P⁶

224 58 17
                                    

وقتی  اروم اروم از خواب بیدار شدم،کمی مبهوت و اهسته ناله کردم.سعی کردم چشمام رو بالا بیارم اما نتونستم ، نگاهی به دستهام انداختم و دیدم که بسته شده چند بار پلک زدم، سعی کردم بشینم اما پاهام هم بسته شده بود.

با تندی با خودم گفتم:

+وات د فاک .

کمی ناله کردم و خودم رو تکون دادم، متوجه شدم رو تخت خودمم، به اطراف نگاه کردم.

و من تنها نبودم.

میتونستم کسیو ببینه که کنار پنجره وایساده،ترس باعث شد عرق سردی روی ستون فقراتم بشینه.

+هی تو کی هستی.

درحالیکه چشمهام گشاد شده بود پرسیدم.

برگشت و سمت من اومد و بلافاصله شروع کرد به نوازش موهام ،کمی تکون خوردم،من اونو نمیشناسم.

+چیکار میکنی ؟من چرا بسته ام؟

با لحن عصبانی گفتم.

_همه چیز رو توضیح میدم ،سوئیت هارت.

<سوئیت هارت ؟این مرد چطور جرئت میکنه منو سوئیت هارت خطاب کنه>

با خودم گفتم.

_من دلم برات تنگ شده بود ، دوری از تو برام سخت بود.

نمیدونستم درمورد چی داره حرف میزنه.اما اون رو دوست نداشتم.خم شد و بدون هشدار لبهام رو بوسید،سعی کردم خودم رو دور کنم اما اون کمرم رو نگه داشت،نفسم رو لرزون بیرون دادم.

عقب رفت.

_نمیتونم صبر کنم تا دوباره تو رو داشته باشم،سوکجین ،فکر میکنم همین الان میخوامت.

اون لبهام رو میبوسه و من سعی دارم خودم رو ازش دور کنم و دستهاش ازادانه بدنم رو نوازش میکنه.

ایندفعه در تلاش بود تا شلوارم رو دربیاره.

+نه نه به من دست نزن ،گفتم به من دست نزنننن.

اخمی کرد و گونه ام رو اروم گرفت.

_سوئیت هارت چه مشکلی داره؟

با نگرانی پرسید:

عاشق نیمه شب Donde viven las historias. Descúbrelo ahora