قسمت ۳ : من پریشان شده‌یِ مویِ پریشانِ توام🌿🤍

5 0 0
                                    


هیچ وقت کارم در قرص کردن دل بقیه خوب نبود و این بار هم ترس و وحشت عماد پر نکشید که هیچ، بیشتر هم شد.

_ کی از فردا خبر داره باوان؟ پدرت همین الانشم چشم نداره منو ببینه، دنبال یه بهونه است تا همه چیزو بهم بزنه.
تا تمام و کمال مال خودم نباشی خیالم راحت نمیشه عشقم.
دلم نمیخواست اینو بگم، میدونم توام مثل من کلی برنامه و آرزو واسه این اتفاق داشتی... اما...

قلبم در دهانم میزد و ذهنم همچون میدان مینی بود که هر کلمه ی عماد روی یکی از مین ها رژه میرفت و میترکاندش.

ولوله ای در سرم برپا شده بود آن سرش ناپیدا...

عماد را عاشقانه می پرستیدم، دختر سر به زیر و حرف گوش کنی هم نبودم، اما یک سری چیزها برای خودم هم تابو بود.

از تصور درخواستی که قرار بود در ادامه ی حرفش بکند تنم لرزید و شاید من هم مانند عامر، در برابر عماد ذلیل بودم و میدانستم اگر تمامم را بخواهد نمیتوانم به او نه بگویم که دست روی دهانش گذاشتم و عاجزانه نالیدم:

_ نگو عماد نگو...

نگاه ملتمس و غرق خواهش عماد، دلم را لرزاند. با درد پلک بست و نفسش را آه مانند بیرون داد.

_ششش اینجوری نلرز قربونت برم، غلط کردم... ببخش منو، آروم باش، فکرشو نکن...

لبخند نصفه و نیمه اش شبیه هر چیزی بود جز لبخند و وای بر من...

چطور داشتم در برابر خواسته اش مقاومت میکردم؟
چطور عجز و ناتوانی و ترسش را ندید میگرفتم؟

دست روی سینه ی بیتاب و پریشانش گذاشتم و خودم نمیخواستم، به خدا که نمیخواستم اما دلم رضا نمیداد او را در این حال و روز رها کنم.

اصلا تابوها هم روزی می‌شکستند دیگر، مگر نه؟!

_ چی... چیکار باید بکنم؟

تردید را از نگاهش خواندم، حتی کمی هم پشیمانی میشد در نی نی چشمانش دید.
درکش میکردم، در دو راهی مزخرفی مانده بود.

_ هیچی عشقم، فراموشش کن... نباید ازت همچین چیزی میخواستم.

چند باری پلک زده و سر بالا انداختم. سعی کردم لبخندم رنگ و بوی رضایت داشته باشد.

_ من زنتم عماد اما راست میگی، ما که از آینده خبر نداریم.
همه ی نقشه ها و آرزوهایی که داشتیمم فدای یه تار موت.
چه امروز چه چهار سال دیگه... فرقی نمیکنه نفسم، خودمم دلم میخواد زودتر مال تو بشم.
چه بهتر که الان باشه و خیال جفتمونو راحت کنه که دیگه کسی نمیتونه از هم جدامون کنه.

آب دهانش را پر سر و صدا بلعید و پیشانی به پیشانی ام چسباند.

_ میترسم باوان... نمیدونم چی درسته چی غلط...
فقط نمیخوام از دستت بدم.

غرق جنونWhere stories live. Discover now