پارت هجده . پدرخونده

1.1K 191 258
                                    

نامجون

پوزخند زدم و گفتم
- چه حسی داره وقتی می‌بینی کل زندگیت رو بازیچه‌ی بچت بودی؟ ... تو فکر کردی من رو اسباب بازی خودت کردی ... اما دور برت رو نگاه کن ... تو فقط یه مترسکی ... هر کسی که فکر می‌کردی بهت وفاداره الان آدم منه ... این همه سال تازوندی و هممونو تنها کردی ... هر کسی که دوست داشتیمو ازمون گزفتی تا به قول خودت یه ماشین کشتار بی احساس ازمون بسازی .... اما حالا ... خودت گیرمون افتادی

از جام بلند شدم و پشتم رو بهش کردم
" راجع به تهیونگ دروغ گفتی نه؟ ... اینکه پسر ووجون نیست؟

اون لعنتی هنوزم پی وارث این سلطنته ... با یه لبخند کج نگاش کردم و گفتم
- سخته باورش برات ... مگه نه؟ ‌‌... هر چی که گفتم حقیقت محض بود ‌‌‌... تهیونگ ‌... پسر ادرینا بود ... نه ووجون ... ویکتورِ من، یکی یدونه کیم نامجون ، پسر ادرینا از همسر سابقشه ... یه حرومزاده مثل تو که تنها کسی بود که ووجون به خواست خودش خونشو ریخت ... هیچوقت واست عجیب نبود که تهیونگ هیچ شباهت ظاهری و رفتاری به منو ووجون نداشت؟ ... انقدر از داشتن یه وارث پسر خوشحال بودی که نشونه ها رو ندیدی؟

نا باور گفت
" پس چرا به خاطر تهیونگ قبول کردی آدم من بشی ... اگه هم خونت نیست ... چرا بخاطرش رام شدی و هر چی گفتم گوش کردی

- چون به برادرم قول داه بودم ...

فلش بک

ظرف رامیون رو جلوی ووجون گذاشتم و گفتم
- شرمنده هیونگ ... همینقدر آشپزی بلدم ...

با لبخند گفت
" اما اون سری که کلی غذا داشتی ...

هول کرده گفتم
- اوه ... اممم اون سری دوستم برام درست کرده بود ...

متعجب گفت
" دوستت؟ ... تو مگه دوستم داری با این اخلاقت؟

خندیدم و گفتم
- اره یکی هست ... خودمم نمیدونم چجوری اما باهام حال می‌کنه ... موقع حال خرابیام کنارم می‌مونه و تحملم می‌کنه ...

کنارش نشستم و مشغول خوردن شدیم ... من که تازه از باشگاه اومده بودم شدیدا گشنم بود و داشتم خودم رو خفه می‌کردم اما هیونگ فقط با غذاش ور میرفت ...

نگران گفتم
- مشکلی داره غذا؟ ... میخوای برات از بیرون غذا سفارش بدم؟

" چی ؟ ... اوه نه ... فقط فکرم درگیره ...

- درگیر چی؟ ... با ادرینا مشکلی پیش اومده؟ ... نکنه مراسم داره بهم میخوره؟

دستش رو جلو آورد و موهام رو بهم ریخت و گفت
" نترس داداش کوچیکه ... همه چی رو به راهه

- پس چی شده؟ نکنه واسه ویکی مشکلی پیش اومده؟

ابروهاش رو بالا انداخت و گفت
" ویکی؟

ابروهاش رو بالا انداخت و گفت" ویکی؟

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.
Lovelorn Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt