جینبورد رو از روی میز پرستاری برداشتم و سمت اتاق بیمارم رفتم ... در رو باز کردم و تو رفتم ... با دیدن بابای هانول که نشسته روی صندلی خوابش برده بود خواستم از اتاق بیام بیرون که صداش اومد
' اوه ... جناب دکتر ... اومدیدبا لبخند نگاهش کردم و گفتم
+ بله ... روزتون بخیر ...سمت تخت هانول رفتم.... با دیدنش لبخند زدم ... دختر کوچولو با اونهمه دستگاه که بهش وصل بود و اون زخم روی سینه اش بازم داشت میخندید
+ صبحت بخیر عروسک دوست داشتنی ...
دستم رو ضد عفونی کردم و آروم دستش رو گرفتم که انگشتای کوچولوش رو دور انگشتم پیچید
آروم انگشتش رو ناز کردم و گفتم
+ آفرین کوچولوی قهرمان ... تو خیلی قوی ای... من بهت افتخار میکنمبا چشمای قشنگش نگام میکرد ... دستش رو ول کردم و گوشی پزشکیم رو از دور گردنم برداشتم ... سعی کردم سرش رو با مالش به دستم گرم کنم تا اون فرشته کوچولو اذیت نشه
آروم روی قفسه سینش گذاشتم و به صداش گوش دادم ... محکم و قوی میزد ... با لبخند گوشی رو از گوشم برداشتم و نگاهم رو به باباش که با نگرانی دستاش رو به هم میمالید دادم و گفتم
+ دوست دارید به ضربان قلبش گوش کنید باباش؟اون که انگار دنیا رو بهش دادن با ذوق گفت
' م.می.میشه؟ ...سرم رو به نشونه آره تکون دادم که جلو اومد گوشی رو سمتش گرفتم و اونم توی گوشش گذاشت ... دوباره جای گوشی رو روی سینه هانول تنظیم کردم که ذوق زده گفت
' خدای من ...
YOU ARE READING
Lovelorn
Werewolfبیچارگی میدونی چیه؟ ...اصلا تا حالا آدم بی چاره دیدی؟ تاحالا آدمی رو دیدی که یه چیزی یا یه کسی رو با همه وجود بخواد ... لعنت بهش با همه قلبش بخواد ... بپرستتش ... اما نذارن... نشه ... نشه اونو داشته باشه ... اما بیچارگی این آدم وقتی معلوم میشه که م...