قسمت ۱

12 2 0
                                    

به نام خداوند رنگین کمان🌈🕊

زندگی من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت
راه دهشتناک جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذر نیکی می‌پاشند ...🤍

دستش درون موهایم چنگ شد و با کشیدنشان، صورتم را مقابل صورت خودش نگه داشت.

_ روز اولی که پاتو تو این خونه گذاشتی، گفتم قرار نیست هیچوقت ازش بیرون بری...

دیگر از آن عسلی های غرق خونش بیزار نبودم، برعکس... دلم جایی میان رگ و پی اش به دام افتاده بود!

اما تنفر او هر روز بیشتر میشد و این دل بی قرار و بی گناهم دیگر طاقت نامهربانی هایش را نداشت.

توی صورتم که فریاد زد چشم بستم و چانه ام از بغض لرزید.

_ گفتم یا نگفتم؟!

لرزان و درمانده به بازویش آویزان شدم و از درد پیچیده شده کف سرم، نالیدم.

_ آخ... گفتی، گفتی...

پیشانی اش را با خشونت به پیشانی ام کوبید و من احمق بودم که قلبم برای رگ های بیرون زده ی پیشانی اش به درد آمد.

_ گفتم و تو باز گوهِ رفتنو تو اون دهن نجست قرقره میکنی؟! چمدون میبندی و صاف صاف تو چشمام زل میزنی که میخوام برم؟
قلم کنم دستاتو که جرات کرده لباس جمع کنه؟
بِبُرم اون زبون کوفتیتو که جز چشم واسه حرف دیگه ای تو دهنت چرخیده؟
دو روز کاریت نداشتم انگاری تن خودت میخاره، هوم؟

موهایم را به ضرب رها کرد، تن بی جانم خسته بود از رد کتک های این مرد.
با زانو روی زمین افتادم و درد تا مغز استخوانم پیچید.

_ گمشو تو اتاقت حروم زاده، چشمم بهت نیفته که باز سگ شم بیفتم به جونت...

او دل میشکاند و من برای دردی که میکشید اشک میریختم.

انگشتانم روی فرش سرخ رنگ مشت شدند. تصویر آن موجود بی جان مقابل چشمانم جان گرفت و با قلبی مالامال از درد نالیدم:

_ میرم، توام نمیتونی جلومو بگیری داداش عامر!

بدش می آمد از اینکه برادر خطابش کنم، میدانستم و عمدا گفته بودم...

او تنها برادر یک نفر بود که دو ماه پیش، با همان دستانی که هر روز ضرب دستشان را به جای غذا میخوردم، خاکش کرده بود...
یک نفری که مرا قاتلش میدانست!

نفس زدن هایش از سر حرص بود و میدانستم عاقبت خوبی در انتظارم نیست.
اما غم و غصه، شجاعم کرده بود.

میگفتند یک مرحله هم بالاتر از غم هست به نام جنون و من دقیقا در همان مرحله بودم.
غرق جنون!

حالا من هم میتوانستم همانند خودش بی رحم باشم، چون او هم قاتل شده بود!

_ هوای مردن به سرت زده بیشرف عوضی؟
بگو گوه خوردم داداش صدات زدم، بگو تا همینجا خونتو نریختم باوان... د بگو کثافت...

غرق جنونWhere stories live. Discover now