یونگی
بوی زندگی میداد اینجا… زندگی ای که حق من بود و تا الان ازش دوری کرده بودم ... گرمایی که مدت ها بود خودم رو ازش محروم کرده بودم ...
نگاهم رو به در اتاقش دادم ... الان باید چیکار میکردم؟ میرفتم تو اتاق و چی میگفتم؟ چی داشتم که بگم؟... میگفتم باباتو ببخش کوچولو که ولت کرده و رفته؟ ببخش که حتی الانم نیومده که بمونه؟ … دلیل دوری کردنم رو با چه زبونی برای یه دختر بچه توضیح میدادم ؟ چجوری ازش طلب بخشش میکردم برای زنده بودن و پدری نکردنم؟ ….چی بهش میگفتم که منو ببخشه و دنیای قشنگ پنج سالگیش خراب نشه
تا حالا هر زجری که به دوتامون داده بودم برای این بود که بچه ی معصومم در امان و آرامش بزرگ شه ... اما مگه طفل معصومم میتونست اینو بفهمه و بهونه باباشو نگیره … مگه میشد هر روز سراغ باباشو از مادربزرگش نگیره
اگه میرفتم تو …. دخترم میفهمید بابا اومده؟ …. یا انقدر معطل کرده بودم که توی ذهنش محو شده بودم و از بابا فقط یه اسم مونده بود براش ؟ ... نکنه بترسه و فکر کنه یه غریبه اومده تو خونشون ..
' میخوای بری پیشش؟
نگام رو به مامان دادم ...
× م.میشه؟ ...لبخند زد و گفت
' دختر خودته یونگی ... از من اجازه میگیری واسه دیدن امانتیت ؟بازوم رو نوازش کرد و گفت
' برو پیشش پسرم ... منم برات غذا گرم میکنم ... میدونم گشنته ... برودوباره نگاه مستاصلم رو به در دادم ... نفسم رو به زور بیرون فرستادم و سمت در رفتم ... آروم در اتاقی که اسمش روش هک شده بود رو باز کردم و سعی کردم به روزی که با مادرش اسمشو انتخاب کردیم فکر نکنم …
به لبخندی که از روی لبامون پر کشید فکر نکنم ... صدای ملایم موسیقی بی کلام توی اتاق پیچیده بود و نور چراغ خواب پرنسسی کنار تخت صورت عروسک مانندش رو به رخم میکشید
قدم های سستم رو سمت تختش بردم ... نگاهم به عروسک تو بغلش افتاد ... همون عروسکی بود که سال پیش که اومده بودم کره براش خریده بودم ...
دخترکم چقدر دلتنگ منه عوضی بوده که مجبور بوده تنها یادگاری باباش رو بغل بگیره … عروسکم چقدر بزرگ شده بود … تمام فکرای آزاردهنده مغزم با دیدن خواب آرومش ساکت میشدن … چون من همین رو میخواستم دیگه …. میخواستم اون بچه حداقل شبا راحت بخوابه …. میخواستم توی کابوسم گیر نکنه …
YOU ARE READING
Lovelorn
Werewolfبیچارگی میدونی چیه؟ ...اصلا تا حالا آدم بی چاره دیدی؟ تاحالا آدمی رو دیدی که یه چیزی یا یه کسی رو با همه وجود بخواد ... لعنت بهش با همه قلبش بخواد ... بپرستتش ... اما نذارن... نشه ... نشه اونو داشته باشه ... اما بیچارگی این آدم وقتی معلوم میشه که م...