Part 10

806 122 61
                                    

پارت دهم: مست عاشق

"نباید وقتی مست بودی اعتراف کنی اونم با این چهره ای که به خودت گرفتی لی مینهو"
«هان جیسونگ»


جیسونگ رسما لال شده بود لباش می‌لرزید و چشمای تیله‌ایش بارونی شده بود. باورش نمیشد پسر روبه روش داشت حسش و بیان میکرد. کاشکی زودتر این پسر و مست میکرد اون داشت زیر بار تمام احساساتش دست و پنجه نرم می‌کرد.

مینهو با چشمای خمارش که به زور باز نگهشون داشته بود اشکای مرواریدی جیسونگ و دید. هیچ چیزی دست خودش نبود رسما کل بدنش به اختیار قلب بی تابش در اومده بود.

دستاشو سمت گونه های جیسونگ برد و میز کوچیک بینشون براش مهم نبود گونه های نرم پسر و نوازش وار لمس کرد و اشکاشو با انگشتاش پاک کرد. در حالی که خودشم بغز کرده بود نالید: تو حق نداری اینجوری گریه کنی جیسونگ... نمیدونی وقتی اون چشمای بادومی خوشگلت وقتی پر از اشک میشن چه جوری میشه..تو نمیدونی ولی من نگاهشون میکنم توی دلم چه آشوبی به پا میشه.. من دربرابر تو و اون چشمات هیچم جیسونگ.. من توانش رو ندارم..

جیسونگ توی سکوت به اعتراف خاص پسر گوش میکرد.

لبای گوشتیشو به دندون گرفت و سعی کرد خودشو جمع کنه از روی صندلیش بلند شد و به کمک یکی از کارکنا بدن درشت مینهو رو بلند کردن و باهم سمت خروجی رفتن.

مینهو بین راه گاهی ناله میکرد گاهی از حرکت می ایستاد و به نیم رخ بی نقض پسر کوچیکتر خیره میشد و بعد سرشو به چپ و راست تکون میداد و با گفتن: نوچ نوچ گناهه
از بوسیدن جز جز صورت پسر بازمیداشت.

حتی وقتی مست بود هم سعی داشت گناه نکنه. ولی خبر نداشت رسما اون بالهای سفید بهشتیش هر روز سرخ تر میشد و به رنگ لبای جیسونگ تبدیل می‌شد.

سوار ماشین شدن و جیسونگ که کاملا هوشیار بود پشت فرمون نشست و سمت کلیسا راهی شد.
با کمک سونگمین تونسته بود بهونه برای بیماری مینهو بیاره و از کلیسا اون وقت شب مینهو رو بگاپه و حالا برای برگشت داستان داشت.

چه غلطی باید میکرد!!! بلاخره یه راهی برای جیسونگی که همیشه قایمکی از زندان های پدرش فرار میکرد بود.

به کلیسا رسید بازوی سمت چپ پسر و دور گردنش انداخت و در حالی که سعی داشت دستای کوچیکشو دور کمر عضله ای پسر حلقه کنه سمت کلیسا حرکت کرد.

_آروم... آروم... هی پسر اگه قراره اینجوری برسیم خوابگاه فکر کنم تا فردا شب تو مسیر باشیم.

وارد سالن شد و آروم در و باز کرد و با سختی تمام خودشو مینهو رو از فاصله‌ کم بین در رد کرد. در و بست و وارد سال اصلی شد خواست از پله ها بالا بره که تعدادی از افراد رو دید که سرگرم چک کردن اتاق ها بودن که کسی بیرون نباشه و همه خواب باشن‌.

𝐶ℎ𝑢𝑟𝑐ℎ⛪Where stories live. Discover now