مثل اینکه خدا دوستم داره. گلوله به کف سرامیک خورد
ادم های کای با تمسخر به من می خندن. اون کای لعنتی به خاطر من جین رو برد.
سعی می کنم بلند بشم،اما یکی از اونها ضربه ای بهم میزنه ودوباره روی زمین میفتم.
با تمسخر ادامه میدن:
_نمیتونی بلند بشی؟پاشو دیگه.
یکی از اونها دستور داد:
"احمقا مثل خوک باهاش بازی نکنید. فقط همونطور که رئیس دستور داده بکشیدش!"
حالا چیکار باید بکنم؟ جین به کمک من نیاز داره، من نمی خوام الان بمیرم. اگه قرار باشه بمیرم میخوام کنار جین بمیرم. این ارزوی منه. صدای خشاب تفنگ رو شنیدم و فقط چشمام رو بستم.
دوستت دارم جین امیدوارم من رو یادت بمونه. صدای شلیک گلوله ای رو شنیدم و صدای افتادن چیز دیگه ای رو هم بعدش شنیدم .صدای یک زن به گوشم رسید.
"شما احمقای فاکی کافیه تکون بخورید تا کونتون رو پاره بکنم!
" زن فریاد زد و صدای ناله اونها رو در اورد. صدای پاشنه های کفشش نزدیک صورتم بود.
"چشمات رو باز کن. گونی سیب زمینی!"
اون دستور داد ،سرم رو بلند کردم ، نگاهم به یک خانم جوون، زیبا که یک دستمال گردن کوچیک به گردنش بسته بود برخورد کرد. جای بحثی نبود که اون زن مادر سوکجین بود.
"کیم جین کیونگ."
وایستادم و خاک روی لباسهام رو پاک کردم.
"پسرم کجاست؟"
دست به سینه منتظر جواب من موند.
قبل از اینکه به زمین نگاه کنم چند بار پلک زدم.
به آرومی جوابش رو دادم: "کای و افرادش اون رو گرفتند."
با هق هق پاسخ داد: "باید می دونستم."
"وقتی جین رو از آپارتمانش بیرون آوردی، می دونستم مشکلی پیش اومده."
سرم رو با شنیدن حرف هاش کج کردم.
شما از کجا فهمیدین؟
با لکنت حرفم رو زدم ،گیج شده بودم.
اون اعتراف کرد:
ماه ها پیش توی آپارتمانش دوربین گذاشتم.
سرخ شدم. این به این معنی بود که اون هر بار زمانی رو که من با سوکجین بودم رو دیده بود. اون ما رو توی کل اون آپارتمان دیده بود. عالی شد...
"من می دونم باهاش چی کارها کردی."
"و من ازت قدردانی نمی کنم که اینطوری ناامیدم کردی."
"خانم، من-"
به سرعت بهم توپید و حرفم رو قطع کرد:
"حتی سعی نکن که بگی متاسفم." تو بکارت بچه ام رو گرفتی، بهش مواد مخدر خوروندی، تو خیلی خوش شانسی که الان من به تو شلیک نمی کنم.
سرم رو تکون دادم و ساکت موندم. روی پاشنه ی پاش چرخید و از من دور شد. مکثی کرد و از بالای شونه اش به من نگاه کرد.
"بیا، باید پسرم رو پس بگیرم."
در حالی که رانندگی میکردم، شروع کردم به حرف زدن
"جین کیونگ-شی". "میدونید که اون ممکنه کجا باشه؟"
مادر سوکجین در حالی که یک دسته موی سرگردان رو از صورتش کنار میزد، گفت:
"گفتی کای اون رو برد، پس اون با کای هستش."
از فکری که به سرم اومد اخم کردم. مردها قبلاً در مورد سوکجین شوخی های جنسی کرده بودن، پس من نمی تونستم تصور کنم کای ممکنه باهاش چیکار بکنه.
_من خودم اون لعنتی رو می کشم.اگه اون حتی دستش اشتباهی به جین هم بخوره، من پارش میکنم."
اون به آرامی آهی کشید:میدونی نقششون چی میتونه باشه؟
سرم رو تکون دادم و جواب دادم: نه خانم.
_به من گفته بودن موقعی که سوکجین به ازدواج با تو رضایت بده تو رو بکشن. تو رو بکشن و پسرم با شخص دیگه ای ازدواج بکنه و وقتی قدرت و گروه من رو بدست بیارن پسرم رو میکشن.سریع اطمینان دادم: «ما اجازه نمی دیم. البته پدرم قصد داشت همه رو بکشه تا خودش تمام قدرت رو داشته باشه. باید می دونستم که اینطوری میشه اما به دلایلی تا الان نمیدونستم.
_تنها چیزی که میخوام اینه که پسرم سالم باشه. برام مهم نیست که برای برگردوندنش چیکار باید بکنم، من اون رو پس می گیرم.
+ما به مراسم عروسی اون می ریم.
به راننده دستور داد.
اماده شدیم برای کمین کردن،من اون رو تشخیص دادم، کت و شلوار آبیش توی تنش خیلی زیبا بود، اما چهره اش غمگین بود. متوجه شدم چشماش قرمز شده بود؛ خودم رو سرزنش کردم که اون رو خونه ی خودم بردم. من خوب مواظبش نبودم. کشیش شروع به صحبت می کرد.
"این مراسم مقدس برای این دو زوج هست که قراره بهم متحد بشن!"
*کسی در این کلیسا هست که با این ازدواج مخالف باشه ،بایسته!
چند دقیقه سکوت همه جارو فرا گرفته بود.
"من مخالفم "
در حالی که بلند می شدم فریاد زدم و دیدم که جین به من لبخند میزنه ، جواب لبخندش رو با لبخند دادم.
من با عروسی مخالفم چون داماد شوهر آینده منه!
من فریاد زدمکای به ادم هاش اشاره کرد و من اسلحه ام رو دراوردم. بلافاصله جین رو گرفت و اسلحه رو روی سرش گرفت.
"هیچکس تکون نخوره وگرنه میمیره!"
کای فریاد زد و با جین دور شد.
"ج جانگ کوک!"
اشک هاش روی گونه اش ریخت.
"جین. نگران نباش ،نجاتت میدم!" من بهش اطمینان دادم کای به همراه جین به سمت محراب رفت. سعی می کنم تعقیبشون کنم .
*جانگ کوک..."
جین بین بازوهای کای فریاد زد.
"نزدیکتر نشو. کوک! من بهت شلیک می کنم! "
تهدیدم کرد، اما من باید کاری میکردم، دستش رو نشونه گرفتم، اسلحه از دستش افتاد، جین از فرصت استفاده کرد و فرار کرد.
"جین!"
من فریاد می زنم اما قبل از اینکه به سمت من بتونه بیاد. مردی به پشت پام شلیک کرد.
"جانگ کوک!"
من بهش خیره شدم اون یکی از ادم های ما بود.مردی لاغر با چشم های گود افتاده.
"کارت خوب بود تائو!"
کای مرد رو تحسین کرد.
"جانگ کوک!"
جین جلوی من گریه میکرد
"جین... فرار کن!"
جین سرش رو به معنای مخالفت تکون داد.
"برو پیش مامانت جین. سریع!
دیگه ذیر شده بود چون تائو کت جین رو گرفت و اون رو سمت خودش کشید.
"بذار برم!"
جین ضربه ای به سینه تائو زد.
"تو باید درست رفتار کنی... پرنسس!"
به سرعت به گردن جین ضربه ای زد و یهویی اون سست شد، تائو جین رو براید استایل بغل کرد. اون جلوی من جین رو میبرد. تمام تلاشم رو میکنم تا بتونم بلند بشم، اما درد پاهام، مانع حرکتم می شن. تمام کاری که می تونم انجام بدم؛ خزیدن و کشیدن یه پام روی زمینه.
به پشت بام میرسیم ،هلیکوپتری منتظر اونهاست. من دیگه نمیتونم بگیرمشون. بدن من ضعیف تر و بیناییم به خاطر از دست دادن خون تار شده. آخرین تصویری که دیدم وقتی بود که کای جین رو از داخل هلیکوپتر می گرفت ، اونا با موفقیت جین رو گرفته بودن.
کاری از دستم برنمیاد جز اینکه منتظر بمونم.
اومد.
♡چک نکردم اگه مشکلی داره ببخشیدددد
و دو یا سه پارت تا تموم شدنش مونده (✪‿✪)
YOU ARE READING
عاشق نیمه شب
Fanfictionجین همیشه رویای مردی رو میبینه که هرشب پیششه، بعد بیدار شدن هم هیچ مردی رو نمیبینه ولی همیشه برهنه هستش و دوباره این رویاها تکرار میشه. چون هیچ نشونه ای از هیکی یا زخم روی بدنش نیست، فکر میکنه که اینا یه رویاعه، ولی همه چیز براش خیلی واقعیه،اون توی...