P⁸

106 25 11
                                    

وقتی بیدار شدم توی یه زیرزمین بودم و درد سرم تقریبا داشت من رو میکشت.
سرم رو بالا اوردم و متوجه نگاه کای و افرادش روی خودم شدم.
ترس همه جای بدنم رو فرا گرفت،اونا قرار بود من رو بکشن.
+بزار من برم.
رو به دو نفری که من رو بازور میکشیدن فریاد زدم،سعی کردم خودم رو از دستشون ازاد کنم.
کای با خنده گفت:
_چه تلاشی میکنه.
فحشی بهش دادم،برای یه لحضه یاد جانگ کوک افتادم، خدای من ما تازه باهم اشنا شده بودیم.
اون تیر خورده بود.
ذوباره فریاد زدم:
+چرا من رو اوردی اینجا ، چی از جونم میخوای؟
_من گروه شما رو میخوام و برای بدست اوردنش باید تو رو داشته باشم،این یه راه عالیه و تو نباید نه بیاری.

+اگه فکر میکنی قراره باهات ازدواج کنم کاملا در اشتباهی،ترجیح میدم بمیرم.

_میتونم ترتیب مردنت رو هم بدم .

دستش رو جلو اورد تا صورتم رو لمس بکنه.
دستش رو پس زدم و سرم رو عقب کشیدم.
+به من دست نزن.
غرولندی کرد و بازوم رو گرفت و من رو سمت خودش کشید.
_یکی باید به تو ادب یاد بده و اون منم .
خودش رو روی من کشید .
+از روم برو کنار ،ولم کن.
سعی کردم کنار بزنمش.
اهی کشید و با انگشتهاش شقیقه اش رو مالید .

_مواظبش باشید ، میخوام به رئیس بفهمونم که این عوضی رو داریمش.

دستی به موهاش کشید و به اون دو نفر اشاره کرد.
وقتی دو مردی که من رو اینجا اورده بودن بهم نزدیک شدن تهدیدشون کردم.

+از من دور شید.

بازوهام رو گرفتند و من رو سمت در کشوندند.

فریاد زدم:ولم کن ،بهتون گفتم ولم کنید.

به خودم پیچیدم تا از دستشون خلاص بشم،ولی اون ها قوی تر از من بودند و هنوز من سست بودم.

کای دستور داد:

+ساکتش کن از شنیدن صداش خسته شدم.

مردها من رو بستن و به اتاقی که به نظر من شبیه سیاه چال بود برگردوندند.

درحالیکه به تاج تخت تکیه داده بودم سعی کردم تا دستهام رو ازاد بکنم،اونها از پشت من رو بسته بودند و کار سخت تر شده بود برام ،دهنم رو هم بسته بودن ، من از این وضعیت خسته شده بودم فقط میخواستم جانگ کوک بیاد و نجاتم بده....

سرم رو با این فکر تکون دادم اون مرده بود نمیخواستم بپذیرمش ولی اخرین لحضه صدای تیراندازی رو شنیدم.

تمام تلاشم رو میکنم تا بتونم گره هارو باز کنم.
ناله ای نا امید بیرون دادم و اشکهام سرازیر شد،چرا این اتفاق داشت برای من می افتاد، سعی کردم که جلوی اشکهام رو بگیرم.

در اتاق باز شد ،درحالیکه اروم اشک میریختم کمی به خودم لرزیدم.

+اماده ای درس ادب رو یاد بگیری؟

صدای کای بود ،سعی کردم اعتراض بکنم ولی چیزی جز صدای نامفهوم از دهنم بیرون نیومد.
جلو اومد و دستش رو نوازشگرانه روی موهام کشید ، سرم رو عقب کشیدم .

با اهی اروم زمزمه کردم.

_هیششش پسر خوب،میتونم دهنت رو باز کنم اما تو سرم داد میزنی پس ترجیح میدم با چیز دیگه ای دهنت رو پر کنم.

دستش رو سمت زیپ شلوارش برد و اون رو پایین کشید،ناله ای کردم و سرم رو تکون دادم ...
پارچه رو از دهنم باز کرد،با تمام توانم فریاد زدم.

+کمکم کنید.

(نمیخوام این جزئیات رو بنویسم ، حقیقتا شاید با اسمات مشکلی نداشته باشم ولی با تجاوز ...نچ کنار نمیام،حالا اگه یکی از پسرا بود شاید مینوشتم بازم میگم <شاید>ولی این رو دیگه نه، خیلی شرمنده نمیخوام هم روحیه خودم رو هم خودتون رو خراب بکنم ،حتی وقتی ترجمه اش رو هم دیدم حالم بهم خورد)

..........................................................

تموم بدنم درد میکرد و حس میکردم از من استفاده شده،من نفرت انگیز به نظر میرسیدم.

حتی نمیتونستم خودم رو بپوشونم چون بسته شده بودم،فقط میخواستم مثل دود محو شم چرا این اتفاق برای من افتاده بود؟چیکار کرده بودم که لایق این بودم؟

جانگ کوک رو به خاطر این موضوع سرزنش کردم،اما....اون هم قطعا دلش نمیخواست این اتفاق برای من بیفته.

اون از من مراقبت کرد تا دست همین ادم ها به من نرسه.

توی دلم التماس کردم:

+خدایا لطفا یا نجاتم بده یا فقط بزار بمیرم ،خواهش میکنم.
در باز شد و اون هیولا با دوتا خدمت کاری که کت و شلواری دستشون بود وارد اتاق شدن،سعی کردم خودم رو بپوشونم.

_پسر کوچولو بلند شو لباست رو بپوش تو با من ازدواج میکنی و گروه شما برای من میشه.

پوزخندی زد و چونه ام رو چنگ زد.
با انزجار تفی روی صورتش انداختم که باعث شدی سیلی به صورتم بزنه.

_نگران نباش پرنسس وقتی ازدواج کردیم ....میمیری ....جالب نیست؟

درحالیکه از اتاق خارج میشد با صدای بلند خندید.خدمتکار های خانم به من نزدیک شدن و التماس کردن:
-لطفا لباسی که اوردیم رو بپوشید وگرنه ارباب جوان مارو میکشه؛خواهش میکنم.

اونها مدام اصرار میکردن،اهی کشیدم،نمیخواستم این بیچاره ها به خاطر من بمیرن.

کت و شلوار رو پوشیدم ،خوب روی تنم نشسته بود .

خدمتکارها من رو سمت کلیسا راهنمایی کردند.
من نمیتونستم به زندگیم پایان بدم تنها چیزی که میتونم انجام بدم اینه که تقدیرم رو بپذیرم.


عاشق نیمه شب Where stories live. Discover now