هیونجین توی چشم های عشقش نگاه کرد و گفت :
دارم میگم میخوامت .. برگرد پیشم و بیا دوباره ازدواجمون رو ثبت کنیم.
.
فلیکس واقعا هنگ کرده بود.
هوانگ هیونجینی که تا چند روز پیش چشمش رو نداشت و مدام اذیتش میکرد ، الان داشت حرف از ثبت ازدواج میزد ؟
پوزخندی زد و گفت : برو بیرون هیونجین .. فکر کنم الکل هنوزم روی مغزت اثر داره .. دیونه شدی.
هیونجین اخمی کرد و از روی تخت بلند شد و گفت : من مست نیستم و الان میدونم دارم چه درخواستی میکنم .. بیا برگردیم پیش هم .. من و تو .. بیا دوباره یه زندگی شروع کنیم .. خسته شدم بسکه از خواب بیدار شدم و صدات کردم ولی تو جواب ندادی و بعدش فهمیدم توی خونه تنهام.
فلیکس با چشم هایی که اشکی شده بود لب زد :
مگه من میخواستم این تنهایی رو ؟
این تو بودی که سرد شدی و ولم کردی .. این تو بودی که منو مقصر مرگ دخترم ، کسی که از همه بیشتر دوستش داشتم دونستی .. برگردیم پیش هم ؟ اصلا روت میشه اینو بگی ؟
اهی کشید و گفت : فلیکس عزیزم گوش کن.
پوزخندی زد و گفت : عزیزم ؟ الان یادت اومده این کلمات رو بگی ؟ برو بیرون هیونجین ...
رابطه دیشب از روی مستی بود و اگر هوشیار بودم به هیچ وجه نمیذاشتم دست توعه عوضی بهم بخوره .. برو بیرون از خونم.
با حرص لب زد : تو باید برگردی پیش من..
فلیکس با چشم های گشاد شده بهش نگاه کرد و گفت : تو غلط کردی بچه پرو .. برو گمشو نبینمت .. همین الانشم گند زدی به بدنم .. من با اینهمه کبودی کدوم گوری میتونم برمممممم ؟ با افتخار ابرویی بالا داد و گفت : عزیزم مطمئن باش هیچ کس انتظار نداره یه رابطه ی بدون سکس داشته باشی.
خنده ای از روی حرص کرد و به هیونجین نزدیک شد و گفت : اره حق با توعه من نمیتونم یه رابطه بدون سکس داشته باشم ولی چرا باید با تو سکس کنمممممم ؟ تو و من طلاق گرفتیم هوانگ خر .. چرا نمیفهمیییییی ؟
اخمی کرد و گفت : طلاق گرفته باشیم .. یعنی من نمیتونم دلم برای بدنت و ارضا شدن تنگ شده باشه ؟
فلیکس متعجب به مردش نگاه کرد و با جیغی که هیونجین رو ترسوند لب زد : معلومه که نمیتونی.
دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت : ترسیدم چته ؟
دستش رو توی موهاش فرو کرد و با حرص کشیدشون و گفت : هیونجین .. برو بیرون .. من و تو سکس داشتیم ؟ اوکیه بالاخره با تو نه با یکی
دیگه بالاخره سکس میکردم .. پس مهم نیست ..
برو.
از حرف فلیکس به شدت ناراحت شد.
دستاش رو مشت کرد و گفت : مثل اینکه دوست داری دوباره مالکیتم رو روت ثبت کنم.
فلیکس که منظور مردش رو به راحتی فهمید ، اخمی کرد و گفت : شوخی بسه هیونجین .. برو ..
برای هزارمین بار میگم .. من و تو توی شرایطی نیستیم که اینطوری به هم نگاه کنیم و توی یه خونه باشیم.
پوزخندی زد و گفت : الان یعنی نمیخوای برگردی به من نه ؟
سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد.
هیونجین لبش رو محکم گزید و گفت : اوکی ..
دیگه اصرارت نمیکنم .. خوب زندگی کن.
و با عصبانیت از اتاق خارج شد و بعد از برداشتن کتش به طرف ورودی رفت.
فلیکس اهی کشید و از اتاق خارج شد تا مطمئن بشه اون مرد از خونه اش خارج میشه.
هیونجین واقعا داشت حرص میخورد . به شدت عصبی شده بود . فلیکس رو میخواست ولی اون پسر دیگه حسی بهش نداشت و نمیخواست کنارش زندگی کنه.
با حرص دستگیره ی در رو پایین کشید و خواست خارج بشه که برادر و زن برادرش جلوش ظاهر شدن.
با دیدنشون ، متعجب شد و حرفی نزد.
هیونبین دستش رو که برای زنگ زدن بلند کرده بود ، پایین اورد و گفت : تو اینجا چیکار میکنی ؟ هیونجین حرفی نزد و فلیکس که اون دو نفر رو ندیده بود خطاب به هیونجین گفت : پس چرا نمیری ؟
و به طرفش رفت ولی یک دفعه نگاهش به خواهرش و شوهر خواهرش افتاد.
متعجب هینی کشید و حرفی نزد.
راچل دخترکش رو روی دستش جا به جا کرد و گفت : فکر نمیکنید یه توضیح به ما بدهکارین ؟ و با دست ازادش به سر تا پای فلیکس اشاره کرد و به وضوح کبودی های بدنش رو به رخ کشید.
فلیکس دستش رو روی پاهاش کشید و گفت : ا
..اونطوری که شما فکر...
هنوز حرفش رو کامل نکرده بود که هیونجین گفت : دقیقا همون طوریه که فکر میکنید .. من از ظهر تا الان اینجام و همون چیزی که از ذهنتون میگذره رو انجام دادم.
چشماش رو گشاد کرد و با تعجب گفت : چی داری میگی احمق ؟
هیونجین بدون نگاه انداختن به فلیکس لب زد :
اشکالی داره بیام پیشش ؟ یعنی من نمیتونم دلتنگ بشم ؟ نمیتونم دلم برای کسی که 5 سال باهاش زندگی کردم تنگ بشه.
هیونبین برخلاف تصورات فلیکس و هیونجین ، لبخندی زد و گفت : این زندگی شماست به ما
ربطی نداره .. راستش اومدیم تا یه چیزی بگیم و یه خواهش بکنیم.
فلیکس متعجب به خواهرش نگاه کرد و گفت :
چیشده ؟
راچل لب زد : میتونیم بیاییم داخل ؟
فلیکس اهانی گفت و هیونجین رو به طرف هل داد و گفت : بیایین داخل .. هیونجینم داشت میرفت.
هیونجین اخمی کرد و همانطور که به طرف سالن برمیگشت ، لب زد : الان که راچل و هیونبین اینجاست هیچ جا نمیرم.
به محض ورود خواهر و شوهر خواهرش ، با حرص به حرف هیونجین خندید و بعد از بستن در وارد شد و به طرف اشپزخونه رفت.
ابمیوه رو از توی یخچال خارج کرد و بعد از چیدن لیوان توی سینی ، توی لیوان ها بزرگ ریخت و به طرف سالن رفت.
رو به روی خواهرش و کنار هیونجین نشست و سینی رو روی میز گذاشت و طبق عادت همیشگی که داشتن ، دستش رو روی پای هیونجین قرار داد و گفت : پاتو از روی میز بردار زشته.
هیونجین متعجب به فلیکس نگاه کرد و فلیکس متعجب از حرفی که زده بود ، سرش رو پایین انداخت و دستش رو از روی پای هیونجین برداشت.
راچل و هیونبین نگاهی به هم انداختن و هیونبین گفت : یاد زمانی افتادم که اومدیم خونتون و تو همینکار رو کردی فلیکس.
فلیکس لبخند غمگینی زد و گفت : زمان خیلی زود میگذره و ادم بخاطر عادت هایی که داره زیادی اشتباه میکنه.
)فلش بک(
همانطور که به طرف در میرفت لب زد : عزیزم هارو روی از روی زمین بلند کن زانو هاش داغون شد.
هیونجین لبخندی زد و به طرف دختر نه ماهه اش رفت و از روی زمین بلندش کرد و گفت : بیا اینجا ببینم عروسک.
هارو خنده ی بلندی بخاطر ارتفاع کرد و گونه اش رو روی شونه ی پدرش گذاشت.
هیونجین با خوشحالی به طرف در رفت تا با برادرش و نامزش احوال پرسی کنه.
دستش رو پشت کمر همسرش گذاشت و گفت :
راچل عزیزم برو داخل.
راچل سری تکون داد و وارد خونه شد و به محض دیدن هارو ، لبخند پهنی زد و به طرف هیونجین دوید.
دستش رو دراز کرد و هارو رو ازش گرفت و گفت : سلام قلب عمه..
هارو جیغی از خوشحالی کشید و محکم به راچل چسبید.
هیونبین و هیونجین و فلیکس لبخندی زدن و فلیکس گفت : هیونجینم لطفا برو کنارشون بشین تا بیام.
هیونجین چشمی گفت و به طرف سالن رفت و طبق عادت پاهاش رو روی میز زیری گذاشت و گفت : خب چه خبر ؟ کارای عروسیتون چطور پیش میره ؟
هیونبین دست از بازی با هارو کشید و گفت : بد نیست .. بخاطر کارمون مجبوریم یکم صبر کنیم .. مریض این روزا خیلی زیاد شده واسه همین من و راچل وقت سر خاروندنم نداریم.
فلیکس با سینی توی دستش وارد سالن شد و گفت :
دکتر بودن این ها رو هم داره دیگه.
و سینی رو روی میز قرار داد و کنار مردش نشست.
با دیدن پای هیونجین اخمی کرد ولی با خوش رویی دستش رو روی رون مردش گذاشت و گفت : عزیزم پات رو از روی میز بردار زشته. هیونجین نگاهی روونه ی پسرش کرد و پاهاش رو برداشت و فلیکس با یه لبخند لیوان رو به دستش داد و گفت : بخور هیونجینم.
هیونجین لبخندی زد و لیوان رو ازش گرفت و شروع به خوردن کرد.
توی این فاصله فلیکس بلند شد و هارو رو از خواهرش گرفت تا بهش کمی ابمیوه بده.
)پایان فلش بک(
راچل برای عوض کردن بحث ، لبخندی زد و گفت : خب نظرتون چیه بیخیال گذشته بشیم ..
راستش فلیکس من و هیونبین قراره بریم یه سفر کاری .. رییس بیمارستان بدون اینکه چیزی به ما بگه قرارداد امضا کرده و ما توی این ماه بیشتر از 5 تا عمل داریم .. رفتیم پیش مامان و بابا ولی مامان قبول نکرد و حتی رفتیم پیش مامان و بابای هیونبین ولی اوناهم قبول نکردن .. الان تموم امیدم به توعه.
فلیکس نگران شده لب زد : چیشده ؟
هیونبین در ادامه ی حرف همسرش گفت : میتونی هانا رو نگه داری ؟ ما نمیتونیم با خودمون ببریمش و دوریش خیلی برامون سخته بخاطر همین میخواییم بزاریمش پیش کسی که هم هانا بهش وابسته باشه و هم اون از هانای ما مراقبت کنه .. میتونی اینکار رو بکنی ؟
کمی مکث کرد و گفت : باشه مشکلی نیست ..
چراکه نه .. خیلی دلم میخواست صدای یه کوچولو رو دوباره توی خونم بشنوم ..
راچب با خوشحالی لب زد : واقعا ازت ممنونم فلیکس ..نمیدونم چطوری تشکر کنم.
فلیکس لبخندی زد و گفت : این حرف رو نزن ..
بالاخره من بچه داری کردم و تقریبا قلق هانا توی دستامه پس نگران نباش و با خیال راحت به سفرت برس.
هیونجین نگاهی روونه ی فلیکس کرد و برای هزارمین بار مهربونی و شعورش رو تحسین کرد
.
هیونبین لبخندی زد و گفت : ازت ممنونم فلیکس .
برگشتیم برات جبران میکنیم.
لبخند ملیحی زد و گفت : بیخیال این کمترین کاریه که من میتونم برای شما دوتا انجام بدم .. بالاخره زمانی که توی تنها و درد داشتم گم میشدم شما دوتا بودین که برخلاف یه نفر ولم نکردین و همیشه کنارم بودین.
با این حرف لبخند از روی لب اون زوج پاک شد و با خجالت به هیونجین چشم دوختن.
هیونجین نگاهش رو از فلیکس گرفت و سرش رو پایین انداخت و اب دهنش رو قورت داد.
حس میکرد داره اب میشه .. این حرف فلیکس قلیش رو سوراخ کرد.
.
.
یک هفته از زمانی که هانا رو نگه میداشت گذشته بود.
اوایل هانا کوچولو بی نهایت بی قراری میکرد و فلیکس مثل یه مادر بالای سرش بود و تا دیر باهاش بازی میکرد تا یک وقت اون کوچولو حالش بد نشه.
موقع ناهار هانا رسیده بود.
با لبخندی از ته دل که بعد از مدت ها روی صورتش شکل گرفته بود ، با ظرف غذای هارو به طرفش رفت و گفت : عشق من کیه ؟
هانا دست و پاهاش رو تکون داد و با ذوق به فلیکس نگاه کرد.
فلیکس ادامه داد : جیگر من کیه ؟ دوباره مکثی کرد و گفت : نفس من کیه ؟ هانا خنده ای از ته دل کرد و لثه های بدون دندونش رو برای داییش به نمایش گذاشت.
فلیکس هم متقابلا خندید و هانا رو از روی زمین بلند کرد و لپش رو محکم بوسید و گفت : چقدر تو کیوتی عزیزدلم .. کاش هاروی منم الان اینجا بود تا باهات بازی میکرد.
با یاد اوری دخترش هوفی کشید و بغض گلوش رو گرفت.
اهی کشید و نفهمید چطور رفت توی فکر تا اینکه دستی روی صورتش احساس کرد.
متعجب به هانای توی بغلش نگاه کرد و هانا با دیدن چشم های خیس داییش ، بغضی کرد و لبای کوچولوش شروع به لرزیدن کردن.
فلیکس با دلی به درد اومده ، سر هانا رو توی بغل گرفت و گفت : دورت بگردم عزیزم .. چرا بغض کردی نفسم ؟
هانا دوباره سرش رو بلند کرد به فلیکس نگاه کرد .
با ندیدن اشکی روی صورتش ، بغضش رو خورد و سرش رو به سینه ی فلیکس چسبوند.
فلیکس با لبخند گفت : ای شیطون.
و به همین سادگی اون کوچولو تونست حواس داییش رو از گذشته پرت کنه.
ظرف غذا رو از روی زمین برداشت و کمر اون کوچولوی شیطون رو به بالشت های رو به روش تکیه داد و با خوش رویی ، قاشق پر شده رو بالا گرفت و گفت : هواپیما داره میاد.
و دستش قاشق رو توی هوا تکون داد و به طرف دهن هانا برد.
هانا با ذوق غذا رو خورد و دستاش رو به هم کوبید.
فلیکس خنده ای کرد و گفت : انگاری خیلی خوشمزه است که داری دست میزنی.
هانا دوباره با دستای کوچولو و تپلش دست زد و منتظر به دست فلیکس نگاه کرد.
فلیکس دوباره قاشق رو پر کرد و به طرف دهن هانا برد و از غذا خوردنش ذوق میکرد.
همانطور که به هانا غذا میداد ف متوجه کثیفی دهنش شد.
پس از روی زمین بلند شد تا دستمال برداره که زنگ خونش به صدا در اومد.
اخمی کرد و گفت : یعنی کیه هانا ؟
هانا هم به طرف در برگشت و هل شده و چهار دست و پا به طرف در رفت.
فلیکس خنده ای کرد و به طرف هانا دوید و از روی زمین بلندش کرد و به طرف در رفت.
بدون نگاه انداختن به چشمی ، در رو باز کرد و با هیونجین مواجه شد.
اخمی کرد و گفت : اینجا چی میخوای ؟ لبخندی زد و گفت : اومدم هانا رو ببینم.
و با عجله دستاش رو به زیر بغل های هانا رسوند و بعد از بغل کردنش وارد خونه شد تا فلیکس فرصت بیرون کردنش رو نداشته باشه.
فلیکس متعجب به هیونجین نگاه کرد و گفت : پرو
.
و در رو بست.
هیونجین با لبخند روی مبل نشست و گفت : وای خدایا ببین عسل من چقدر خوشگل شده.. هانا لبخند شیرینی زد و با اصوات نا مفهوم شروع به حرف زدن کرد : ایایایییی.
هیونجین با چشم های گشاد شده لب زد : اوه واقعا ؟ یعنی داری میگی فلیکس خوب بهت نمیرسه ؟ هانا که نمیفهمید هیونجین چی میگه و فقط میخواست با عموش حرف بزنه ، سرش رو بالا و پایین کرد و گفت : ای ای ای .. یایانانو.
هیونجین نگاهی به فلیکس کرد و گفت : واقعا ؟ اذیتت میکنه ؟
فلیکس هیشی گفت و لب زد : چرت و پرت نگو هوانگ ...
هیونجین لبخندی زد و گفت : میبینم که کبودیات هنوزم هستن.
با نفرت به هیونجین نگاه کرد و گفت : هیونجین چرا فقط از جلوی چشمام دور نمیشی ؟
همراه با هانای توی بغلش از روی مبل بلند شد و به طرف فلیکس رفت .
به یک قدمیش که رسید ، روی صورتش خم شد و گفت : چرا باید اینکار رو بکنم وقتی قصد دارم دوباره باهم زندگی کنیم ؟
توی چشم های هیونجین نگاه کرد و اخمی کرد.
هیونجین لب زد : وقتی اخم میکنی بیشتر جذبت میشم فلیکس .. راستی وضعیتت خوبه ؟ میتونی خوب راه بری ؟
فلیکس با خجالت نفس عمیقی کشید و همانطور که از هیونجین فرار میکرد ، لب زد : برو گمشو هیونجین.
هیونجین با صدای بلند خندید و به لپ گل افتاده ی فلیکس نگاه کرد.
فلیکس هوفی کشید و به طرف اب سرد کن رفت تا اب بخوره.
توی این فاصله هیونجین هم دوباره به طرف سالن رفت و روی زمین نشست تا هانا رو غذا بده.
لیوانش رو توی سینک گذاشت و سرش رو
برگردوند و با دیدن هیونجین و هانا ، ناخوداگاه لبخندی روی لباش شکل گرفت.
نفس عمیقی کشید و لب زد : چی میخوری ؟ هیونجین به شوخی و برای در اوردن حرص فلیکس لب زد : تورو.
فلیکس اهی کشید و گفت : تو ادم نمیشی هیونجین
.
خنده ای سر داد و گفت : شوخی کردم ... چیزی نمیخوام بیا بشین.
نگاهش رو از هیونجین گرفت و به طرف یخچال رفت.
ظرف توت فرنگی ها و کیکی که برای هانا خریده بود تا یکم یکم بهش بده رو از توی یخچال در اورد و با پا در رو بست و به طرف سالن رفت.
وسایل توی دستش رو روی میز گذاشت و دوباره به طرف اشپزخونه رفت و چنگال و بشقاب اورد و جلوی هیونجین قرار داد و گفت : بخور.
هیونجین سری تکون داد و اخرین قاشق رو هم وارد دهن هانا کرد.
فلیکس نگاهی به هانا انداخت و با لبخند بهش نگاه کرد.
اون کوچولوی کیوتی که رو به روش نشسته بود و در حال مالیدن چشماش با مشت های کوچولو و تپلش بود ،بینهایت دلش رو برده بود.
از روی مبل بلند شد و به طرف هانا رفت.
از روی زمین بلندش کرد و به طرف سرویس رفت تا هم پوشکش رو عوض کنه و هم صورتش رو بشوره.
توی این فاصله هیونجین همراه با ظروف کثیف از روی زمین بلند شد و به طرف اشپزخونه رفت.
ظرف ها رو شست و توی جا ظرفی گذاشت و دوباره به طرف سالن رفت و منتظر فلیکس نشست تا کارش رو تموم کنه و بیاد.
از سرویس خارج شد و به طرف اتاق رفت. هانا رو روی تخت گذاشت و پاهاش رو خشک کرد و پوشکش کرد.
بدون اینکه شلوار پاش کنه از روی تخت بلندش کرد و همراه با پتو و بالشتی که خواهرش براش اورده بود ، وارد سالن شد و روی زمین رو به روی هیونجین نشست.
هیونجین لبخند محوی زد و بدون هیچ حرفی به فلیکس نگاه کرد.
پاهاش رو دراز کرد و بالش رو روی مچش گذاشت و هانا رو روی پاهاش قرار داد و پتو رو روش انداخت و شروع به تکون دادن پاهاش کرد
.
هانا خمیازه ی کیوتی کشید و همانطور که به فلیکس نگاه میکرد ، چشمای کیوت و گردش در حال خمار شدن بود.
فلیکس بدون نگاه کردن به هیونجین لب زد : باید باور کنم فقط بخاطر هانا اومدی ؟
دستاش رو بهم گره زد و تکیه اش رو از مبل گرفت و گفت : چی میخوای ازم بشنوی فلیکس ؟ نگاه از اون کوچولو که گیج گیج شده بود ، گرفت و به مرد رو به روش داد و گفت : حقیقت رو.
هیونجین هوفی کشید و گفت : من هنوزم سر حرفم هستم .. بیا دوباره ازدو..
اهی کشید و توی حرف هیونجین پرید و گفت :
بسه هیونجین ... هفته ی پیش گفتم الانم میگم ..
من و تو نمیتونیم با هم باشیم ... من نمیتونم به خوابیدن کنارت فکر کنم.
نمیتونم ببوسمت و لذت ببرم . نمیتونم حضورت رو کنارم حس کنم.
دستاش رو از حرص مشت کرد و گفت : حرف اخرته فلیکس ؟
فلیکس توی چشم های هیونجین نگاه کرد و برای لحظه ای همه چیز از حرکت ایستاد.
هرچند که حرف دلش این نبود ولی لب زد : حرف اخرمه هیونجین.
عصبی و ناراحت شده بود .. اینکه داشت تلاش میکرد تا زندگیش رو درست کنه ولی فلیکسش وا نمیداد اعصابش رو تحریک میکرد.
از روی مبل بلند شد و گفت : اوکی.
و بدون هیچ حرف اضافه ای از خونه خارج شد.
فلیکس اهی کشید و دستاش رو روی صورتش گذاشت و شروع به گریه کردن کرد.
.
.
صبح روز بعد با صدای موبایلش از خواب بیدار شد.
نفس عمیقی کشید و برای بیدار نشدن هانا با عجله موبایلش رو برداشت و بدون توجه به شماره و اسم ایکون سبز رو زد و از اتاق خارج شد.
به محض خروج از اتاق برگشت و نگاهش رو به
هانا داد تا مطمئن باشه بیدار نشده و موبایل رو به گوشش چسبوند : الو ؟
هیونجین با بغض لب زد : چیکار میکنی ؟
یه لحظه دلهره ی بدی به قلبش رسوخ کرد.
با استرس لب زد : هیونجین ؟ چیشده ؟
هیونجین اهی کشید و گفت : با هانا بیا پایین باید بریم جایی فلیکس.
حالت های هیونجین نشون میداد الان وقت لجبازی کردن نیست.
اخمی کرد و گفت : الان میاییم.
و تماس رو پایان داد و وارد اتاق شد.
لباساش رو عوض کرد و ابی به صورتش زد.
هانا رو که خوابیده بود ، بغل کرد و دورش پتو پیچید و بعد از برداشتن کیف پول و موبایلش از خونه خارج شد.
به محض رسیدن به پارکینگ ، هیونجین رو دید که ماشینش رو پارک کرده بود و بهش تکیه داده بود.
در رو باز کرد و با دیدن چشم های خیس هیونجین ، لب زد: چیشده هیونجین ؟
اهی کشید و به طرف فلیکس رفت.
هانا رو ازش گرفت و روی صندلی بچه ای که خیلی وقت پیش برای هارو گرفته بود ، قرارش داد و در رو بست تا سردش نشه.
به طرف فلیکس برگشت و گفت : این چیزی که میخوام بهت بگم خیلی غیر منتظره است فلیکس ..
لطفا اروم باش..
دستاش شروع به لرزیدن کرد.
اولین بار بود هیونجین رو اینطوری میدید و میترسید از خبری که قرار بود بشنوه.
با استرس و بدنی لرزون لب زد : چیشده ؟ هیونجین لبش رو گزید و همانطور که اشک میریخت لب زد : هیونبین و راچل تصادف کردن .
با شنیدن این حرف ، شوکه لب زد : چی ؟ قلبش توی دهنش میزد.
واقعا تحمل نداشت بخاطر تصادف دوباره کسی رو از دست بده.
با چشم هایی که به صورت نور پر شده بودن ، لب زد : حالشون چطوره ؟ خوبن ؟ هیونجین حالشون چطوره ؟
با اخمی مردونه سرش رو پایین انداخت تا فلیکس بیشتر از چشم های خیسش رو نبینه.
همانطور که با انگشتاش بازی میکرد لب زد : هر دو .. هر .. هر دوشون.
فلیکس که طاقتش سر اومده بود با هق هق لب زد
: هردوشون چی هیونجیننننن ؟
هیونجین اهی کشید و گفت : هردوشون قبل از رسیدن به بیمارستان فوت شدن.
.
..........................................................
خب ..
اول از همه امیدوارم لذت برده باشید و اینکه من صفحات زیادی اپ کردم انتظار دارم همونطور که من برای شما ارزش قائلم شماهم برای من ارزش قائل باشید و نظر و ووت بدید.
YOU ARE READING
Bad_Memories
FanfictionCouple : Hyunlix Genre(s) : Romance. Dark . Comedy.Mpreg.Psychology.smut . Happy_End Up: یکشنبه . سه شنبه . پنج شنبه (بعد از مرگ هارو فقط توی عوضی رو داشتم... ولی تو چیکار کردی؟ هق .. چیکار کردی ؟ هق هق .. فقط تنهام گذاشتی ...)