𝑃𝑎𝑟𝑡 17

84 31 11
                                    

با سرخوشی داشت راه میرفت که نگاهی به ساعتش انداخت. ( انگار امروز میتونم سریعتر به قرارمون برسم. ) وقتی حواسش به ساعت بود، یه دفعه به کسی برخورد کرد.

^ آخ!

_ حالتون خوبه؟

^ اوه... متأسفم.

اون خانم تعادل خودش رو حفظ کرد و موهای بلوندش رو از جلوی صورتش کنار کشید، که باعث تلقی نگاهش با سهون شد. لبخندی به لبهاش نشست.

^ من خوبم.

_ خداروشکر.

سهونم متقابلا لبخندی زد و خواست بره، ولی صدای دختر باعث ایستادنش شد و دوباره به سمتش برگشت، که دید به پاشنه‌ی شکسته‌ی کفشش خیره شده.

^ ها! از این بدتر نمیشد...

_ اهه... من یکم چسب همراهمه. میخواین ازش استفاده کنین؟

^ چی؟

دختر متعجب از اینکه چرا یه نفر باید همراهش چسب داشته باشه، پیشنهادش رو قبول کرد.

کناری ایستادن و دختر با تکیه به دیوار سعی کرد پاش رو به زمین نزنه، و سهون خم شد تا کمی با چسب بتونه پاشنه‌ رو سر جاش نگه داره.

_ این یه چیز موقته، اما...

^ نه! خیلی ممنونم، واقعا کمک بزرگیه... هه‌هه...

سهون سرش رو با تعجب به سمت دختر بلند کرد. دختر دستش رو از جلوی دهنش برداشت و با تکون دادن جلوش، سعی کرد سوءتفاهم پیش اومده رو درست کنه.

^ اوه معذرت میخوام! فقط اینکه برای اولین باره کسی رو میبینم که با خودش چسب اینور اونور میبره.

_ اه درسته!
سهون بعد شنیدن حرفش، لبخندی زد.

_ این خیلی تصادفیه. دسته‌ی قفسه‌م از جاش در اومد و منم تو راه خونه یکی خریدم.

^ اوه پس من خیلی خوش‌شانس بودم.

_ فکر کنم.

نگاهی به ساعتش کرد و با دیدنش، از جاش بلند شد. لبخندش هنوز روی لبهاش بود.

_ خب دیگه من میرم.

^ بله، ممنون بابت کفش.

لبخند دختر عمیق‌تر شد.
با دور شدن ازش، اطراف رو دنبال جونگین گشت، ولی اثری ازش پیدا نکرد. ( فکر کنم هنوز نیومده... )

♤•♤•♤•♤•♤•♤

همونطور که با یه دستش به دیوار تیکه کرد، سعی میکرد به راه رفتن ادامه بده. با دست دیگه‌ش سینه‌ش رو محکم فشار میداد. مردمک چشماش گشاد شده بودن و نمیتونست درست نفس بکشه.

+ آخ...

یه دفعه ایستاد و چشماش رو از درد، محکم به هم فشرد. صحنه‌ای که نخ‌ها به هم وصل شده بودن، از جلوی چشماش محو نمیشد.

𝑹𝒆𝒅 𝑺𝒕𝒓𝒊𝒏𝒈 𝑶𝒇 𝑭𝒂𝒕𝒆↬ᶠᵘˡˡOù les histoires vivent. Découvrez maintenant