+هون... سهون...
دستش رو دراز کرد و از بازوش گرفت. نمیتونست به صورتش نگاه کنه، پس پشت سرش موند و نگاهش رو پایین انداخت.
+ من رو ببخش اگه راجع به نخا چیزی نگفتم... اما من...
_ میتونی تنهام بزاری.
با شنیدن حرفش، چشماش درشت شدن.
_ هیچوقت فکر نمیکردم اینطور بهم نارو بزنی. دیگه نمیتونم با تو باشم...
نگاهش رو بالا آورد تا مطمئن بشه که این حرفا از بین لبهایی که همیشه مشتاق بوسیدنشون بود، در میاد... ولی فقط پشتسرش تو دید بود.
سهون ثانیهای سرش رو به عقب برگردوند و نگاهی بهش انداخت و بعد زدن حرفی که دلش رو کباب کرد، راهش رو کشید.
_ خداحافظ...
♤•♤•♤•♤•♤•♤
چشماش رو با شتاب باز کرد. قطرههای عرق از سر و صورتش میریخت. همونطور که نفسهای سنگینی میکشید، به اطرافش نگاه انداخت. تنها بود...
به زور سر جاش نشست و با دستای لرزونش خودش رو بغل کرد. مردمکای درشت و لرزونش هنوزم داشتن به اطراف نگاه میکردن.
با یه دستش به سینهش بخاطر تپشهای نامنظمش چنگ انداخت، و با بستن چشماش، سعی کرد توجهش رو به صدای جیک جیک پرندههایی که از بیرون میشنید بده.
+ ف..فقط یه خواب بود...
♤•♤•♤•♤•♤•♤
_ بکهیون شی.
به پشت سرش برگشت و با سهون روبهرو شد.
" سهون شی!
به لبخند روی لبهای سهون نگاه کرد، از نظرش این لبخند اصلا شبیه لبخندای با محبت همیشگیش نبود.
_ میتونم یه لحظه وقتتو بگیرم؟
A few minutes later
_ عذر میخوام بخاطر تماس یهوییه دیروزم.
" این حرفو نزن...
نمیدونست میتونه اون سوالو بپرسه یا نه، ولی واقعا میخواست بدونه چی شد.
" ام... اون... چی شد؟
دیگه لبخندی رو صورتش دیده نمیشد.
_ من زمان میخواستم تا تنهایی فکر کنم... پس از دیروز تو هتل میمونم.
" جدی؟!
بک شوکه شد. انتظارش رو نداشت.
_ وقتی پیششم، اون به طور مداوم همهش نخ رو میبینه...
دستش رو به صورتش کشید و شروع به ماساژ شقیههاش کرد.
_ من نمیتونم نخ و کاریش کنم، همین عصبیم میکنه. میخوام سریعتر براش یه راهحلی پیدا کنم.
YOU ARE READING
𝑹𝒆𝒅 𝑺𝒕𝒓𝒊𝒏𝒈 𝑶𝒇 𝑭𝒂𝒕𝒆↬ᶠᵘˡˡ
FanfictionName: رشتهی قرمز سرنوشت Couple: Sekai ❤🩹 Genre: Fantasy • Romance • Angst • Smut Up Day's: Saturday Channel: @Drk_fiction