پارت چهارده . قفس طلایی

775 180 142
                                    


نامجون

کلافه و عصبی با هزارتا فکر تو سرم روی مبل نشسته بودم و عصبی پام رو تکون می‌دادم و هزار باره تو سرم نقشم رو مرور می‌کردم … حالا که این همه سال صبر کرده بودم همه چیز باید بی نقص و تمیز جلو می‌رفت …

خوب می‌دونستم که فرصت خطا کردن ندارم … با کوچکترین لعزش خانواده ای که عمر و اخلاقیاتم رو براشون فدا کردم هم از بین می‌رفت

با شنیدن صدای پایی که نزدیک می‌شد بالاخره کمی از افکارم بیرون اومدم … نگاهم رو از دیوار رو به روم گرفتم و به صاحب صدا نگاه کردم ... با دیدن اون کوچولو با یه لبخند روی رون پام زدم و به کره ای گفتم
- سلام کوچولو ... بیا اینجا

با این حرکتم یونتان هیجان زده پارس کوچیکی کرد و با یه جهش روی مبل پرید و بعد روی پاهای من نشست ... با لبخند شروع به نوازش خزه های بدنش کردم و گفتم
- خوشحالم که حداقل تونستم تو رو نجات بدم کوچولو ... و ممنونم که حداقل تو ازم نمی‌ترسی ...

کف دستم رو لیسید و دوباره برام پارس کرد ... با غلطی که روی پام زد بهم فهموند که دلش میخواد بیشتر نازش کنم پس منم همین کارو کردم
- تو هم که مثل صاحبت بغلی هستی توله؟ ... پسر من اینجوری لوست کرده؟ هوم؟

خوشحال بودم که تونسته بودم این زبون بسته رو از مرحله اول آموزش های اون کفتار روانی روی ته نجات بدم … نذاشتم پسرم هم همون دردی که منه پونزده ساله سر قربونی کردن سگم کشیده بودم رو بکشه … قسم خورده بودم مراقبش باشم و نذارم بِکشنش تو همون جهنمی که برای من ساخته بودن

پسرم مجبور نمی‌شد مثل من از نوجوونی بوکس یاد بگیره تا اول از خودش در برابر پدرش دفاع کنه و یاد بگیره که چجوری کتک بخوره که نمیره …

پسرم می‌تونست جوونی بکنه و هر چی که بخواد رو داشته باشه … هر جوری که می‌خواد زندگی کنه … من هنوزم قسمم رو نگه داشته بودم …

○تانی ... تانی کج...

با شنیدن صدای ته که از پله ها پایین اومده بود و داشت دنبال تانی می‌گشت نگاهم رو بهش دادم ... فقط سالم دیدنش توی خونم هم برام کافی بود تا تمام صداهای توی سرم برای چند لحظه هم که شده آروم بگیرن …

با دیدن من سر جاش وایساد و آروم گفت
○س.سلام ... پاپا

خوشحال از هم صحبت شدن باهاش لبخند زدم و گفتم
-سلام خرس عسلی ...

نگاهش رو ازم گرفت و به کره ای گفت
○ تانی ... بدو بیا اینجا ... وقت داروعه

لهجه با نمکش لبخندم رو عمیق تر کرد و تانی هم که متوجه حضور ته شده بود سریع از تو بغلم پایین پرید و سمتش رفت... تهیونگ خم شد و با برداشتن اون از روی زمین خواست دوباره از پله ها بالا بره که گفتم
- تهیونگ؟ ...

Lovelorn Where stories live. Discover now