستاش رو توی موهای تقریبا بلند دخترک فرو کرد و گفت : جونم ؟ جونم هق هق ؟
هانا دوباره از توی بغل فلیکس بیرون اومد و با دست های کوچولوش اشک هاش رو پاک کرد و
با لحنی نا مفهوم لب زد : بَبَ .. دیه نَ )بابا گریه نه( 
لبخندی زد و دوباره هانا رو توی بعلش گرفت و گفت : چشم .. چشم عزیزدلم .. بابا دیگه گریه نمیکنه دخترم. 
هانا لبخندی زد و چهارتا دندون های جلوش رو به نمایش گذاشت. 
این یه روز جدید و یه شروع جدید برای فلیکس بود. 
بالاخره بعد از مدت ها حس میکرد داره طعم خوشحالی واقعی رو می چشه. 
هانا کوچولو مثل هارو بابا صداش زده بود. 
نه اینکه هارو رو فراموش کرده باشه ها نه .. اون هیچ وقت نمیتونه دختر شیرین خودش رو فراموش کنه ولی حس میکرد این کوچولو رو هارو فرستاده پیشش تا تنها نباشه. 




..........................................................

Bad_MemoriesWhere stories live. Discover now