لبم رو بین دندونام فشار دادم و سعی کردم سر شرلوکو ثابت نگه دارم .
ولی مگه یه لحظه بیحرکت می موند ؟
مثل یک پسر بچه مدام از سوزش گردنش ناله میکرد و سعی میکرد دست و پا بزنه ؛
ولی دستاش زیر زانو هام و خودش هم با وزن من که روش انداخته شده بود ، بیحرکت مونده بود .با حالت زار دستگاه تتو رو از گردنش فاصله دادم و با چشم های ریز شده به طرح هایی که دورشون قرمز و ملتهب شده بود نگاه کردم .
- آخه من چرا باید روی پوستم تتو بزنم . مگه دفتر نقاشی ام ؟
- خودت دیشب تا صبح مغز منو خوردی که این چیه و چطور کار میکنه !از این حرف های ضد و نقیضش هم خندم میگرفت ، هم باعث میشد حرصی بشم .
شب قبل تا صبح عین جن کنارم روی تخت نشسته بود و دستگاه تتویی که تازه گرفته بودم رو زیر و رو میکرد . انگار که تا حالا همچین چیزی از نزدیک ندیده بود و کنجکاویش زده بود بالا .دوباره چشمام زوم شد .
توی دلم به خودم آفرین گفتم .
رنگ تیره طرحهای تتو با سفیدی پوست شرلوک ، انگار که نمایش رنگ بازی راه انداخته بودن .
واقعا بهش میومد . اون چهره پر از جذبش همین یک قلم رو کم داشت .من جانم .
جان واتسون . البته از دو ماه قبل به طور رسمی جان اسکات هلمز هم هستم .
ما بالاخره پس از کولی بازی های شرلوک درباره ی از دست رفتن مغز و ذهنش ، با هم ازدواج کردیم .
ولی هنوز کسی خبر نداره .
البته اگه خانوم هادسون مدت ها قبل به آمریکا پیش خواهرش سفر نکرده بود از همه زود تر میفهمید .
ما عروسی نداشتیم . ولی در طی یک ایده ی فوق العاده از طرف شرلوک ، به یک کلبه ی کوچولو وسط یه جنگل خوش آب و هوا سفر کردیم و یه جورایی ماه عسل ما شروع شد .
درست مثل فیلم های رویایی . من و شرلوک با هم !
هنوز باورم نمی شد . هیچکس باورش نمی شد که من چطور تونستم عقاید شرلوک درباره ی دست و پا گیر بودن ازدواج رو به کلی عوض کنم و اون حلقه ی طلاییِ فوق سکسی رو توی انگشتش جا بدم .دستگاه تتو رو روی دسته ی مبل گذاشتم ، سرم رو جلو بردم و اثر های دردناک تتو روی کناره ی گردن شرلوک رو فوت کردم .
چون نمیتونستم لمسشون کنم . ممکن بود جوهر پخش بشه و تمام زحمت هامون هدر بره .
شرلوک که همچنان زیر من و دستاش هم زیر زانو هام بود ، با قیافه ی تو هم رفته سرش رو روی دسته ی مبل گذاشته بود و به یک طرف کج کرده بود .
موهاش که کمی بلند تر شده بود هم در امتداد سرش روی دسته ی مبل پخش شده بود .
خیلی زیبا بود .
اون لحظه موبایلم دم دستم نبود وگرنه حتما ازش عکس میگرفتم و به پوشه ی جدیدی که توی گالریم به اسم شرلوک باز کرده بودم ، اضافه میکردم .
چند ثانیه به پیچ و تاب طرح های روی گردنش نگاه کردم و یهو سرم رو عقب کشیدم .- نه ، این طوری نمیشه .
شرلوک چشماش رو باز کرد و با گیجی بهم نگاه کرد .
YOU ARE READING
Dead detective ! ( Johnlock )
Fanfictionقرار بود ماهِ عسل به من و شرلوک خوش بگذره ؛ ولی کی فکرش رو میکرد که سرنوشت ما رو مجبور کنه که در پایان دنیا برای زنده موندن یه فسقلی کوچولو تلاش کنیم ؟ وضعیت : پایان یافته.