"_اما پدر؟"
"_همینکه گفتم تهیونگ یا جای تو اینجاست یا سلین!"
با عصبانیت به خواهرش نگاهی انداخت.
سلین پوزخندی زد.
دستاش رو مشت کرد.
به سمت پدرش برگشت و زیر لب غرید:
"_انقدر از من متنفری؟"
"_متنفر؟؟
تو دیگه پسر من نیستی تهیونگ!فهمیدی؟"
و سیلی محکمی توی صورتش زد.
یا حس داغی صورتش کج شد.
بغض گلوش رو گرفت.
چقدر دردناکه که پدرت با وجود اینکه تو بچه ی خونیشی ولی یه بچه یتیم رو بهت ترجیح بده:)
مادر تهیونگ سمت تهیونگ اومد.
"_وایی پسرم!"
با خشم به سمت پدر تهیونگ برگشت.
"_چیکارش کردیی؟"
"_کاری که لیاقت یه پسر هرزه س"
چشماش رو بست و دستاش رو بیشتر مشت کرد.
نمیخواست جلو اون دختر هرزه ضعیف به نظر برسه.
"_مگه چیکار کرده؟"
"_چیکار کرده؟
پسرت از پسرا خوشش میاد!"
مادرت تهیونگ با ناباوری از تهیونگ فاصله گرفت.
تهیونگ با چشمای قرمز به مادرش نگاه کرد.
"_باورم نمیشه!"
مادر تهیونگ با تعجب گفت و دستش را روی دهانش قرار داد.
تهیونگ قدمی برداشت و خواست سمت مادرش حرکت کنه که با هل داده شدن توسط پدری یه یه زمانی قهرمان زندگیش بود، محکم به سمت مجسمه پرتاب شد.
روی افتاد.
مادرتهیونگ خواست سمت پسرش بره که سلین دستش رو گرفت.
"_مامانی!"
"_گمشو بیرون پسره ی زبون نفهم"
"_نهه"
مادر تهیونگ با التماس گفت.
"_اینجا جای یه پسر گی نیست!"
یونگی طبقه بالا ایستاده بود و به برادرش که مثل کودکی بی پناه توی خودش جمع شده بود، نگاه میکرد.
دستاش رو مشت کرد.
تهیونگ از جاش بلند شد.
"_این حرف اخرته پدر؟"
"_معلومه دیگه پسری مثل تو نمیخواممم"
تهیونگ سرش را تکون داد.
"_باشه! خداحافظ پدر و مادر"
و خواست از در بیرون بره که ایستاد برگشت و به مادرش که گریه میکرد و پدرش که عصبی بود و سلین که لبخند پیروزمندانه زد نگاهی انداخت.
با دیدن برادرش که با اشک بهش نگاه میکرد سرش رو تکون و اروم گفت.
"_دوستتون دارم"
و از در بیرون رفت.
یونگی پایین اومد.
موهای سلین رو گرفت و محکم کشید.
جیغ سلین عمارت رو برداشت.
"_دختره ی هرزههههه"
و موهاش رو بیشتر کشید.
پدرش سمتش قدم برداشت که طی حرکت ماهرانه چاقو رو از توی جیبش در اورد و روی گلوی سلین گذاشت.
"_جرات داری نزدیک بیا پدر!"
"_این چه کاریه پسرم!"
"_من پسر توعه لعنتی نیستممم!"
مادرش نزدیکش شد که پوزخندی زد.
"_تو مادر خوبی نبودی!
هیچوقت!
تو پسرت که آزارش به یه مورچه نمیرسید رو از خونه بیرون انداختی!
مگه چندسالشه؟
هااا؟
فقط 18 سالشه میفهمییی؟
فقط بخاطر اینکه از پسرا خوشش اومده؟؟؟"
و موهای سلین رو دور دستش پیچوند.
"_اییی یونگی اوپا ولم کننننن"
"_دهنتو ببیند هرزه"
گوشیش رو از توی جیبش در اورد و صحنه ای که سلین میخواست به تهیونگ تجاوز کنه رو جلوی مادر و پدرش گذاشت.
"_خودتون قضاوت کنید!"
____________
با سرعت به یه پرتگاه رسید.
از ماشین پیاده شد.
اشکاش بدون هیچ مانعی میبارید.
این حقش بود!
این همه عشق و محبت
این همه کار برای پدرش
این بود لیاقتش؟!
به سمت پرتگاه قدم برداشت که پسری رو دید با پلیور سفید و صورتی رنگ و موهای پاستیلی لبه ی پرتگاه نشسته بود و اشک میریخت.
نزدیکش شد.
پسرک از جاش بلند شد و خواست دستش رو باز کنه که دستش رو گرفت.
"_چیکار میکنی؟"
با نگرانی ازش پرسید.
این اولین باری بود که نگرانه یه غریبه میشد!
پسرک سمتش برگشت.
با دیدن چشمای اشکی اش قلبش فشرده شد.
"_نمیخوام دیگه زندگی کنم"
چقدر صداش مظلوم و لطیف بود.
دستش رو گرفت و توی بغلش کشوند.
اروم دستاش رو روی کمرش گذاشت و سرش را توی موهای پاستیلی اش که بوی گیلاس میداد برد.
هق هق های پسرک کل فضا رو گرفته بود.
کمرش رو نوازش میکرد و تند تند روی موهاش بوسه میزد.
نمیخواست گریه کنه!
گریه هاش مثل خَش انداختن روی روحش بود.
"_هیچکس منو دوست نداره!"
اروم لب زد و سرش رو توی سینه تهیونگ پنهان کرد.
"_چرا اینطور فکر میکنی؟"
پسرک سرش را بالا اورد.
بینی اش قرمز شده بود و چشماش پر اشک بود.
لبخندی به کیوتیش زد که با حرفش قلبش به درد اومد.
"_مامان و بابام تنهام گذاشتن!
الان چیمی دیگه تنهای تنهاعه"
"_چیمی؟"
سرش رو تکون داد.
"_چرا فکر میکنی تنهایی؟"
سرش را بالا اورد.
"_ها؟"
"_تو منو داری گیلاس کوچولو!"
و لبخند مستطیلی معروفش رو زد.
جیمین دستش رو توی لپ تهیونگ فرو برد و لب زد.
"_تو منو دوست داری؟"
سرش رو تکون داد.
"_معلومه گیلاس کوچولو"
"_من چیمی ام نه گیلاس کوچولو!"
اروم گونه هاش رو لمس کرد.
نرمی اش را زیر پوستش حس میکرد.
چقدر این پسرک لطیف و شکننده بود.
"_ولی تو برای من گیلاس کوچولویی توی فصل بهار که زیبایی و لطافت چشم من را گرفته"
گونه هایش قرمز شد.
"_تو هم خیلی خوشگلی "
دستش را روی چونه اش گذاشت و کمی فکر کرد.
لبخندی به قیافه کیوت متفکرش زد.
با کمی فکر انگاری که چراغ زردی بالای سرش روشن شده باشه، لب زد.
"_تو جذابی و اممم یه چیزی بالا تر از جذاب که فکر کنم اوممم آها سکسی"
تهیونگ خندید.
خنده های بمش گوش پسر کوچولو رو نوازش کرد.
"_تو الان دوستمی؟"
جیمین متعجب پرسید.
تهیونگ به لبای وسوسه انگیزش خیره شد.
یعنی چه مزه ای داشتن؟
حسابی تنش برای لمس لبای آن پسرک گیلاسی بی قراری می کرد.
سرش را پایین آورد و اروم لب زد:
"_شاید یه چیزی بیشتر از دوست!"
و لبای پسرک گیلاسی را به دهانش گرفت."The end"
☆○○☆○○☆○○☆○○☆○○☆○○☆○○☆○○☆
ووت و کامنت فراموش نشه لاولی🤍🍭
![](https://img.wattpad.com/cover/357465892-288-k584614.jpg)
BINABASA MO ANG
Vimin book🤍✨️
Romanceبه منطقه ویمین شیپرا خوش اومدید 💙✨️ ما اینجا انواع وانشات مخصوص کاپل کیوتمون ویمین داریم🐣🐻 ژانر های مختلف داستان هایم رو از دست نده ❣️ قول میدم عاشقشون میشی😉💞