ṖΛŔŦ ŦѠƐИŦY

231 51 9
                                    

شرط اپ پارت بعدی 100ووت کل بوک✨

یونگی با خنده میگه: "مطمئنم که برای من سرگرم کننده میشه.چون با تو هستم ." "و اینکه قرار نیست با هم آشپزی کنیم و تو خونت استراحت کنیم؟ تو هنوز اینو در مورد من نمیدونی، اما من عاشق استراحت کردن هستم. این خیلی منو خوشحال میکنه؛ حتی نمی تونم برات توضیح بدم. "

سوکجین می خنده، حالا زیاد نگران به نظر نمی رسه. یونگی خوشحاله . اون نمی‌خواد سئوکجین بیش از حد نگران دیتشون باشه که مسئولیت‌های زیادی بر عهده داره که انجامش برای اون خیلی مهم‌تره.

علاوه بر این، یونگی دروغ نمیگه. اون واقعاً از بودن با سئوکجین لذت میبره. دیت اونا نباید همیشه بزرگ باشه. حتی دوست پسرها هم هر روز به قرارهای فانتزی و بزرگ نمیرن. گاهی فقط با هم بودن کافیه.

"فقط نگران بودم که برات خیلی کسل کننده باشه، وقتی که بچه های دیگه احتمالاً قصد دارن تو رو به قرارهای هیجان انگیز ببرند. من مدت زیادیه که این کار رو انجام ندادم، می دونی؟" اون گفت در حالی که ماشین رو روشن می کنه و به سمت خونه خودش میره.

"فکر می‌کنم آخرین باری که با کسی قرار گذاشتم، وقتی بود که دبیرستانی بودم. وقتی برای دکتر شدن شروع به درس خوندن کردم، این یه روند واقعاً استرس‌زا بود. می‌خواستم دکتر خوبی باشم، پس روی درس‌هام تمرکز زیادی کردم. و چیزهای زیادی برای انجام و مطالعه وجود داره. من مهارت مدیریت زمان خوبی نداشتم. نمی تونستم مطالعات و روابطم را بدون فدا کردن یکی برای دیگری متعادل کنم و اگه می خواستم نمی تونستم از عهده این خطر بربیام."

یونگی با افتخار میگه: "و تو این کار رو کردی." "تو واقعا موفق شدی. تو خیلی باحالی هیونگ." یونگی با چشمای گرد نگاهش میکنه، و سوکجین قبل از خندیدن کوتاه بهش نگاه می کنه، گونه هایی که از خجالت یکم قرمز شدن. یونگی نمی تونست باور کنه که سوکجین هنوز به تعریف هاش عادت نکرده . یونگی فقط تصور می کرد که همه اطرافیانش ازش همونطور که لیاقتش رو داره تشویقش میکنن.

"خوشحالم که اینطور فکر می کنی. من مجبور شدم روابطم رو فدا کنم. وقتی کارم رو شروع کردم، فقط شلوغ تر و پرمشغله تر شدم و سعی نکردم کسی رو پیدا کنم تا دیت بریم، چون می دونستم اونا متوجه
میشدند که من خیلی وقت ندارم باهاشون باشم

"همه می‌خوان که پارتنراشون همیشه اطرافشون باشند. من نمی‌تونم این کار رو بکنم. پس فکر کردم این رو امتحان کنم. همونطور که می‌بینی، از اینکه بهت وقت و توجه کافی ندادم یکم عصبی هستم. ، اما من تمام تلاشم رو می کنم.'

یونگی با تکون دادن سر جواب میده: "می تونم بگم." "و اشکالی نداره هیونگ. لازم نیست کارتو فدای من کنی. اگه سرت شلوغه، میتونم برات گل بیارم! یا ناهار! اینجور چیزا. من آشپز خیلی خوبی هستم. بعدا میبینی. من بهت افتخار می کنم."

MikeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora