「after story 」

244 23 16
                                    

و آخرین پارتی که از این بوکمون قراره اپ بشه....
________
باک هیون:خدافظ پاپا من رفتم
تهیونگ:صب کن ببینم
از بند کیفش گرفت
تهیونگ:بیا این لقمه م ببر بخوری
باک هیون:پاپاااا
تهیونگ:زهر مار
از خونه زد بیرون
زنگ زد به مین هی که میره دنبالش
مین هی از باک هیون دو سال کوچکتره و الان داره سال آخر دبیرستانو میخونه و باک هیون الان دانشگاهیه و توی رشته مهندسی بهترینه
رسید در خونشون بعد از زدن زنگ با چهره خوشحال مین هی و عموش روبه رو شد
به خاطر قد کوتاه جیمین مجبور بود خم بشه تا بغلش کنه
جیمین:انقد به تهیونگ گفتم به این بچه زیاد شیر نده گوش نکرد الان اندازه زرافه قد داری
هیون:هی عمو
جیمین:خفه.برین.حواست به دخترم باشه هاا
باک هیون:حتمااا
مین هی:خدافظ آپا
بعد از دور شدن از خونه
هیون دستشو دور کمر مین هی حلقه کرد
مین هی:هیونی..
باک هیون:کسی اینجا نیست
مین هی هم سرشو روی شونه ی هیون گذاشت..
درست فکر کردین...!اونا قرار میزاشتن
البته یواشکی ....چون از واکنش پدراشون می‌ترسیدند اونا خالصانه همو دوست داشتن و حاظر بودن هر کاری بکنن
فقط باک هیون منتظر بود مدرسه مین هی تموم شه تا با پدرهاشون حزف بزنن
یه کوچه به مدرسه مونده بود...
باک هیون ایستاد
مین هی:چیشد؟
باک هیون:نمیتونم تا دم در باهات بیام دیگه خودت برو
مین هی:آها آره.باشه حواست به خودت باشه باک هیونییی
باک هیون هنوز دستشو از کمرش ول نکرده بود
اونو سمت خودش کشید و سرشو توی گردنش فرو برد
به خاطر قد کوتاه مین هی اونو بلند کرده بود جوری که اصلا پاهاش به زمین نمی‌رسید
باک هیون:دلم برات تنگ میشه
مین هی:عصر میبینمت عزیزم
باک هیون:باشه...
بعد از بوسیدن لبای هم ولش کرد تا به مدرسه برسه با چشماش اونو بدرقه کرد......
....
(یک سال بعد)
مین هی:استرس دارم....
باک هیون:والا منم استرس دارم هیچ جوره نمیتونم دلداریت بدم
مین هی زیر زیرکی به کارای هیون می‌خندید
بلک هیدن با دیدن لبخند های مین هی انرژی می‌گرفت و استرس میریخت
باک هیون:اوکی من الان خوبم بیا بریم داخل
مین هی:ب..بریم
باک هیون که میدید مین هیش چقد نگرانه اونو توی اغوشش کشید گذاشت با عطر تنش اروم شه
مین هی به خاطر  قد کوتاهش صورتش توی سینه پهن دوست پسرش غرق شده بود
مین هی:خفه شدم(خنده)
هیون اونو بغل کردو دستاشو دور کمرش انداخت
باک هیون:الان خوبه؟
مین هی:هیونی هر روز که میگذره بیشتر دلم میخواد باهات باشم
باک هیون که از این ابراز علاقه مین هی خوشحال بود دماغشو مالید به صورت مین هی
به خاطر شباهتش به تهیونگ وقتی لبخند میزد لبخندی مربعی میزد که دل مین هی رو می‌برد
وقتی گذاشتش پایین دوتایی سرم خونه تهیونگ و جونگکوک رفتن
بچه ها دور هم جمع شده بودن ....البته الان به جای ۶ نفر ۷ نفر بودن..خوبه نه؟
حتما خیلی خوشحالن
بعد از رفتن توی خونه باک هیون پرید توی حال و با صدای بلند گفت
باک هیون:نامجون هیونگگگگگ
مامجون:باک هیونننن
و دوتاشون همو سفت بغل کردن
بقیه نظاره گر اون دوتا بودن
تهیونگ:حالا له نکنین همو.هیون بیا یه چیزی بخور از صبح هیچی نخوردی
باک هیون:باشه....راستی پاپا
تهیونگ:هوم؟
باک هیون:میدونستی بهت سلام نکردم؟
تهیونگ:(خنده)
باک هیون پاپاشو که هم قدش بود و بغل کرد
تهیونگ:آفتاب از کدوم طرف درومده تو منو بغل کردی؟
جونگکوک:چاگی بده پسرت داره بهت ابراز علاقه میکنه؟
تهیونگ:نهه ولی قبلا نمیکرد
باک هیون:(خنده)
بعد اط بغل کردن اپاش و بقیه کسانی که توس خونه بودن رفت نشست سر مبل
باک هیون:چرا انقد زیادین؟نفسم بالا نمیاد
جیمین:وظیفته باید دست هممونو ببوسی
بعد از حرفش یه بالشت یه راست خورد تو صورتش
جین:با بچه ی من درست صحبت کن
تهیونگ دست به سینه نشسته بود
تهیونگ:خوبه من زاییدمش
جیهوپ جیمینو بغل کرده بودو به غر غراش گوش میداد
این وسط فقط یونگی و مین هی ساکت بودن
میپرسین چرا؟
چون این دختر و این پیشی خیلی به شطرنج علاقه دارن و داشتن در سکوت بازی میکردن
بعد از چند دیقه که همه کمی آروم تر شده بودن و داشتن حرف میزدن صدای جیق مین هی اومد
کسی نرفت طبقه بالا چون صداش از روی ذوق بود
یونگی خیلی پوکر فیس داشت از پله ها میومد پایین پشت سرش مین هی ای که از خوشحالی بالا پایین می‌پرید
مین هی:جین هیونگگ بیا شوهرتو جمع  کن ای کیو ش صفره(خنده)
یونگی تا خواست بگیرتش از پله ها پرید پایین
حالا اون بدو یونگی بدو
آخرش پرید پشت باک هیون که به میز تکیه داده بود
مین هی:هیونی نجاتم بدهههه
یونگی که خسته شده بود ولش کرد
یونگی:اصلا ولش کن برو پیش همون عزیز دوردون ت
مین هی اومد بیرونو رفت پیش یونگی
مین هی:عمویی ....عزیز من تویییی
یونگی که فرصت را غنیمت شمرد مین هی رو گرفت و تا تونست قلقلک داد
آخرش جیهوپ جداشون کرد دید وضعیت خبریه ممکنه دخترش بمیره

Love with the taste of lifeWhere stories live. Discover now