صبح اون روز زیر انداز ها رو جمع کردیم و دوباره ماشین در طول جاده به سمت آکسفورد ، شهری که فکر میکردیم امنه به راه افتاد.
لیلیث واقعا زن خوبی بود. اون باهامون شوخی میکرد ، به قشنگی میخندید و مثل یک دلسوز بهمون میگفت که اگه لباس هامون کثیف شد اون حاضره برامون اونا رو بشوره .
انگار شانس یک خانوم هادسونِ جدید بهمون هدیه داده بود که همراهمون باشه و در کار هایی که من و شرلوک هیچ سر رشته ای توش نداشتیم کمکمون کنه.
یک کمک دو طرفه و متقابل.حدود سه یا چهار ساعت دیگه طول کشید تا به ورودی شهر آکسفورد برسیم.
برخلاف واقعیت ها ، هیچ پلیسی نبود .
اتاقک های مراقبت که همیشه وضعیت ورود و خروج ماشین ها به شهر رو کنترل میکردن خالی از هر چیزی بود و انگار اونجا رو رها کرده بودن .
این متروکه بودن ها با ورود به شهر شدید تر خودشو نشون میداد .
هیچکس ، حتی یک پرنده هم کف خیابون ها پر نمیزد !
شهر توی سکوت عجیبی فرو رفته بود و انگار هر چی آدم روی کره ی زمین بوده در اون لحظه نیست و نابود شده بود .- شاید یک پناهگاه وجود داشته باشه.
این نظر شرلوک بود .
ولی هیچ چیز رو نمیشد قطعی بیان کرد .
همونطور که ارتباطمون با دنیا قطع شده بود و از هیچی خبر نداشتیم . شاید اوضاع توی لندن به روال قبل برگشته باشه و مامورای پلیس کنترل رو به دست گرفته باشن و برعکس ...
این احتمال هم وجود داشت که ورق برگرده و هیچکس نتونه جلوی شیوع این مریضی رو بگیره .ماشین داخل خيابون بزرگی در حرکت بود و من تا کمر از پنجره به بیرون خم شده بودم تا هر چیز عجیبی که میدیدم رو به شرلوک گزارش بدم .
- چه سکوتِ خوبیه.
لیلیث گفت و شرلوک شدیدا باهاش موافقت کرد .
انگار بالاخره کسیو پیدا کرده بود که باهاش هم عقیده باشه و مثل من سرش غر غر نکنه.
شرلوک از خواهر داشتن شانس نیاورده بود ولی لیلیث حس بدی بهش نمیداد .- نمیدونستم شهر مرده ها هم طرفدار داره.
- داریم به دوران آدم های اولیه برمیگردیم.دوباره لیلیث گفت و دوتایی زدن زیر خنده . جوری که انگار یه جوک خیلی با نمک شنیده باشن .
- حس میکنم خیلی داره بهت خوش میگذره آقای هلمز.
شرلوک دنده رو عوض کرد و تا خواست جوابی بهم بده ، ماشین بی حرکت شد و سر جاش خاموش شد .
سرمو از پنجره آوردم داخل و سوالی به شرلوک نگاه کردم .- پس چی شد ...
شرلوک یکم با سیم های آویزون و دنده ور رفت و از ماشین پیاده شد .
- بنزین تموم کردیم. اصلا حواسم به صرفه جویی کردن نبود .
به تبعیت ازش پیاده شدم و به لیلیث اشاره کردم که توی ماشین بمونه .
شرلوک به کوچه های اطراف سرک کشید و بهش هشدار دادم که مواظب اوضاع باشه .
ما نميدونستم هر جا ممکنه چی در کمینمون باشه .
شرلوک دوباره به سمت ماشین برگشت ، در عقب رو باز کرد و دست لیلیث رو گرفت تا برای پیاده شدن بهش کمک کنه و همزمان گفت :
YOU ARE READING
Dead detective ! ( Johnlock )
Fanfictionقرار بود ماهِ عسل به من و شرلوک خوش بگذره ؛ ولی کی فکرش رو میکرد که سرنوشت ما رو مجبور کنه که در پایان دنیا برای زنده موندن یه فسقلی کوچولو تلاش کنیم ؟ وضعیت : پایان یافته.