مسافرت و قلب شکسته

60 4 12
                                    

به نرده های باریک و اهنی تکیه زده بود و امواج اروم دریا رو تماشا میکرد. یک ساعت تا غروب مونده بود و اسمون هر لحظه زیباتر میشد. هنوزم فکر نمیکرد اومدن به این سفر بعد از اتفاقی که افتاد، کار درستی بوده. هنوزم دو دل بود و شک داشت این مسافرت میتونست براش راه چاره ای باشه یا حداقل تو فراموش کردن مشکلش بهش کمک کنه؟!

این اولین باری بود که تجربش میکرد. اولین باری بود که حس میکرد قلبش هزار تیکه شده. اصلا میشد اسمشو از دست دادن گذاشت؟ ادمهایی چیزهایی که دارن و از دست میدن... نه اینکه...

"بازم که رفتی تو فکر"

"گفتی بیاییم مسافرت، اما نگفتی نمیتونم با خودم خلوت کنم"

"با خودت خلوت کنی خطرناک میشی مستر" آلن کنارش به نرده ها تکیه زد "این جور چیزها برای هرکسی پیش میاد. خوب... اگر یکم حواست و بیشتر جمع میکردی الان انقدر ناراحت نمیشدی"

"از کجا با..."

"فقط خودم هزار بار بهت هشدار دادم اما کو گوش شنوا؟" آلن از این بحث خسته شده بود. هنوز که هنوز مینهو باور نمیکرد و نمیخواست باهاش کنار بیاد "یعنی میخوای تا اخر دنیا به چسبی بهش؟ خوشت میاد همش فکرت درگیر باشه؟"

"میگی چیکار کنم؟ مسافرت برم و خوش بگذرونم وقتی..."

"بیخیال پسر... بیا بریم یه چیزی بخوریم"

"گرسنه نیستم"

"دیشب هم اون نون مسخره رو خوردی... غش میکنی، بیا بریم"

"حالا چون شیرینه... هی دارم میام" مینهو اجازه داد آلن ببرتش. با اینکه از دست بچه بازیهاش خسته میشد و اعصابشو بیشتر وقتا نداشت ولی الان آلن مثل یه راه در رو بحساب می اومد... مثل یه در، تو کوچه بن بست که استرسشو کمتر میکرد.

شاید این سفر خیلی هم بد نباشه!!!

...

با صدایی شبیه الارم چشم باز کرد، نمیفهمید چه خبر شده اما صدای همهمه و شلوغی بیرون اتاقشون، باعث شد از تخت بیرون بره. بنظر میرسید مشکلی برای کشتی پیش اومده و کاپیتان؟ یا هرکسی که پشت تریبون بود قصد داشت بدون ترسوندن مسافرین ازشون بخواد به قسمت محافظت شده برن تا طوفان بگذره. نگاهی به جای خالی آلن انداخت و ترسش بیشتر شد. بدون اون عوضی چطوری راهشو پیدا میکرد؟ اتاق انقدر بزرگ نبود که آلن اینجا باشه و نبینتش، پس حتما باز یواشکی بیرون رفته، یه کت گرم برداشت و از اتاق بیرون رفت. تقریبا کسی توی راهرو نمونده بود. با ترس قدم برمیداشت اما موجهایی که کشتی رو تکون میدادن رو تعادل اون هم تاثیر گذاشته بود و به سختی تونست وارد قسمت بعد بشه.

کشتی مدام تکون میخورد و راه رفتن و براش سخت تر میکرد، هیچکس باقی نمونده بود که راه و نشونش بده؟ حتی وقتی بلند صدا میزد... صداش با صدای رعد و برق گره میخورد و بگوش خودشم نمیرسید چه برسه به بقیه... اگر کسی باشه.

انگار یه موج خیلی بلند کشتی رو هل داده بود که کاملا تعادلش و از دست داد و... روی زمین افتاد.

"پسر حالت خیلی بده"

مینهو سرجاش نشست. توی اتاقش بود، آلن با چشمهای خون گرفته نگاهش میکرد و مشخص بود حالش بهتر از مینهویی که ساعتها نوشیده نیست "من... تو راهرو بودم... کشتی... طوفان..."

"منم بودم؟"

"نبودی؟"

"خوب پس خواب دیدی"

"شوخی نکن... من جدی جدی..."

"بس کن مینهو،" آلن قوطیهای خالی رو برداشت و تو سطل انداخت. با موجهای دریا حالت راه رفتنش مستانه تر هم شده بود. "... اول گفتی نمیخورم، بعد که کلی خوردی گفتی میخوابم و الانم میگی رفته بودی بیرون"

"شاید تو ندیدی؟"

آلن طوری نگاهش کرد که-حق داشت. اگر بیرون بود پس چطوری به این سرعت برگشته؟ داشت خل میشد.

"می...."

"اگر یه بار دیگه بگی میدونستی این مسافرت بیخوده من میدونم و تو"

"حالا چرا انقدر عصبانی هستی؟"

"من..." آلن نفس عمیق کشید تا بخودش بیاد "تو بهترین دوستمی لعنتی، میخوام حالت خوب باشه ولی اصلا همکاری نمیکنی"

"متاسفم"

"نباش، تا اینجا اومدی فقط ازش لذت ببر... حالا برو رو تختت و سعی کن بخوابی"

نمیخواست آلن براش رئیس بازی دربیاره. ولی بدش نمی اومد گاهی وقتا یکی ازش مراقبت کنه و خدا رو شکر میکرد که آلن و داشت.

این بار عجیب تر از همیشه به الکل واکنش داده بود...

My Unique LoverWhere stories live. Discover now