هیچ وقت کارم در قرص کردن دل بقیه خوب نبود و این بار هم ترس و وحشت عماد پر نکشید که هیچ، بیشتر هم شد._ کی از فردا خبر داره باوان؟ پدرت همین الانشم چشم نداره منو ببینه، دنبال یه بهونه است تا همه چیزو بهم بزنه.
تا تمام و کمال مال خودم نباشی خیالم راحت نمیشه عشقم.
دلم نمیخواست اینو بگم، میدونم توام مثل من کلی برنامه و آرزو واسه این اتفاق داشتی... اما...قلبم در دهانم میزد و ذهنم همچون میدان مینی بود که هر کلمه ی عماد روی یکی از مین ها رژه میرفت و میترکاندش.
ولوله ای در سرم برپا شده بود آن سرش ناپیدا...
عماد را عاشقانه می پرستیدم، دختر سر به زیر و حرف گوش کنی هم نبودم، اما یک سری چیزها برای خودم هم تابو بود.
از تصور درخواستی که قرار بود در ادامه ی حرفش بکند تنم لرزید و شاید من هم مانند عامر، در برابر عماد ذلیل بودم و میدانستم اگر تمامم را بخواهد نمیتوانم به او نه بگویم که دست روی دهانش گذاشتم و عاجزانه نالیدم:
_ نگو عماد نگو...
نگاه ملتمس و غرق خواهش عماد، دلم را لرزاند. با درد پلک بست و نفسش را آه مانند بیرون داد.
_ششش اینجوری نلرز قربونت برم، غلط کردم... ببخش منو، آروم باش، فکرشو نکن...
لبخند نصفه و نیمه اش شبیه هر چیزی بود جز لبخند و وای بر من...
چطور داشتم در برابر خواسته اش مقاومت میکردم؟
چطور عجز و ناتوانی و ترسش را ندید میگرفتم؟دست روی سینه ی بیتاب و پریشانش گذاشتم و خودم نمیخواستم، به خدا که نمیخواستم اما دلم رضا نمیداد او را در این حال و روز رها کنم.
اصلا تابوها هم روزی میشکستند دیگر، مگر نه؟!
_ چی... چیکار باید بکنم؟
تردید را از نگاهش خواندم، حتی کمی هم پشیمانی میشد در نی نی چشمانش دید.
درکش میکردم، در دو راهی مزخرفی مانده بود._ هیچی عشقم، فراموشش کن... نباید ازت همچین چیزی میخواستم.
چند باری پلک زده و سر بالا انداختم. سعی کردم لبخندم رنگ و بوی رضایت داشته باشد.
_ من زنتم عماد اما راست میگی، ما که از آینده خبر نداریم.
همه ی نقشه ها و آرزوهایی که داشتیمم فدای یه تار موت.
چه امروز چه چهار سال دیگه... فرقی نمیکنه نفسم، خودمم دلم میخواد زودتر مال تو بشم.
چه بهتر که الان باشه و خیال جفتمونو راحت کنه که دیگه کسی نمیتونه از هم جدامون کنه.آب دهانش را پر سر و صدا بلعید و پیشانی به پیشانی ام چسباند.
_ میترسم باوان... نمیدونم چی درسته چی غلط...
فقط نمیخوام از دستت بدم.
YOU ARE READING
غرق جنون
Romanceگاهی اوقات خسته ميشی از قوی بودن! دلت ميخواد يه استعفانامه بلند بنويسی از قوی بودن، بعد هم وسايلتو جمع كنی و بری یه جای دور... قوی بودن بد نيستا، نه! فقط آدمه ديگه، خسته ميشه. دلت ميخواد بری یه جای دور دور. جايی كه اگر ازت پرسيدن قوی هستی يا ضعيف، ب...