خرگوش قاتل
لیدر عقرب سیاه
کلاغ بیرحم
اینا لقبایی بودن که منو باهاش میشناختن ،هربار که کسی رو میکشم ترس و خون رو به چشمم میبینم .تنها رنگی که میبینم قرمزه رنگ خونشون.من برای یه مرد کار میکنم.اون مدیر مدرسه کیم هستش .اون کسیه که منو به فرزندخوندگی پذیرفت و زندگی من رو نجات داد، به همین دلیل من زندگیم رو بهش دادم، همه چیزم برای اونه.
+شما گفتید بیام؟
_اره...جانگکوک ...من یه ماموریت مهم برات دارم .
من بیصدا بهش گوش میدم.
_ازت میخوام از وارث من محافظت کنی و باهاش ازدواج کنی .
وقتی حرفش رو شنیدم یخ زدم .
+من فکر میکردم شما هیچ پسر یا وارثی ندارید ، شما اینو هرگز به من نگفته بودید.
عکس پسرش رو روی میز قرار میده:
_به همین دلیل دارم به تو میگم.
_اون با پدر خونده اش زندگی میکرد که ماه پیش مرد و اون تصادف نبود اونو کشتن.
_از طایفه ی همسرم
_مارهای سیاه
...............................................................
درباره ی پسر و دوستاش و هرچیزی که بهش مربوط میشد تحقیق کردم.
همه ی سوابق و علایق و سرگرمیهاش اینجاست.
YOU ARE READING
عاشق نیمه شب
Fanfictionجین همیشه رویای مردی رو میبینه که هرشب پیششه، بعد بیدار شدن هم هیچ مردی رو نمیبینه ولی همیشه برهنه هستش و دوباره این رویاها تکرار میشه. چون هیچ نشونه ای از هیکی یا زخم روی بدنش نیست، فکر میکنه که اینا یه رویاعه، ولی همه چیز براش خیلی واقعیه،اون توی...