دندان هایم را از سر حرص به هم فشردم و بی هوا به پشت سر برگشتم.
صدای استخوان های گردنم را شنیدم و اخمی از درد چهره ام را پوشاند._ من نمیدونم اون عماد بدبخت چه هیزم تری به شما فروخته که انقدر بدشو میگین بابا.
از داداشش خوشتون میاد؟ خب عمادم زیر دست همون برادر بزرگ شده، بهتر از اون نباشه بدترم نیست.پدرم آرام به شانه ام کوبید و غیر مستقیم دستور حرکتم را صادر کرد.
درست مانند آن حیوان چهار پایی که با ضربه به جلو هلش میدادند و در نظر پدرم، من دقیقا همان حیوان بودم!_ مردی که لباس رنگی بپوشه و دماغ عمل کنه، مرد نیست.
مردم که نباشه، از پس اداره کردن زندگی برنمیاد... دستی دستی خودتو بدبخت کردی، حرفم نباید بزنیم؟!کلافه پوفی کردم. عقاید پوسیده و نخ نمایش تمام این سالها آزارم داده بود و عادت داشتم.
اما بدگویی هایش از عماد کفری ام میکرد.نمیخواستند درک کنند که من و او عاشق هم هستیم، همه چیز را به سن کم و هیجانات مربوط به آن ربط میدادند.
_ از نظر شما مرد اونیه که صدای کلفتشو بندازه پس سرش و راه به راه دستور بده.
چون عماد بهم محبت میکنه و سرم داد و هوار نمیکنه شد سوسول و بچه... خوبه والا._ کم زبونت دراز بود از وقتی شوهر کردی بدترم شدی!
پلک هایم را محکم روی هم فشردم و با چند نفس عمیق سعی کردم آرامش از دست رفته ام را برگردانم.
مهم این بود که با وجود مخالفت ها، حالا من و عماد زن و شوهر بودیم.
آن هم به لطف عامر که توانسته بود پدرم را راضی کند._ ترسم از اینه دو صباح دیگه باید بیفتم دنبال شوهر واسه اون شوهر تیتیش مامانیت!
سلامی زیر لبی به مادرم که ملاقه به دست در آستانه ی آشپزخانه ایستاده بود دادم و بدون گرفتن جواب سلامم، وارد اتاق شدم.
هر لحظه ای که در این خانه می گذراندم، همین بود.
پر از سر کوفت و جنگ و دعوا...از این جدال هر روزه خسته بودم.
دیگر نای طرفداری از عشقم را مقابل این جماعت نادان و ظاهر بین نداشتم و اصلا بگذار هر چه میخواهند بگویند.کوله ام را گوشه ای پرت کرده و پیامی برای عماد فرستادم.
_ رسیدم عشقم، یکم خسته ام خودم بهت زنگ میزنم.
مقنعه را با یک حرکت از سرم درآوردم و با مانتو و شلوار مقابل بوم نقاشی ایستادم.
تنها چیزی که تاریکی و سیاهی این خانه را روشن میکرد همین بوم سفید و قلموهای ریز و درشتم بودند.
تنها دلخوشی من در این غم کده...بزرگترین سایز قلمویی که دم دستم رسید را برداشته و رنگ ها را قر و قاطی، بی هیچ الگویی روی بوم پاشیدم.
ESTÁS LEYENDO
غرق جنون
Romanceگاهی اوقات خسته ميشی از قوی بودن! دلت ميخواد يه استعفانامه بلند بنويسی از قوی بودن، بعد هم وسايلتو جمع كنی و بری یه جای دور... قوی بودن بد نيستا، نه! فقط آدمه ديگه، خسته ميشه. دلت ميخواد بری یه جای دور دور. جايی كه اگر ازت پرسيدن قوی هستی يا ضعيف، ب...