"باور کن اگر بمیرم،
استخوانهایم، خاکسترم، جَسدم، کفنم،
تو را دوست خواهند داشت...🤍"دستان لرزانم را میان پاهایم فشردم. سرم گیج میرفت و هنوز هم همه چیز برایم مبهم بود.
سرم میدان جنگ شده بود و صداهایی که هیچکدامشان واضح نبودند همچون ویز ویز مگس در گوشم لانه گزیده بودند.
نگاه خیره و تارم روی قطرات اشکی بود که سلانه سلانه از گونه و چانه ام گذر کرده و روی لباسم محو میشدند.
_ چیشد یه دفعه؟
سوالی را از خودِ درمانده ام میپرسیدم که جوابی برایش نداشتم.
واقعا چه شد؟عصبانیت و نگرانی ام باعث این اتفاق بود؟
یا مهربانی و توجه عماد که قطعا لیاقتش را نداشتم؟هر بار آن صدای دهشتناک و تصاویر گنگ بعدش را مرور میکردم چشمه ی اشکم جوشان تر میشد.
_ بمیرم برات عماد، چی به سرت اومد عشق من؟
لب به دندان گرفتم و هق هق های بی صدایم را برای خودم نگه داشتم.
چه شوربخت بودم که بدترین اتفاقات در بهترین روزهای عمرم می افتاد..._ خانم... تصادف... داداشم... آوردن اینجا... تصادف کرده...
صدای عامر را میان هیوهای مغزم تشخیص داده و سر بلند کردم.
عامرِ همیشه آراسته و مرتب را ببین، چقدر پریشان بود.نفس نفس میزد و رنگ پریدگی اش از همینجا هم مشخص بود.
پرستار که اشاره ای به من زد و نگاه عامر رویم نشست، دل آشوبه گرفتم.صدای قدمهای بلندش همچون پتک بر سرم فرود می آمد و ناخودآگاه سیخ ایستادم.
قبل از رسیدن به من، شماتت گر نگاهم کرد و ملتمس نالید:
_ عمادم... کو عمادم؟
در اتاق عمل که باز شد، نفس بریده و با چشمانی گشاد شده سمت پزشکی که خستگی از سر و رویش میبارید برگشتم.
صدای قدمهای عامر را دیگر نشنیدم و به جایش صدای شوم پزشک، دنیا را روی سرم آوار کرد.
_ شدت جراحات خیلی بالا بود، تمام تلاشمونو کردیم اما... متاسفم...
تا قبل از امروز صداهای زیادی شنیده بودم.
بعضی هایشان همان لحظه از یادم رفتند...
بعضی های دیگر چند روزی در گوشم زمزمه میشدند...اما دسته ی سومشان، همان صداهایی بودند که تا ابد در ذهنم حک شده اند.
قطعا صدای آوار شدن عامر روی زمین، آن تکخند هیستریک و ناباورش، جوری که نام عماد را با بیچارگی پچ زد، یکی از همان صداهایی بودند که قرار نبود هیچگاه فراموششان کنم.
از حالت چهره اش ترسیدم. انگار روح از تنش پر کشیده بود.
قبل از من دکتر سراغش رفته و انگار دیدن این صحنه برایش تکراری شده باشد، با فشردن شانه هایش سری به تاسف تکان داد.
YOU ARE READING
غرق جنون
Romanceگاهی اوقات خسته ميشی از قوی بودن! دلت ميخواد يه استعفانامه بلند بنويسی از قوی بودن، بعد هم وسايلتو جمع كنی و بری یه جای دور... قوی بودن بد نيستا، نه! فقط آدمه ديگه، خسته ميشه. دلت ميخواد بری یه جای دور دور. جايی كه اگر ازت پرسيدن قوی هستی يا ضعيف، ب...