پارت دوازدهم: لپای عسلی
'میخام امتحانش کنم، ازش لذت ببرم، ازش مطمعن بشم، میخام اون مزه ی محشر رو بچشم، شاید منم بد باختم'
«کیم سونگمین»در حالی که هر دو روی نیمکت های چوبی کلیسا نشسته بودم و غم درونشون میجوشید. جیسونگ گفت: قبل از اینکه بیام کلیسا همه چیز متفاوت بود.... گاهی فکر میکردم قراره زندگی تموم بشه قطعا امروز اخراشه قطعا خودکشی بهترین روشه.. میدونی خیلی بهش فکر میکردم الکی گریه میکردم وسطاش میخندیدم واقعا دیونه شده بودم پدرم ازم توقعاتی رو داشت که خودش نبود... اون من و بهترین خودش میخواست...ولی خودش بهترین شیطان بود.
مینهو سکوت کرده بود و در حالی که به صلیب بزرگ روبه روش خیره شده بود به حرفای غم بار جیسونگ گوش سپرده بود.
جیسونگ ادامه داد: بعدش تمام این بدیا توهینا، زندانی کردنا، تمام اون شکنجه ها برام لذت بخش بود همیشه یه راه فراری برام بود با ۲۴ سال سن شده بودم یه پسر بچه ی ۱۵ ساله که کارش شده فرار از خونوادش. مسخرست من توی تباهی پدرم غرق شده بودم و راه نجاتی نبود...ولی..ولی وقتی پامو اینجا گذاشتم دنیا متفاوت شد.. اولاش برام مسخره بازی بود.. هی باخودم میگفتم بیخیال پسر مهم اینه میتونم حرص پدرمو در بیارم میتونم مینهو رو فشاری کنم مهم اینه...
بین بیان کلمات اخرش میخندید هر چند با بغز.
ادامه داد: ولی بعدش گرفتار شدم. دارم دست و پا میزنم اینطور نباشه..
روبه مینهو گفت: یادته گفتم وقتی اون کشتی و بچه ها رو نجات بدم کار بابام اوکی بشه میرم؟مینهو سر تکون داد: اوهوم
جیسونگ با لبخند کوچیک بین لباش ادامه داد: ولی نتونستم.. من اینجا بودن با اون همه قانونای مزخرف بودن با یه هم اتاقی دیونه رو دوست دارم تا یه زندگی کسل کننده پرونده های تکراری قتل؟ کشتار یا تجاوز... یه زمانی اینا برام جذاب بود ولی.. ولی الان متفاوته..
مینهو با تعلل پرسید: چی متفاوته؟
_تو
_چی!!
_تو قبلا نبودی ولی الان هستی
_م...من...!!
جیسونگ خندید و با پشت دستش اشکاشو پاک کرد مرور خاطراتی که هر لحظه به فکر مرگش بود خاطراتی که پدرش، سیاهش کرده بود و از طرفی خواست رنگ عشق رو بچشه که خونی شد. این خاطرات برای جیسونگ زهری بود و مینهو با تمام سادگیش با تمام سخت گیریاش نگران شدناش بی تفاوت بودناش با تمام بد اخلاقیاش اون رو شیرین کرده بود. شاید نیاز بود انقدر طول بکشه تا پا به این کلیسا بزاره و مینهو رو ببینه شاید نیاز بود.به همین امید سمت مینهو خم شد و گونه های نرم پسر بزرگتر و بوسید.
مینهو متعجب به پسر روبه روش خیره شد و چیزی نمیگفت. رسما باخته بود. ولی.. اون لی مین هو بود.
YOU ARE READING
𝐶ℎ𝑢𝑟𝑐ℎ⛪
Fanfictionتصور اینکه جیسونگ یه پسر گناهکار باشه و مینهو یه کشیش در حال آموزش.. فقط یه چیز میتونه اونا رو به هم نزدیک کنه 'گناه' همه چیز از وقتی شروع میشه که جیسونگ با کت و شلوار قرمزی وارد کلیسا میشه و... فیک: 𝐶ℎ𝑢𝑟𝑐ℎ⛪کلیسا نویسنده: رز کاپل : مینسونگ، چ...