قسمت۶: حدیث چشم تو گفتم دلم رفت...-مولانا🌱🤍

3 1 0
                                    


#یک_ماه_بعد
لباس پوشیده و آماده از اتاق بیرون زدم که با پدرم برخورد کردم.

_ سرخود شدی باوان؟ بی اجازه سرتو میندازی پایین هر قبرستونی دلت کشید میری؟!

چشم در حدقه چرخاندم و پیشانی ام را به در چسباندم. خدای من، دیگر نای مجادله با این آدم را نداشتم.

_ بابا... لطفا تو دیگه عذابم نده، به اندازه ی کافی بدبختی دارم. بذار برم.

دستش را به چهارچوب در چسباند و سری به تاسف تکان داد. در چشمانش افسوس و حسرت بیداد میکرد.

_ وکیل گرفتم کارای طلاقتو انجام بده، حق نداری دیگه بری ملاقات اون بی وجود!

یکه خورده سر بلند کردم و ناباور نگاهم بین چشمانش چرخید. دنبال رد و نشانی از شوخی بودم اما نه...
این نگاه شوخی نداشت!

طلاق!
به همین راحتی؟!
من هم که هیچ، نظر و خواسته ی من کِی مهم بوده که حالا باشد؟

بند کیفم میان انگشتانم مچاله شد و فرو رفتن ناخن هایم را در گوشت دستم حس کردم اما به درک.
من قلبم داشت آتش میگرفت...

_ چی میگی بابا؟ طلاق؟ مگه الکیه؟
اصلا میدونی از من چی میخوای؟
من و عماد قول دادیم تو سختی و آسونی کنار هم باشیم.
تا همه چی خوش و خرم بود همراهش بودم، الان که روزای بدمون رسیده بکشم کنار؟
بعدش دیگه چجوری زندگی کنم بابا؟
چجوری تو آینه نگاه کنم و حالم از خودم بهم نخوره؟
من... عمادو... دوست دارم... میفهمی بابا؟ دوسش دارم.
هر جوری ام که باشه من دوسش دارم و هیچوقت ترکش نمیکنم.
الکی پولاتو حروم وکیل نکن...

خم شدم تا از زیر دستش بگذرم که صورتم به بغل پرت شد و برق از سرم پرید.
به جرم عاشقی مجازاتم میکرد؟!

سیلی اش نه تنها صورتم را، بلکه تمام جانم را به آتش کشید.
مگر چه کرده بودم؟ من فقط عاشق بودم... همین.

دست روی صورتم گذاشتم و با چشمانی که بی اجازه ی من پر شده بودند،خیره اش شدم.

بی توجه به حال نابسامانم، انگشت اشاره اش را مقابلم تکان داد و از تک تک کلماتش تهدید و جدیت میچکید.

_ از اون آدم بی مسئولیت و بی فکر واسه تو شوهر در نمیاد.
امروز بدون گواهینامه نشسته پشت فرمون و یکی رو کشته، فردا خلاف بزرگ تری میکنه.
هیچ میدونی سوء سابقه یعنی چی؟
دو سال عمرتو پاش هدر بدی که با انگ آدم کشی بیاد بیرون؟
زندگی و آیندت تباه میشه دختره ی نفهم.
یه عمر از این و اون توسری بخوری، تن به هر چیزی بدی که همچین آدمی رو دوست داری؟
د تو غلط بیجا کردی، من ریشه ی این دوست داشتنو میخشکونم.

خندیدم، تلخ...
عماد من هیچ کدام از اینها که میگفتند نبود.

نه بی فکر بود و نه بی مسئولیت. او فقط یک پسر کم سن و عاشق بود که ترس از دست دادن من را داشت و برای نگه داشتنم دست به هر کاری میزد.

غرق جنونWhere stories live. Discover now