- 9 - ( The end )

241 39 14
                                    

از پیدا کردن بیمارستان چند روز میگذره . دو یا سه روز.
هنوز ماشینی پیدا نکردیم که باک پر داشته باشه. شرلوک به جستجو ادامه میده و این نوبتیه.
لیلیث حالش خوبه. همیشه پر از انرژیه و من ندیدم که برای شوهرش ناراحت باشه.
شاید اون بلده خودشو تسکین بده و با ناراحتی هاش کنار بیاد. اون داره روز های آخر بارداریشو میگذرونه.
شرلوک پشت سرم مدام میاد داخل اتاق و میره.
پرده ها رو کنار میزنم. نور از پنجره میتابه و اتاقو نورانی میکنه.
به سمت شرلوک میچرخم و میبینم که پالتوش تنشه. چند قدم بهش نزدیک میشم و کنارش وایمیستم.

- جایی میری؟
- دنبال بنزین و چیزی که قابل خوردن باشه.

جلوی آینه یقه‌شو مرتب میکنه.
مثل همیشه اونو به حالت ایستاده نگه میداره تا گردنش پوشیده بمونه.

- نظرت چیه من این کارو انجام بدم؟

به سمتم برمیگرده. سرمو بلند میکنم تا بتونم بهش نگاه کنم.

- نه.

شونه هامو میگیره و لبای سردش روی شقیقه‌ام میشینن.
همونجوری زمزمه میکنه و باهام حرف میزنه:

- ما اینجا به یک دکتر با تجربه نیاز داریم.
- مواظب خودت باش.
- همیشه هستم.

بهش نگاه میکنم و اون سرشو تکون میده. بهم دلگرمی میده و من مطمئن بودم هیچ بلایی سرش نمیاد.
صدای تک سرفه از پشت سرم میشنوم. شرلوک ازم فاصله میگیره و از اتاق میره بیرون.
لیلیث کنار چهارچوب در ایستاده . سعی میکنه خندشو قورت بده و مسیر رفتنِ شرلوک رو دنبال میکنه.

- ببخشید که مزاحمت شدم جناب.

لیلیث چند قدم به زور برمیداره و لبه ی تخت میشینه. خیلی سنگین شده و بدن لاغرش به سختی وزن بچه رو به دوش میکشه.
اون به تمام قسمت های اتاق نگاه میکنه. پنجره ، پرده ها ، درِ خروجی و من.

- شرلوک خیلی مرد خوبیه. بهت حق میدم.
- همیشه بوده.

لبخندی ناخودآگاه روی لبم نقش میبنده. با فکر شرلوک هیچ وقت نمیتونم جلوی این پدیده رو بگیرم.
کنار لیلیث میشینم. اون بهم حس اینو میده که بالاخره یه خواهر دارم که میتونم بهش اعتماد کنم.

- اون مواظبته. از رفتاراش میبینم.
- منم هستم.

آروم میخنده و بازوم رو میگیره و سرشو بهم تکیه میده.

- اریک هیچ وقت اینجوری نبود.
- پس برای همینه که ناراحت نیستی.
- دقیقا.

دوباره با صدای قشنگی میخنده و منم همراهیش میکنم.
بازوم رو فشار میده و سر جاش صاف میشینه.

- هیچ وقت فکر نمیکردم با شما دو نفر از نزدیک آشنا بشم. توی تلویزیون و روزنامه عکس شرلوک رو میدیدم و فکر میکردم اون آدم غد و مسخره ایه.
- و درباره ی من چی فکر میکردی؟

Dead detective ! ( Johnlock ‌)Where stories live. Discover now