بوسه ای به لب های خیس و سرخ پسر زد و با چشم های بسته و لبخندی پر رضایت جمله ای رو به زبون اورد .
_پاشو رز سرخ من ، صبح شده .
پسر کمی خودش رو غوص داد و بوسه ای به لپ های سفید مردش زد و نگاهی خمار به چشم های بسته ی اون انداخت و با عشوه ای صبح خودش رو در اغوش مرد شروع کرد
+صبح بخیر کوکی شکلاتی من .
مرد شروع به بوسیدن لب های سرخ پسر روی پاهاش کرد و با لبخندی پشت هم بوسه روی لب های اون میکاشت پسر از این لذت میبرد و همونطور توی بغل مرد اروم گرفته بود لپ های گل انداخته ی پسرش باعث میشد قند توی دلش اب بشه زیبا ترین و تماشایی ترین لحضه برای مرد خیره شدن به چهره ی زیبا و معصوم رزش بود .دوباره با ارامش پسر رو در اغوش کشید و گذاشت تا هر دو از این لحضات لذت کافی رو ببرن .*now *
مرد با حالتی عصبی چشم هاش رو باز کرد و خودش رو تو اون شرایط دید محکم روی شونه ی پسر کوبید تا اون رو بیدار کنه
_هی از روی پام بلند شو ..
پسر که تازه به خودش اومده بود هنوز مغزش کامل از خواب بیدار نشده بود با لحن عصبی مرد به خودش اومد و از روی پای مرد به ارومی بلند شد .
گرمکنش رو برداشت و با خجالت تن کرد .
از کی خجالت میکشید ؟ از مردی که سالها با بدن برهنه توی اغوشش میخوابید ؟ ..
_برگرد تو اتاقت و زود دوش بگیر
+میشه اینجا دوش بگیرم ؟
_مثل اینکه علاوه بر دیوونه شدن کرم شدی گفتم گمشو تو اتاقت
بغضی در حال سوزوندن گلوی پسر بود این جمله تا مغز و استخون پسر رو اتیش زده بود و بغض توی گلوش داشت اون رو خفه میکرد ولی مرد حتی ذره ای اهمیت نداد
چطور میتونست از کنارش رد بشه ؟ چطور میتونست اینجوری اون رو له کنه و حتی ذره ای براش اهمیت نداشته باشه .
پسر اروم به سمت در رفت و بعد از بستن در پشت سرش بی اختیار قطره های بلورین اشکش از گونه های سرخش سرازیر شدن .
اون مرد چی گفت ؟ دیوونه؟ چطور تونست همچین حرفی بزنه ؟ مرد باز هم قلب پسر رو مچاله کرده بود چه به قصد و چه غیر قصد .. داشت روح و جسم و قلب پسر رو نابود میکرد .
پسر به اتاقش برگشت و مستقیم به سمت حموم رفت .
تا توان داشت گریه کرد چشم های بادومی شکلش پف کرده بودند و احساس سنگینی روی پلک هاش میکرد .
روی تخت نشست و هر دو زانوش رو توی بغلش گرفت و سرش رو روی دو زانو گذاشت به فکر فرو رفت تلاش های زیادی کرد تا گذشته رو به یاد بیاره ولی تنها چیزی که توی ذهنش بود ..
جمله ی اخر مرد بود که همش توی ذهنش تکرار میشد هنوز هم نمیتونست باور کنه . چطور انقدر سنگدل و بی رحم شده بود؟
_جمله ای که بهزبون اورده بود از شکنجه هم بدتر بود خودش هم نمیتونست باور کنه همچین حرفی به معشوقش زده ، به کسی که دنیا رو براش بهم میریزه .
شات هاش رو بی ملاحضه پر میکرد و اون هارو سر میکشید اونقدر توی افکارش بود که متوجه تلخی الکل نمیشید .
حتی حواسش نبود چجوری اون همه شات رو یک نفس سر کشیده
به یاد اتفاقاتی که دیشب بینشون رخ داد افتاده بود اگر میخواست امروز این حرف هارو بهش بزنه و دوباره قلبش رو بشکنه چرا دیشب باهاش خوابید ؟ چرا این کار و کرد ؟ از روی نیاز ؟ یا از روی دلتنگی و عشق ؟ هیچکدوم از اتفاقاتی که بین اونها رخ میداد طبیعی نبود .
عذاب وجدان یقه اش رو محکم چسبیده بود و بیخیالش نمیشد
باید چیکار میکرد؟ چه راهی درست بود ؟
اونقدری الکل مصرف کرده بود که حالا احساساتش از کنترل خارج بودن .
نمیتونست جلوی اشک ها و هق هق هاش رو بگیره از روی صندلی بلند شد تا به اتاق پسر بره ولی باز با تریدید روی صندلی نشست ..
میخواست چیکار کنه ؟
نمیدونست، هیچکس حتی خودش حالا احساساتش فوران کرده بودند و ممکن بود هر لحضه هر کاری ازش سربزنه .
زیادی از حد سردرگم بود
مرد احساس حقارت و پوچی میکرد .
روحش کاملا سیاه شده بود و نمیدونست چجوری از این مخمسه خارج شه
نمیدونست چجوری به خود واقعیش برگرده
چطور میتونست مثل سابق بشه ؟
اون همزمان عاشق بود و همزمان متنفر بود بدترین حس ممکن رو تجربه میکرد .
عشق بیشتری داشت یا تنفر بیشتر ؟
مشخص بود ، اون دیوانه وار خواهان پسرش بود ، ولی خب این تنفر و این کینه کهنه باعث شده بود عشقش محو بشه .
میتونست بیخیال اون بشه ؟ معلومه که نمیتونست
نمیتونست بیخیال اون عشق بشه ، بیخیال اون چشم های بادومی ، اون لپ های سرخ ، عطر دارچینی گردنش
نمیتونست و نمیخواست ..
باید یه راهی واسه اینکه بیشتر به اون نزدیک شه و دوباره رفتار هاش رو انالیز کنه پیدا میکرد .
بخاطر الکل زیاد اونم سر ظهر حال خیلی خوبی نداشت و همونطور روی تخت خوابش برده بودبا صدای تلفنش از خواب بیدار شد
هوا تقریبا تاریک شده بود .
نگاهی به ساعت مچیش کرد و تلفن رو جواب داد
_فردا شب ساعت 8 ، رد عمارت کوان و زدیم .
_از این حرکت متنفرم که وقتی چشمامو باز میکنم شروع میکنین خبر دادن ، خیلی خب افراد و اماده کن .
مرد هوفی کشید و از روی تخت بلند شد .
احساس ضعف میکرد پس واسه خوردن چیزی به طبقه ی پایین رفت
_عصرونه ام رو زود حاضر کنین .
و بعد روی یکی از مبل ها نشست و پاهاش رو روی هم انداخت
سردرد شدیدی داشت و همین اون رو عصبی میکرد
به سمت گرامافون قدیمی که دقیقا کنار پنجره قرار گرفته بود رفت و یکی از دیسک هارو روی اون گذاشت .
اهنگ موردعلاقه ی مادرش بود ، همیشه عصر ها اون رو توی خونه پخش میکرد و همراهش همخونی میکرد
قاب عکس مادرش رو برداشت و بوسه ای به صورتش زد
دلتنگش بود ، اون زن یک فرشته ی به تمام عیار بود .. ولی حالا اون و از دست داده بود اونم فقط بخاطر اون پدر بزرگای حرومزادش
اونا بودن که مادرشو ازش گرفتن ، درسته به موقعه تقاصش رو پس دادن ولی بازم اون رو ازش گرفته بودن .
یکی از خدمتکارا عصرونه ی مرد رو براش اورد .
_مرسی ، اقای کیم از اتاقش بیرون نیومده ؟
_نه قربان
_برای شام صداش کنید .
دختر سری تکون داد و سینی رو روی عسلی کنار مبل گذاشت و رفتهر دو سر میز مشغول خوردن شام بودن
پسر طبق معمول در حال بازی کردن با غذاش بود ، و مرد همونطور به دست های پسر نگاه میگرد
دور ناخون های پسر جوییده شده بودن و دستاش مدام میلرزید ، این صحنه ها برای اون خیلی دردناک بود دقیقا مثل این میموند که قلبشو از توی سینش در اوردن .
اون بیش از حد عاشق اون پسر بود ، اونقدری که بار ها و بار ها زندگیشو برای اون به خطر انداخت ، حتی دلیل تمام کار هاش فراهم کردن ارامش برای اون پسر بی دفاع بود ، برای اون رز خوش بو و زیبا ، برای تیکه ای از وجودش ، ولی حیف ، حیف که نمیخواست اون کینه ی توهمی رو کنار بزاره .
_واسه چی نمیخوری .
پسر به مِن مِن افتاد و سعی کرد جواب مرد رو بده .
+گ.گ.گشنم..ن.ی.ست
مرد واقعا حس نابود کننده ای داشت ، قلبش تیر میکشید و نفسش به سختی بالا و پایین میشد .
YOU ARE READING
- Holy Rose -
Teen FictionUpload time : Wednesday - finished ✅️ ☆ Genre : dram , smut , psychological , action , mafia ☆ Couple : kookv ☆ Sub Couple : namjin ☆ Writer : vkook_rain "صدای داد و فریادهای پسر قطع شد.. و جاشو به خندههای دیوانهوار و بلندش داد.. از ی ادم روان...