در عرض چند دقیقه اوضاع بدجور بهم ریخته شده بود .
انگار صندلی ها کافی نبودن. شرلوک از پشت به در چسبیده بود تا نتونن بازش کنن و با ترس عجیبی داد میزد و ازم کمک میخواست :- جان پاشو یه چیزی بیار بذار جلوی در! دوست داری امشب شبِ اول قبرمون باشه؟
صدای عربده و کوبیده شدن به شیشه فضای وحشتناکی رو
درست کرده بود . حس میکردم وسط یه کابوسم و دارم خواب میبینم.
ولی نه مست بودم نه وسط رویا. همش واقعی بود و من و شرلوک وسط یه جهنم گیر کرده بودیم.
با صدای تشر شرلوک به خودم اومدم و با دستپاچگی از جا پریدم.
به اطراف نگاه کردم. همه جا بین روشنایی و تاریکی در تغییر بود و چیزیو به خوبی نمیدیدم. ولی با کمی چشم تیز کردن فهمیدم وسط یک رستورانیم.
یا یه چیزی شبیه رستوران. چون میز و صندلی های زیادی دور و برمون رو گرفته بودن.
به سمت یکی از میز ها دویدم و با تمام زورم به سمت در کشیدمش. خیلی سنگین بود ولی با هر بدبختیای که بود با کمک شرلوک گذاشتیمش جلوی در و با کلی خرت و پرت و صندلی های دیگه سفتش کردیم.
پشت اون در فقط دست های خونینی دیده میشد که با وحشیگری به شیشه مشت میکوبیدن. در این وسط ها قیافه های عجیب غریبشونو میدیدم که با حالتی بهم نگاه میکردن که موهای تنم سیخ میشد.
نمیدونم چه بلایی سر این مردم اومده بود. ولی خطر داشت جون تمام ساکنین لندن رو تهدید میکرد.
خطر شیوع این حالت... یا این مریضی. نمیدونم دقیقا چی باید خطابش کنم.
شرلوک معتقد بود که این یک باکتریه که ساقه ی مغزو مورد حمله قرار میده. ولی بعدش به این نتیجه رسید که این یک ویروس مسریه و در آخر فهمید مربوط به دستگاه عصبیه!
یعنی این چیز تغییر ماهیت میداد و خودشو در تمام لیست ها جا میکرد.
برای همین بود که اِما قابل درمان نبود.شرلوک با سرعت و چابکی همه ی اتاقک ها و در های موجود توی رستورانو بررسی کرد.
همینطور پنجره ها و آشپزخونه. اون حتی کنتور های برق و گاز رو هم چک کرد و دوباره به سالن اصلی برگشت.- راه خروجی نیست. درِ پشتی هم مسدود شده. پنجره ها و دیواره ها شکسته نمیشن البته مطمئن نیستم در برابر این حجم از اونا مقاوم باشه.
برام عجیب بود که چطور اینجا خالی مونده بود. شاید مشتری ها و پرسنل فرار کرده بودن.
- ما اینجا گیر افتادیم.
- حتما باید مسئله ی مرگ و زندگی باشه که از مغزت استفاده کنی؟شرلوک کرکرههای شیشه هارو پایین کشید. شاید اینجوری اونا کمتر ما رو میدیدن.
هر چند شرلوک میگفت اونا کورن. اگه مریضی رو از اِما گرفته باشن حتما کورن. شکی توش نبود.
شرلوک سمتم اومد و دستشو جلوم گرفت. چند لحظه به دستش نگاه کردم ولی نفهمیدم چی میگه.- موبایل جان! موبایلتو بده.
- آها موبایل...به جیبای شلوارم دست کشیدم. هم جیبای جلو، هم جیبای عقب.
ولی هیچی جز چند تا اسکناس مچاله شده و کیف پولم پیدا نکردم و یادم اومد که اونو آخرین بار روی میز اتاق خواب جا گذاشتم.
با تاسف سر تکون دادم و شونه بالا انداختم.
YOU ARE READING
Dead detective ! ( Johnlock )
Fanfictionقرار بود ماهِ عسل به من و شرلوک خوش بگذره ؛ ولی کی فکرش رو میکرد که سرنوشت ما رو مجبور کنه که در پایان دنیا برای زنده موندن یه فسقلی کوچولو تلاش کنیم ؟ وضعیت : پایان یافته.