های های.
این پارت بیش از حد گریه داره اگر نمیتونید نخونید.
دستش رو از بین دست های هیونجین بیرون کشید و با صدای بلندی لب زد : ولم کن هیونجین .. ولم کنننننننن.
هیونجین متعجب بهش نگاه کرد و ناخوادگاه دستش رو بالا اورد و توی صورت فلیکس کوبید.
و یک دفعه کل خونه توی سکوت و بهت فرو رفت .
سه جین با چشم های گشاد شده ، لب زد : هیونجین
..
سپس پدر فلیکس به طرف هیونجین رفت و دستش رو از پشت کشید و به محض رو به رو شدن با هیونجین چنان سیلی به گونه اش زد که صورت هیونجین در انی سرخ شد.
با داد خطاب به داماد سابقش لب زد : تو چیکارشی که میزنی توی گوشش ؟ ها ؟ چیکارشی ؟ اون همه کتک خوردن بسش نبود ؟ الان چرا زدیش ؟ هاااا ؟ چرا زدیش ؟
لینا به طرف مردش رفت و لب زد : عزیزم اروم باش.
ته هو با اخم غلیظی خطاب به زنش گفت : هر چی سکوت کردیم بسه دیگه .. اونموقع ها همسرش بود و می گفتم به من ربطی نداره زندگیشون .. ولی الان که نسبتی ندارن برای چی زد توی گوش پسر من ؟ اون خودش کم درد کشیده که توی اشغالم بزنی توی گوشش بی شعور.
هیونجین سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد.
حتی خودشم نمیدونست چرا زده توی گوش فلیکس
..
فقط عصبی بود.
عصبی از دادی که فلیکس زد.
عصبی از دیدن چشم های خیسش و عصبی از حرفی که دوست دختر سابقش بهش زده بود.
) فلش بک(
همانطور که در حال اماده شدن برای تولد برادرش بود ، موبایلش زنگ خورد.
به طرف موبایل رفت و با دیدن شماره ی ناشناس اخمی کرد و ایکون سبز رو زد : بله ؟
_ سلام هیونجین خوبی ؟
با شنیدن صدای دوست دختر سابقش هوفی کشید و گفت : چی میخوای ؟
_ هیونجین باید یه چیزی بهت بگم.
صورتش رو با انزجار جمع کرد و گفت : بگو ..
فقط خلاصش کن خوشم نمیاد از صدات.
دختر که کمی ناراحت شده بود ، هیشی گفت و لب زد : امروز همسرت اومده بود فروشگاه ما و باعث شد من اخراج بشم چون راجب اون دختر مرده حرف زدم.
اخمی کرد و گفت : دختر مرده کیه ؟
دخترک لب زد : بابا همین دخترتون دیگه.
حس کرد داره اتیش میگیره .. این حرف اون دختر هرزه راجب دخترش باعث شده بود که دلش بخواد اون دختر رو بگیره زیر مشت و لگد.
با داد لب زد : تو گوه خوردی دختره ی هرزه عوضی .. تو گوه میخوری راجب دختر من اینطوری حرف بزنی احمق بیشعور .. اینقدر شعورت کمه که نمیفهمی نباید به یه ادم داغ دیده اینطوری بگی هرزه ی کثیف .. اشغال عوضی ..
فقط کافیه یک بار دیگه ببینمت .. به خدا قسم میخورم با لگد میوفتم به جونت عوضی کثافت.
دخترک اخمی کرد و گفت : خفه شو بابا .. خاک توی سر من که میخواستم بهت بگم لوییس از فلیکس خوشش اومده و به من گفت اگر شمارشو بهش بدم میذاره من دوباره برگردم سر کار.
این دیگه تیر اخر بود..
هیونجین خیلی خوب لوییس رو میشناخت .. اون پسر یکی از پولدار ترین سفیر های امریکایی بود که توی کره اقامت گرفته بود.
دستاش رو مشت کرد و هر چی عصبانیت داشت سر اون دختر خالی کرد : خفه شوووو .. باور کن اگر شماره ی فلیکس رو بهش بدی تموم خانواده اتو به عزات میشونم..
مینجی برای یه لحظه ترسید.
اب دهنش رو قورت داد و به دروغ لب زد : نه من شماره رو بهش ندادم.
و این رو در حالی گفت که شماره و تمامی مشخصات فلیکس رو به لوییس گفته بود و همین الانشم دوباره سرکارش بود.
)پایان فلش بک(
فلیکس با بغض سرش رو بالا اورد و با بی حالی لب زد : تمومش کنین دیگه .. ما الان اومدیم برای تولد هیونبین .. حداقل الان که اینجاییم برنامشونو خراب نکنین.
راچل لبخندی به شعور برادرش زد و با خوش رویی گفت : اوه راست میگه .. بیایین امشب رو همه با هم خوب باشیم.
و سپس به طرف پدرش رفت و بازوش رو گرفت و روی مبل نشوندش و خواه ناخواه جو خونه ساکت شد.
هیونبین نگاهی به هیونجین انداخت و گفت :
هیونجین بشین.
هیونجین سری تکون داد و خواست جای قبلیش بشینه که پدر فلیکس لب زد : کنار پسر من نشین.
با حرف پدر فلیکس اخمی کرد و بدون هیچ حرفی ، از فلیکس دور شد و رو به روش نشست.
انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا فلیکس رو ازش دور کنه . اون از لوییس و مینجی اینم از پدر عشقش.
نگاهی به فلیکس که سرش پایین بود انداخت و رد نگاهش رو دنبال کرد.
با دیدن کش موی هارو دور مچ فلیکس ، دستاش رو مشت کرد و اب گلوش رو قورت داد تا بغضش رو بخوره.
چقدر فلیکسش زجر کشیده بود..
چقدر درد کشیده بود توی تنهایی.
ولی هیونجین نمیتونست ببخشش..
نمیتونست فلیکس رو که کمی مقصر مرگ هارو بود رو ببخشه .. اگر حواس پرتی فلیکس نبود الان اون کوچولو زنده بود و اون خانواده ی خوشبخت از هم نپاشیده بود.
)فلش بک(
با حس کرخی دستش از خواب بیدار شد و نگاهش رو به فلیکس و هارو داد.
با لبخند روی تخت نشست و دستی به گونه ی فلیکس کشید و موهای هارو رو هم کنار زد و گفت : چطوری اینقدر خوشگلین ؟
دوباره موهای فلیکس رو نوازش کرد و خم شد و گونه اش رو بوسید.
فلیکس نفس عمیقی کشید و چشماش رو باز کرد.
به طرف هیونجین برگشت و با صدای گرفته ای گفت : بیدار شدی ؟
هیونجین با لبخند سری تکون داد و گفت : اوهوم
..
فلیکس هم لبخندی زد و کمی سرش رو بلند کرد و لبای مردش رو بوسید.
هیونجین با خوشحالی و علاقه جوابش رو داد و دوباره بهش نزدیک شد تا لبای عشقش رو ببوسه که هارو روی تخت نشست و گفت : وای چرا نمیزارین بخوابم اخه.
فلیکس و هیونجین خنده ی ریزی کردن و فلیکس لب زد : سلام دخترم .. ببخشید عزیزدلم.
خمیازه ی کیوتی کشید و گفت : بریم پارک تا ببخسمت.
فلیکس دوباره خندید و گفت : چشم . بریم دست و صورتمون رو بشوریم صبحانه بخوریم بریم ..خوبه ؟
هارو با خوشحالی سری تکون داد و از تخت پایین پرید و گفت : پس زود باسین.
و از اتاق خارج شد.
هیونجین نیشخند مردونه ای زد و گفت : خیلی خوشحالم که هارو رو به سرپرستی گرفتیم.
فلیکس به طرف مردش برگشت و گفت : منم همینطور.
هیونجین نگاهش رو به فلیکس داد و با دیدن موهای بهم ریخته و لبای صورتیش ، دلش ضعف رفت.
لبخندی زد و روی فلیکس خیمه زد و لب روی لباش گذاشت.
فلیکس ترسیده لباش رو جدا کرد و گفت :
هیونجین عزیزم در بازه.
هیونجین بدون اهمیت لب زد : رفته صورتش رو بشوره ..
و دوباره خم شد و لبای فلیکس رو به دهن گرفت و با ولع شروع به مکیدن کرد.
دقیقه ای لب بالا و ثانیه ای بعد لب پایین فلیکس رو میبوسید و زبونش رو روی زبونش غلت میداد
.
فلیکس با کم اوردن نفس ، سرش رو کج کرد و لباش رو جدا.
نفس نفس زنون گفت : بسه هیونجین.
هیونجین با چشم های خمار لب زد : باشه.
و برعکس حرفی که زده بود دوباره لباش رو روی لبای فلیکس گذاشت و هنوز مک اول رو نزده بود که صدای هارو روی توی فاصله ی نزدیک شنید : لیسی ؟
فلیکس با عجله هیونجین رو هل داد و به محض کنار رفتنش ، روی تخت نشست و هل شده لب زد : جونم ؟
هارو با خوش رویی گفت : شستم.
فلیکس لبخندی زد و گفت : خب منم برم بشورم و صبحانه بخوریم.
و با اتمام حرفش از روی تخت بلند شد و همانطور که با چشماش برای هیونجین خط و نشون میکشید ، دست هارو رو گرفت و از اتاق خارج شد. هیونجین خنده ای کرد و گفت : نگاه چشمای کیوتش.
.
.
ماشین رو رو به روی پارک ، پارک کرد و خطاب به هارو لب زد : مراقب باشیا بابایی.
هارو چشمی گفت و از ماشین پیاده شد.
فلیکس لبخندی زد و در رو باز کرد و گفت :
هیون .. تو نمیای ؟
هیونجین سری تکون داد و گفت : نه عزیزم .. من میرم پیش هیونبین باهام کار داره.
فلیکس اهانی گفت و لب زد : خب من برم.
هیونجین با لبخند و عشق لب زد : باشه عزیزدلم
.. مراقب خودتون باشین.
سری تکون داد و بعد از بوسیدن لبای هیونجین از ماشین پیاده شد و به طرف سرسره ها رفت.
هیونجین هم بعد از اطمینان از نزدیکی فلیکس به هارو ، ماشین رو راه انداخت و به طرف برادرش رفت.
.
یک ساعتی میشد که توی پارک نشسته بود.
هارو با صورتی عرق کرده به طرف فلیکس رفت و گفت : بابایی من بستنی میخوام.
لبخندی زد و گفت : چشم عزیزم .. از اینجا تکون نخوریا بابایی تا من بیام.
هارو چشمی گفت و روی صندلی نشست تا فلیکس براش بستنی بخره.
فلیکس با عجله به طرف دکه ی پارک رفت و حتی یک لحظه هم چشم از هارو برنمیداشت.
فروشنده لب زد : بفرمایید اقا.
فلیکس لبخندی زد و نگاهش رو از دخترش گرفت تا پول رو حساب کنه ولی این اخرین نگاهی بود که به چشم های باز دخترش انداخت.
بعد از گرفتن بستنی ، به طرف هارو برگشت و با ندیدنش اخمی کرد و به طرف صندلی دوید.
با استرس لب زد : هارو ؟ هارو کجایی ؟ هارووو ... هارو کجاییی ؟
اشک توی چشماش جمع شده بود.
دستاش داشت میلرزید و ترس تموم وجودش رو گرفته بود و همش خواب هارو توی ذهنش پلی میشد.
بستنی از دستش افتاد ولی ذره ای براش اهمیت نداشت.
الان باید دخترش رو پیدا میکرد.
هقی زد و با داد لب زد : هارووووووو.
و همون لحظه صدای بد ترمز ماشینی رو شنید.
با ترس به طرف صدا برگشت و خدا خدا میکرد که فقط این صدا ربطی به دخترش نداشته باشه ولی همیشه همه چیز باب میل ادم نیست.
با عجله به طرف جاده دوید و همانطور که کل بدنش میلرزید ، مردم رو کنار زد تا به مصدوم برسه ولی کاش هیچ وقت این صحنه رو نمیدید.
دخترکش با سر و صورتی خونی روی زمین افتاده بود و چشم هاش بسته بود.
با دیدن این صحنه جیغی کشید و با گریه به طرفش دوید و با دستش های لرزون خون روی صورت دخترش رو کنار زد و گفت : هارو عزیزم بیدار شو .. هارو .. دخترم .. هارووووو .. هارو بیدار شو.
ماشین رو پارک کرد و موبایلش رو از توی جیبش در اورد تا شماره ی همسرش رو بگیره که نگاهش به شلوغی افتاد.
یک دفعه استرس بدی گریبانش رو گرفت.
اخمی کرد و از ماشین پیاده شد و همون لحظه صدای گریه و داد فلیکس به گوشش رسید.
ترسیده به طرف صدا دوید و با دیدن فلیکس که روی زمین نشسته بود و دخترش رو که توی خون غرق شده بود ، توی بغل گرفته بود هقی زد و مردم رو کنار زد.
رو به روی فلیکس نشست و با داد و گریه گفت :
اینجا چخبره ؟ هارو ... هارو بابا .. هاروی من
..فلیکس چرا دخترم اینطوری شده هق.
فلیکس با نفس تنگی شدیدی لب زد : بیمار ..
بیمارستان .. باید ببری ... باید ببریمش بیمارستان
.
هیونجین دست های لرزونش رو دور بدن دخترش حلقه کرد و به طرف ماشین دوید.
فلیکس هم پشت سر مردش دوید و همزمان که هیونجین هارو روی توی ماشین میذاشت ، سوار شد و طولی نکشید که ماشین از جا کنده شد و به طرف بیمارستان رفتن.
بین راه حرفی زده نشد و فقط صدای هق هق های فلیکس و نفس های بلند هیونجین از استرس شنیده میشد.
به محض رسیدن به بیمارستان ، با عجله از ماشین پیاده شدن و هیونجین هارو رو دوباره بغل کرد و به طرف بیمارستان رفت.
فلیکس هقی زد و گفت : هیونجین بچمممم ..
بچممم.
هیونجین هقی زد و به طرف ارژانس دوید و با داد گفت : توروخدا کمک کنید .. دکتر .. دکترررر.
با داد و جیغی که میکشید ، پزشک ها به طرفشون دویدن و پروفسور اون بخش ، با دیدن هارو لب زد : بزارش روی تخت زود.
هیونجین با عجله هارو رو روی تخت گذاشت و کنار رفت.
پروفسور با عجله ضربان قلب هارو روی چک کرد و لب زد : اتاق عمل رو اماده کنین زود.
پرستار ها سری تکون دادن و به طرف اتاق عمل رفتن.
فلیکس با بدنی لرزون به طرف پروفسور رفت و گفت : دکتر بچم .. بچممم.
پروفسور اخمی کرد و گفت : ما همه ی تلاشمون رو میکنیم .. ولی شما نباید جا به جاش میکردین.
هیونجین با چشم های گشاد شده و گریون لب زد :
یعن .. یعنی چی ؟
پروفسور لب زد : امیدوارم اسیبی ندیده باشه.
و به طرف اتاق عمل رفت و پزشک های دیگه ، هارو رو برای عمل بردن.
فلیکس پشت سر تخت راه افتاد و همانطور که به دخترش نگاه میکرد لب زد : توروخدا برگرد پیشم هارو .. چشمات رو باز کن عزیزم .. چشمات رو باز کن تا ببینمت عسلم .. هارو خواهش میکنم برگرد .. هارو من بدون تو میمیرم هارو.
و تا به اتاق عمل رسیدن ، تخت هارو رو وارد کردن و یکی از پرستار ها جلوی فلیکس رو گرفت و گفت : شما نمیتونید وارد بشین.
فلیکس هقی زد و روی زمین جلوی در اتاق عمل نشست و دستش رو روی سینه اش گذاشت و تا جایی که میتونست اشک ریخت و گریه کرد. هیونجین به طرف فلیکس رفت و از روی زمین بلندش کرد و گفت : چرا اینطوری شد ؟ هارو چش شده ؟ چرا دخترم خونی بودددددد ؟
هقی زد و گفت : م .. من رفتم براش هق هق براش بستنی هق هق بستنی بخرم .. وقتی برگشتم هق هق دیدم اینطوری شده . هق هق .. هیونجین بچم .. هق هق.
هیونجین اهی کشید و فلیکس رو به عقب هل داد و گفت : دعا کن برای دخترم اتفاقی نیوفته فلیکس.
فلیکس با صدای بلند گریه کرد و به دیوار پشت سرش چسید و همون موقع مادر و پدر ها و هیونبین و راچل به طرفشون دویدن.
هیونبین به طرف فلیکس که داشت از حال میرفت ، رفت و دستش رو دور کمرش حلقه کرد و گفت
: هیونجین ؟
هیونجین دستی به صورتش کشید و گفت : اینو از جلوی چشمای من دور کنین.
سه جین متعجب لب زد : چی میگی هیونجین ؟
هیونجین خواست چیزی بگه که پزشک بعد از یک ساعت از اتاق عمل خارج شد.
فلیکس که انگار جونی تازه گرفته باشه ، به طرفش رفت و نفس نفس زنون گفت: دخترم ؟
پروفسور چشماش رو روی هم گذاشت و کلاهش رو در اورد و لب زد : متاسفم.
و تنها این حرف کافی بود تا فلیکس از حال بره و روی زمین بیوفته.
هیونجین با عصبانیت و چشم هایی خیس یقه ی لباس پروفسور رو گرفت و گفت : چه زری داری میزنی ؟ دخترم رو نجات بده عوضی.
هیونبین و راچل همانطور که اشک میریختن ، فلیکس رو بلند کردن و به طرف بخش بردن تا سرم بزنه و به هوش بیاد.
پروفسور نگاه از فلیکس گرفت و لب زد : وسط عمل فشار خونش افت کرد و قلبش ایستاد . هر کاری کردیم ضربانش برنگشت .. متاسفم. با شنیدن این حرف ها ، دادی توی صورت پروفسور زد و با گریه لب زد : نجاتش بده ..
دخترم رو نجات بدههههههه..
ته هو و چاندونگ به طرف هیونجین رفتن و با چشم های خیس دستاش رو گرفتن و ته هو لب زد : هیونجین اروم باش..
هیونجین دادی زد و با صدای بلند اشکاش رو ازاد کرد.
لینا و سه جین به طرف اتاق فلیکس رفتن تا اگر بهوش اومد ارومش کنن .. هر چند که خودشونم حال خوشی نداشتن.
این دختر کوچولویی که الان بینشون نبود برای همه عزیزو شیرین بود.
.
.
بعد از چیزی حدود نیم ساعت بهوش اومد.
راچل با دیدن چشم های باز برادرش ، لب زد :
بهوش اومدی ؟
فلیکس با به یاد اوردن دخترش ، سرم رو از دستش کند و از تخت پایین رفت.
راچل با چشم های گشاد شده لب زد : فلیکس..
ولی فلیکس بدون اهمیت در اتاق رو باز کرد تا خارج بشه که هیونجین جلوش ایستاد.
فلیکس لب زد : بچم ک...
و همون لحظه چنان سیلی به گونه اش خورد که سرش به دیوار برخورد کرد.
چاندونگ با چشم های گشاد شده لب زد : هیونجین
.
هیونجین مثل یه ادم سنگدل و قاتل ، یقه ی لباس فلیکس رو گرفت و با چشم های به خون نشسته لب زد : قاتل .. تو هارو رو کشتی .. تو دخترم رو ازم گرفتی.
و با اتمام حرفش دوباره سیلی نصیب گونه ی فلیکس کرد.
فلیکس که به شدت بی حال شده بود ، اشکی ریخت و با قلبی فشرده به هیونجین نگاه کرد. هیونبین به طرف هیونجین رفت و گفت : احمق چی داری میگی ؟
هیونجین اهمیتی نداد و یقه ی لباس فلیکس رو ول کرد و به طرف خانواده هاشون برگشت.
همه رو به عقب هل داد و در رو بست و قفل کرد
.
راچل با ترس گفت : هیونبین یه کاری بکن.
هیونبین و سه جون با ترس و نگرانی ، در زدن و هیونجین لب زد : هیونجین در رو باز کن ..
هیونجین .. اینجا هیچ کس مقصر نیست .. در رو باز کن هیونجین.
ولی هیونجین در حال حاضر هیچی براش مهم نبود.
یقه ی لباس فلیکس رو دوباره گرفت و محکم به دیوار کوبیدش و گفت : قاتل .. تو قاتلی .. تو قاتل دخترمی .. تو کشتیششششش.
جمله ی اخرش رو با داد گفت و مشتی به گونه ی کبود شده ی فلیکس زد و باعث شد روی زمین بیوفته.
با افتادن فلیکس رو زمین ، با لگد و مشت افتاد به جون اون پسر ریز جثه و تا جایی که فلیکس جون داشت زدش.
اونقدر فلیکس رو زد که خون روی دستاش نشسته بود و چشم و گونه ی فلیکس کبود شده بود.
دستش رو بالا اورد تا دوباره فلیکس رو بزنه که در باز شد و هیونبین و چاندونگ دستاش رو گرفتن و از فلیکس جداش کردن.
راچل و سه جین به طرف فلیکس دویدن و لینا پرستار رو صدا زد تا پسرش رو که بی هوش شده بود نجات بده.
.
.
یک ماه از مرگ دخترش گذشته بود.
توی این ماه فقط هیونجین رو روز خاکسپاری دیده بود.
اون روز فلیکس بار ها بی هوش شده بود ولی هیونجین بدون ذره ای اهمیت ، کنار هارو نشسته بود و اشک میریخت و تمام مدت هیونبین و راچل مراقب فلیکس بودن.
کل خانواده وقتی هیونجین بهشون زنگ زده بود ،فلیکس رو مقصر مرگ هارو میدونستن ولی با شنیدن کل داستان ، متوجه شدن که اون پسر تقصیری نداره.
.
از روی تخت بلند شد و به طرف اتاق هارو رفت
.
اشکی ریخت و روی تخت دخترش نشست و گفت : هارو .. دیدی ستاره شدی عزیزم .. دیدی منم تنها شدم .. دیدی خوابت حقیقت شد ؟ دیدی بابایی ولم کرد .. اون منو مقصر مرگ تو میدونه دخترم
.
همانطور که داشت با دخترکش حرف میزد ، صدای باز شدن در خونه رو شنید.
متعجب لب زد : هیونجین ؟ واقعیتش خوشحال شده بود.
توی این یک ماه سعی کرده بود مردش رو درک کنه و حس میکرد بالاخره یه روز خوب میشه.
از روی تخت بلند شد و به طرف سالن رفت.
با دیدن هیونجین که داشت کتش رو در میاورد ، بغضی کرد و لب زد : هیونجین ؟
هیونجین سرش رو بالا اورد و به فلیکس چشم دوخت.
فلیکس به طرفش رفت و خواست بغلش کنه که هیونجین به عقب هلش داد و باعث شد روی زمین پرت بشه.
سپس با لحنی که نفرتش رو ادا میکرد لب زد : به من نزدیک نشو..
فلیکس با چشم هایی که به سرعت نور خیس شده بود ، لب زد : هیونجین.
هیونجین دستاش رو مشت کرد و گفت : از الان راه من و تو جداعه ... طلاقت نمیدم چون هنوزم خواب هارو توی ذهنمه و بخاطر دخترم اینکار رو نمیکنم .. ولی دیگه هیچ عشقی بهت ندارم فلیکس
..
) پایان فلش بک(
راچل با لبخند لب زد : فلیکس عزیزم میشه بیای هانا رو بگیری ؟
بدون هیچ حرفی از روی مبل بلند شد و به طرف اشپزخونه رفت تا هانارو از خواهرش بگیره.
هیونجین نگاهی به فلیکس انداخت و برای لحظه دلش میخواست کاش به عقب برمیگشتن و هیچ کدوم از کار های قبلی رو انجام نمیداد.
با رسیدن به خواهرش ، اروم دستش رو زیر بدن کوچولوی هانای 8 ماهه فرو برد و دوباره از اشپزخونه خارج شد.
هانا با حس بوی فلیکس ، خنده ای کرد که همه متعجب شدن.
و همین خنده ی کیوت اون کوچولو بود که باعث شده بود بعد از مدت ها لبخندی ملیح روی صورت فلیکس بشینه.
..........................................................
خب ..
اول از همه امیدوارم لذت برده باشید و اینکه من صفحات زیادی اپ کردم انتظار دارم همونطور که من برای شما ارزش قائلم شماهم برای من ارزش قائل باشید و نظر بدید. ممنون
YOU ARE READING
Bad_Memories
FanfictionCouple : Hyunlix Genre(s) : Romance. Dark . Comedy.Mpreg.Psychology.smut . Happy_End Up: یکشنبه . سه شنبه . پنج شنبه (بعد از مرگ هارو فقط توی عوضی رو داشتم... ولی تو چیکار کردی؟ هق .. چیکار کردی ؟ هق هق .. فقط تنهام گذاشتی ...)