The End🌿

164 39 28
                                    


خب اینم از پارت آخر، خدمت نگاهتون :)
یادتون نره ازم حمایت کنین⚘

^_^_^_^_^_^

با تمام سرعتی که میتونست به سمت لابی می‌دویید.

+ سهوننن...!

همونطور که ایستاده نفس نفس میزد، با قیافه‌ی شوکه‌ش روبه‌رو شد.

+ ام... من... نه چیزه...

با دیدنش، مغزش نمی‌تونست کلمات رو کنار هم بچینه. چشماش رو محکم بست و با انداختن سرش به پایین، به اطراف تکونش داد تا بتونه تمرکز کنه.

_ دیر کردی.

با شنیدن اون‌ جمله، با همون لحن مهربون همیشگی، نگاهش بالا اومد و روی لبهاش که به شکل لبخند در اومده بودن، خشک شد. چشماش برق میزدن.
با دیدن نگاه خیره‌ش، لبخندش عمیق‌تر شد و با بلند شدن از جاش، آروم به سمتش راه افتاد.

_ خیلی وقته منتظرتم...

چشمای شوکه‌ش، پر شدن... و بدون اینکه بیشتر از این وقت رو تلف کنه، با سرعت به سمتش دویید و با انداختن دستاش دور گردنش، محکم بغلش کرد.
با پیچیدن متقابل دستای سهون دور کمرش، پیشونیش رو روی شونه‌ش گذاشت و چشماش رو با آرامشی که از بوی تنش می‌گرفت، بست.

بعد اینکه حس کرد بالاخره میتونه حرف بزنه، دستاش رو دور شونه‌هاش محکم‌تر کرد.

+ معذرت میخوام که دیر کردم.

دستاش رو محکم‌تر دور کمر و شونه‌ش پیچید و با بردن بینی‌ش بین موهای بلوندش، چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید.

_ فکر کردم دیگه نمیای...

میخواست تا از عمق وجودش، واقعی بودن این لحظه رو حس کنه.

_ خیلی خوشحالم که اومدی...

جونگین بالاخره چشماش رو باز کرد و با گذاشتن چونه‌ش رو شونه‌ی سهون، گونه‌های رنگ گرفته‌ش رو از دیدش مخفی کرد. یکی از دستاش رو روی سینه‌ش گذاشت.

+ سهون...

وقتش بود که دیگه حرف بزنه.
سهون بدون اینکه دستاش رو شل کنه، همم غلیظی برای شنیدن ادامه‌ی حرف کای کشید.

+ هر کاری که تونستی کردی... من بودم که سردرگم بودم، کاری جز فرار نکردم. برای عذاب دادنت، معذرت میخوام...

دستی که روی سینه‌ش بود، کتش رو بین خودشون مچاله کردن و ازش فاصله گرفت.

+ بالاخره تصمیممو گرفتم...

سهون با کنجکاوی نگاهش میکرد.

+ دیگه مقاومت نمیکنم برای بریدن نخ. من اونی میشم که قراره خوشبختت کنه.

چشمای خیسش رو بالاخره بلند کرد تا تو گوی‌های سیاه مورد علاقه‌ش نگاه کنه. با دستاش گونه‌های عشق ماتش رو کاور کرد.

𝑹𝒆𝒅 𝑺𝒕𝒓𝒊𝒏𝒈 𝑶𝒇 𝑭𝒂𝒕𝒆↬ᶠᵘˡˡOnde histórias criam vida. Descubra agora