4.تصادف

111 29 3
                                    

بعد از اینکه آخرین گره رو به طناب دور دست دکتر زد از جاش پاشد و خاک فرضیه روی لباسش رو تکون داد

با لبخندی خبیث به نتیجه ی کارش نگاه میکرد،دکتر با سری افتاده به صندلی بسته شده و حتی تهیونگ برای محکم کاری روی دهنش چسب گنده ای چسبونده بود

با خستگی خودشو رو مبل رو به رو انداخت و چشماشو بست،دقیقا نمیدونست باید با موقعیتی که براش پیش اومده چطوری رو به رو بشه

صد در صد مطمئن بود تصادف و حتی ثبت مرگش زیر سر پسر عموش و عموشه اما مدرکی نداشت... البته شایدم داشت؟!

فلش بک،شب حادثه

با ناراحتی به سمت اتاق پدربزرگ راه افتاد،نباید اینجوری میشد، بهش گفته بود ارثشو نمیخواد و واقعاً دوست نداره اختلافی پیش بیاد اما پدربزرگش گوش نداده بود

اون شب پدربزرگ همه رو دور هم جمع کرد و جلوی عمو و خانواده اش، بیمارستان و 2/3 اموالشو به تهیونگ واگذار کرد

دروغ بود اگه میگفت خوشحال نیست که اینقدر برای پدربزرگش عزیزه اما از عمو و پسرش میترسید،نگاه اون مرد زمانی که پدربزرگ اعلام کرد بیمارستان هم قراره مال تهیونگ بشه ترسناک بود و تهیونگ کاملا نفرت پشتش رو حس میکرد

با رسیدن به اتاق آقای کیم ، تهیونگ نفس عمیقی کشید و سعی کرد حرف هایی که میخواد بزنه رو بار دیگه ای در ذهنش مرور کنه

تقه ای به در زد و بعد از شنیدن اجازه ی ورود به آرومی دستگیره ی درو به سمت پایین فشرد

پدربزرگش روی صندلی کارش نشسته بود و برگه هایی رو روی میزش مرتب میکرد

تهیونگ لبخند زیبایی زد و خودشو داخل اتاق انداخت،پدربزرگ با دیدنش لبخندی زد و دستاشو از هم باز کرد تا پسرکشو تو آغوشش بکشه

تهیونگ از خدا خواسته خودشو تو بغل پدربزرگش انداخت و محکم به خودش فشردش

دقایقی بعد آقای کیم سر جای خودش و تهیونگ روی یکی از مبل های اتاق نشسته بود

تهیونگ نمیدونست چجوری باید حرف دلشو به زبون بیاره، اما همیشه همین بود ، مهم نبود موضوع درباره‌ی چیه میدونست پدربزرگش در هر شرایطی ازش حمایت می‌کنه و بهش اهمیت میده پس سکوت رو بیشتر از این جایز ندونست و شروع به صحبت کرد:

-راستش پدربزرگ من ازتون شکایت دارم

ابرو های آقای کیم بالا پرید،لحن تهیونگ برعکس همیشه جدی بود و حساسیت موضوع رو نشون میداد
-میشنوم
-شما نباید بیمارستان رو به من بدید، خودتون هم میدونین عمو و یونگ مین چقدر برای اونجا زحمت کشیدن پس حق اوناس که سهمی از اونجا داشته باشن نه من که از این چیزا سر در نمیارم ، من عاشق هنرم و نمیتونم بیمارستان رو اداره کنم پدربزرگ، شما باید تجدید نظر کنید!

DEAD LOVE // KOOKV Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt